محل تبلیغات شما

گفتگو با خانواده و همرزمان شهداء



دیدار نماینده ولی‌فقیه در استان کرمانشاه با خانواده شهید ادبیان»
 
     ۱۳۹۸/۰۵/۰۹
Image result for ‫دیدار نماینده ولی‌فقیه در استان کرمانشاه با خانواده شهید ادبیان»‬‎
نماینده ولی‌فقیه در استان کرمانشاه در دیدار با خانواده شهید حسین ادبیان»، گفت: شهدا تنها به خانواده، استان و کشورشان تعلق ندارند، بلکه به دنیای اسلام متعلق هستند.
به گزارش خبرگزاری فارس از کرمانشاه، آیت‌الله شیخ‌مصطفی علما، به همراه جمعی از مسئولان با خانواده شهید حسین ادبیان» دیدار و گفت‌‌وگو کرد.
وی اظهار داشت: شهدا تنها به خانواده، استان و کشورشان تعلق ندارند، بلکه به دنیای اسلام متعلق هستند.
وی شهدا را پشتوانه نظام و انقلاب دانست و گفت: مردم همواره به چشم احترام به شهدا نگاه می‌کنند، به وضوح مشاهده می‌شود که چگونه با ارادت به استقبال شهدای گمنام می‌روند و همواره قدردان آنها هستند.
نماینده ولی‌‌فقیه در استان کرمانشاه با بیان اینکه اگر شهدا نبودند اقتدار نظام نیز به این صورت نبود، ادامه داد: به تعبیر مقام معظم رهبری 40 سال است این مردم قدرتی بزرگ همچون آمریکا را پشت پنجره نگه داشته‌اند؛ این قدرت به پشتوانه شهدا و صبوری مادران، همسران و خانواده شهدا است.
گفتنی است، شهید ادبیان فرمانده مهم‌ترین محور آزادسازی ارتفاعات عملیات بازی دراز (ارتفاع یک‌هزار و ۱۵۰ متری) را برعهده داشت که در دوم اردیبهشت‌ماه سال ۶۰ به مقام رفیع شهادت نائل آمد و پس از ۳۸ سال، در هفتم تیرماه سال‌جاری پیکر مطهر این شهید گرانقدر در ارتفاعات مذکور تفحص و پس از انجام آزمایش DNA به تأیید ستاد کل نیروهای مسلح و خانواده معزز وی رسید.
امام جمعه و استاندار کرمانشاه مردم را به تشییع پیکر شهید ادبیان دعوت کردند
به گزارش ایرنا: نماینده ولی‌فقیه در استان و استاندار کرمانشاه در پیام مشترکی از مردم استان دعوت کردند که در مراسم تشییع پیکر مطهر شهید حسین ادبیان» شرکت کنند.
آیت‌الله مصطفی علما و هوشنگ بازوند دیروز در پیام خود عنوان کرده‌اند: کرمانشاه این دیار ایثار و فداکاری مفتخر است در ایام شهادت حضرت جواد‌الائمه(ع) میزبان پیکر پاک و مطهر شهید دلاور امیر سرلشکر حسین ادبیان باشد که پس از ۳۸ سال به زادگاهش بازگشته
 است.
آنان از مردم کرمانشاه دعوت کرده‌اند که برای تجدید پیمان با شهدای والامقام و ارج نهادن به آرمان‌های بلند امام راحل(ره) و منویات رهبر معظم انقلاب در مراسم معنوی تشییع پیکر شهید ادبیان شرکت کنند.»

Image result for ‫لاله‬‎


گفتگو  با همسر شهید مدافع حرم، محسن فانوسی :

  رابطه‌اش با خدا عشق و عاشقی بود

Image result for ‫شهید مدافع حرم، محسن فانوسی‬‎

شهیدی که تاریخ عقد و شهادتش یکی شد
شهید مدافع حرم، نامی است که در این سال‌ها زیاد آن را شنیده‌ایم؛ اما هر کدام به فراخور شناخت و شاید حتی گرایش ی خود از آن برداشتی داشته‌ایم. گاهی فقط می‌دانیم که فردی به سوریه رفته و آنجا به شهادت رسیده و نمی‌دانیم در ورای این عنوان چه سختی‌هایی نهفته است، نمی‌دانیم چه سخنان و شاید بهتر باشد بگوییم چه نیش زبان‌هایی به کام این شهدا و خانواده‌های آنها ریخته می‌شود، و تنها ایمان راسخ این عزیزان است که قدم‌های آنان را استوارتر از گذشته می‌کند، نمی‌دانیم که خانواده‌های شهدای مدافع حرم در این غوغای تبلیغاتی دشمن خارجی و ستون‌های کج پنجم شان در داخل چه خون دل‌ها می‌خورند، و فقط باید به خدا پناه برد از آه این عزیزان، آنجا که همسر شهید می‌گوید: تنها این فکر که خدا شاهد سختی‌های ماست آرامم می‌کند.»
نمی‌دانیم شهیدان مدافع حریم ولایت  با اطلاع از همه این مسائل، با وجود علاقه فراوان به زن و فرزند و خانواده به چه نگاه عمیق و ایمان خالصی رسیده‌اند که قدم در این راه گذاشته‌اند و صدالبته که به فرموده مقام معظم رهبری اجر دو شهید را دارند.
آری صفحه فرهنگ مقاومت این هفته به استان همدان  محله اعتمادیه به سراغ  خانواده‌ای رفت که شهید گرانقدری به نام محسن فانوسی که پایه و اساس زندگی خود را معامله با خدا قرار داده و در این راه حاضر می‌شود از جگرگوشه‌هایش بگذرد تا مبادا دست نامردان روزگار به حریم اهل بیت(ع) برسد، تا جایی که عکس فرزند خردسالش را از خود جدا می‌کند تا مبادا وابستگی به نازدانه‌اش مانع انجام وظیفه شود. او کسی است که آن‌قدر شجاعت و صلابت دارد که میدان مین برایش فرقی با دیگر نقاط این کره خاکی ندارد.
آنچه گفته شد تنها گوشه‌ایست که هزاران حرف نگفته در رابطه با شهید فانوسی و در ادامه با خانم سمیرا حمیدی نامدار همسر شهید محسن فانوسی به گفت‌و‌گو پرداختم تا حرف دیگری از نحوه سلوک شهید چراغ راهمان شود.

 

اما بی‌قراری‌های دختر چهارساله شهید چه آشناست! انگار جایی و در واحه‌ای از لحظه تاریخ این بی‌قراری‌ها را ثبت کرده است، و تاریخ تکرار می‌شود .برقراری صلح و عدالت پیوسته با جان فشانی‌ها و آزاد مردی‌ها به جاست، اینجا سرزمین آزادگی است و شاگردان مکتب حسین(ع) رقیه‌ها دارند!                        
سید محمد مشکوهًْ‌الممالک

ابتدا در رابطه با همسر شهیدتان و خصوصیات او بفرمایید؟
همسرم متولد سال 59 بود، در سال 79 در گردان 43 رزمی مهندسی امام علی(ع) سپاه پاسداران انقلاب اسلامی استخدام شدند و در گردان تخریب مشغول به کار بود و قریب به 13 سال در جهت پاکسازی میدان مین در مناطق مرزی کشور از جمله شمال غرب، جنوب و شلمچه و بسیاری از مناطق دیگر خدمت می‌کرد و در سال 92 به‌عنوان پاسدار نمونه انتخاب شده بودند.
خصوصیت بارز شهید برگرفته از حدیثی از حضرت زهرا(س) است که فرمودند اگر می‌خواهید اصلح مصلحت‌ها شامل حالتان بشود کارتان را با اخلاص انجام دهید» و لذا یکی از ویژگی‌های شهید اخلاص بالای او بود و تواضع و فروتنی او که زبانزد خاص و عام بود، همچنین احترام به والدین، تقید به نماز اول وقت و تعادل در دین از دیگر خصوصیات شهید بود.
از خودتان و همسرتان بگویید و اینكه فصل آشنایی‌تان با شهید چطور رقم خورد و زندگی مشترکتان از چه زمانی آغاز شد؟
خانواده همسرم یکی از همسایه‌های بستگانمان بود و ما در حین روابطی که با این خانواده داشتیم، با خانواده شهید نیز تا حدودی آشنا شده بودیم. در نوروز سال 79 برای نخستین‌بار برای عید دیدنی از پدر شهید فانوسی که همه به‌عنوان عموعلی از او یاد می‌کردیم، در منزل ایشان حضور پیدا کرده و آنجا محسن را برای بار نخست در حالی که عفت و حیا از سرتا پایش نمایان بود با لباس‌های سفید و تمیز و محاسن مشکی دیدم.
پس از نوروز آن سال به واسطه عروسی دختر عمویم خانواده محسن کاملا با من و خانواده‌ام آشنا شدند و مرا به محسن پیشنهاد داده بودند این در حالی بود که من اصلا به ازدواج فکر نمی‌کردم و تنها چیزی که فکر مرا درگیر کرده بود، ادامه تحصیل بود. پس از این آشنایی، مادر شهید فانوسی مرا از مادرم خواستگاری کرده و پدر و مادرم به خاطر احترامی که برای خانواده آقای فانوسی قائل بودند، اختلافی با ازدواج ما نداشتند، ولی سپردند به خودم که تصمیم آخر را بگیرم. هنوز مردد بودم. خیلی با خودم کلنجار می‌رفتم تصمیم بسیار سختی بود. بالاخره یک شب دو رکعت نماز توسل به حضرت زهرا(س) خواندم از خود حضرت زهرا(س) خواستم کمکم کند که تصمیم درست را بگیرم.
همان شب خواب عجیبی دیدم. خانمی که چهره‌اش را ندیدم جلو آمد و یک انگشتر با نگین زرد به دستم انداخت. صبح که از خواب بیدار شدم حس خوبی داشتم. حس می‌کردم این خواب یعنی باید پیشنهاد ازدواج را قبول کنم. بعدها محسن همیشه به شوخی می‌گفت: مواظب انگشتر زرد رنگ باش». مادرم موافقت من را اعلام کرد. جلسه دوم محسن گفت: فردای همون روزی که اومدیم خونتون رفتم مشهد، همان‌جا از آقا امام رضا(ع) خواستم که مِهرم رو به دلت بندازه و وقتی بر‌می‌گردم جواب مثبتت رو بشنوم».
در نهایت سال 79 نامزد و در نهم آبان 81 عقد کردیم و تاریخ شهادت ایشان هم دقیقا 9 آبان سال 94 بود، یعنی تاریخ عقد و شهادت ایشان یکی شد، در این مدت محسن در اکثر مواقع در ماموریت بود و می‌توانم بگویم ما بیشتر از سه سال در کنار هم نبودیم، حتی یک هفته بعد از عروسی حدود یک ماه به ماموریت رفت، و از همان لحظه بود که سختی‌های شغل محسن آغاز شد. حاصل زندگی مشترک ما دو فرزند است که محمد مهدی در سال 85 و  فاطمه زهرا در سال 92 به دنیا آمد و ایشان با وجود اینکه در طول یک ماه تنها یک هفته را در خانه بود وظایف خود را به‌عنوان یک پدر در نهایت دقت و به‌طور کامل انجام می‌داد، و از تعهدات شغلی خود نیز غافل نمی‌شد.
از همان لحظه‌های آغاز زندگی شهادت‌طلبی در وجود او موج می‌زد. از روز اول هر ماموریتی که می‌رفت با این عنوان که این آخرین ماموریت من است تصمیم به رفتن می‌گرفت.
از ابتدا زندگی ما گره خورده بود به توسل به حضرت زهرا(س)، به‌طوری که همان شب خواستگاری من خوابی در این رابطه دیدم و از طرفی داستان ارادت محسن به حضرت‌فاطمه(س) سبب شد خداوند دختری به ایشان عنایت کند که نامش را فاطمه زهرا گذاشت، محسن شاکر خدا بود و همیشه به خودش قول داده بود به او بی‌احترامی نکند و نهایت وظیفه شناسی را در قبالش انجام دهد؛ اما هنگامی که برای ماموریت عازم سوریه شد عکس فاطمه زهرای یک سال و نیمه را با وجود تمام تعلقات بوسید و کنار گذاشت.
من و محسن عقاید یکسانی داشتیم و دغدغه ذهن من هم رسیدن به همین مقام بود اما پس از عروسی با دلبستگی شدیدی که به وی پیدا کرده بودم، همواره استرس شغل محسن را داشتم.
با رفتن آقا محسن به سوریه مخالفتی نکردید؟
در مشهد و در کنار باب الجواد نشسته بودیم که موضوع رفتن را با من مطرح کردند، من نمی‌دانستم در سوریه جنگی به این بزرگی باشد و این رفتن با رفتن‌های دیگر متفاوت باشد و لذا گفتم خب به سلامتی، شما از اینگونه ماموریت‌ها زیاد رفته اید؛ اما در جوابم گفت نه این‌طور نیست، این ماموریت با دیگر موارد متفاوت است، در این مورد مسائلی هست که می‌خواهم تو راضی باشی و تمام حواست به بچه‌ها باشد، او به من گفت وقتی پای دفاع از حرم و حریم اهل بیت باشد من به‌عنوان یک نظامی موظف هستم طبق تعهدی که دارم بروم و از اعتقاداتم دفاع کنم، من هم می‌دانستم که محسن هیچ وقت خطا نمی‌کند؛ البته صحبت در محضر امام‌رضا(ع) و فضای نورانی حرم هم در قانع شدن من بی‌تأثیر نبود.  
من حالا می‌فهمم که شهدای ما که از جمله آنها محسن بود به مقام شهود رسیده بودند به این معنا که برخوردش ، بچه‌ها و خداحافظی‌اش با خانواده من و از همه مهم‌تر وصیتی که موقع رفتن کرد نشان از این داشت که از شهادت خود آگاه شده است.
وقتی که ما از مشهد برگشتیم فاطمه زهرا در مسیر مریض شد، او حتی به حدی گرمازده شده بود که لباس‌های محسن به‌طور کامل کثیف شد. من گفتم تو ناراحت نیستی که لباس‌هایت کثیف شده؟ در جواب گفت: نه من می‌خواهم حال که در کنارت هستم زحمت بچه‌ها روی دوشم باشد تا وقتی که نیستم تو بتوانی با این موضوع کنار
بیایی.
از رفتن او به سوریه نگران نشده بودید؟
همان موقع بود که عکس فاطمه زهرا را از جیب خود بیرون آورد و بوسید و کنار گذاشت، وقتی به او گفتم که تو همیشه عکس بچه‌ها را همراه خود می‌بردی، حالا چرا این کار را می‌کنی؟ گفت این دفعه با دفعات دیگر فرق می‌کند، اگر عکس‌ها همراهم باشد نمی‌توانم ماموریتم را کامل انجام بدهم، من هم با شوخی گفتم تو خیلی وقت است می‌گویی شهید می‌شوی، برو ببینم این بار چه می‌کنی. او هم رو به من کرد و درباره محل مزار و کار‌های بعد از شهادتش صحبت ‌کرد و حتی آیه
انالله واناالیه‌راجعون» را تلاوت کرد، من هم دیدم حرفی برای گفتن ندارم، تنها به فکر فرو رفتم که انگار رفتار محسن با دفعات گذشته بسیار متفاوت شده است. به هر حال اصرارش این بود که من او را بدرقه کنم، آن روز او خیلی‌گریه کرد و تمام محاسنش خیس شده بود، او رفت و دقیقا 25 روز بعد شهید شد.
فکر می‌کنید چه ویژگی‌هایی باعث شد خود را به مدافعان حرم برسانند؟
بحث شهادت و شهید با زندگی محسن عجین شده بود، او از ابتدای بلوغ با شهدا انس گرفته بود و در واقع طلب شهادت از خداوند جزء آرزو‌های او بود.
او یک تخریب چی بود و مطمئنا دغدغه‌های بسیاری داشت و این دغدغه‌ها تنها مختص میدان جنگ نبود؛ بلکه هدف او رضایت و خواست خداوند بود. او همواره آماده خدمت بود، لذا وقتی بعد از 23 روز خدمت پاهایش را از پوتین در می‌آورد تاول زده بودند و به قول همرزمانش نمی‌شد پوتین تخریب چی را به راحتی در‌آورد. حتی در طول 6 ماه که شلمچه بودند می‌گفت حلال کن و توقع نداشته باش در این مدت به من پولی داده بشود.
یکی از دوستان همسرم می‌گفت وقتی به سوی میدان می‌رفت پشت پایش مین بود و وقتی به او می‌گفتیم مراقب مین‌ها باش می‌گفت اینها دیگر با من دوست شده‌اند، او از مرگ هراسی نداشت و به عقیده من  شجاعت محسن سبب شد وارد چنین معرکه‌ای شود.
راجع به محل و نحوه شهادت ایشان اطلاعی دارید؟
قبل از اینکه راجع به شهادت وی صحبت کنم خوب است خاطره‌ای از زمان رفتن محسن برایتان بگویم. روزی که قرار بود همسرم به سوریه برود فرد دیگری از دوستان خود همراه او نبود و محسن از این موضوع ناراحت بود و می‌گفت نمی‌شود که مسافر بدون همراه به شهر غریب برود. بعدا فهمیدم که در مسیر و داخل اتوبوس شهید بشیری را می‌بیند، هر دو شهید از همدان اعزام شده بودند و دقیقا پروازشان هم با هم بود. شهید بشیری نقل می‌کرد که وقتی محسن من را داخل اتوبوس دید خیلی خوشحال شد، شهید بشیری هم به شوخی به محسن می‌گوید که یکی از ما بالاخره جنازه دیگری را
برمی‌گرداند.
دوستانش می‌گفتند در مدت 25 روزی که آقا محسن در سوریه بوده، سکوت، تواضع او و همچنین وظیفه‌شناسی محسن نسبت به نظافت البسه و سرویس بهداشتی ما را به تعجب واداشته بود، محسن به حدی فروتن بود که در ماموریت‌ها او را امام جماعت می‌کردند.
همرزمان شهید تعریف می‌کنند که هنگامی که می‌خواستند به منطقه بروند شهید بشیری و محسن بر سر اینکه کدام یک برود بحثشان می‌شود، محسن اسلحه حسین بشیری را می‌گیرد و می‌گوید حسین من باید بروم، من نمی‌توانم بمانم. لذا روز چهلم محسن بود که شهید بشیری وقتی پوتین‌های محسن را آورد گفت خانم فانوسی بنده وقتی به محمدمهدی و فاطمه زهرا نگاه می‌کنم خجالت می‌کشم، من از شما می‌خواهم دعا کنید تا به سالگرد محسن نرسیده من شهید شوم، و مدتی نگذشت که او نیز به محسن پیوست؛ لذا اینکه گفته شده کار شهدا به یکدیگر گره خورده، درست است. این دو شهید اجر کارشان را از حضرت زهرا(س) گرفتند.
و اما راجع به شهادت آقا محسن باید بگویم وقتی ایشان مشغول به پاکسازی منطقه بودند، تیری توسط یک تک تیرانداز به پیشانی او شلیک شده و به شهادت می‌رسد، یکی از دوستانش می‌گفت محسن لحظات آخر به آسمان نگاهی کرد، لبخند زد به پهلو خوابید.
من شب خاکسپاری محسن خیلی ناراحت بودم که او در غربت چگونه جان داده است، همان شب خواب دیدم محسن دست خود را به یک آقایی داده که عبایی قهوه‌ای و شالی سبز بر سر دارد و با لبخند می‌رود، بعد از آن بود که دیگر در همه مراسمات آرام بودم و احساس می‌کردم من باید حسرت بخورم چرا که نفهیدم با چه کسی زندگی
کردم.
هنگامی که خبر شهادت محسن را به شما و پدر و مادر شهید دادند چه حالی پیدا کردید؟
محسن در طول 25  روزی که رفته بود سه چهار بار بیشتر تماس نگرفته بود و مدت تماس‌ها هم در حد سه دقیقه بود که آن هم از احوالات من و بچه‌ها می‌پرسید، آخرین باری که تماس گرفت ظهر جمعه بود. محمد و فاطمه داشتند در خانه اذیت می‌کردند، یک لحظه با خودم گفتم خدایا چه می‌شد من به کما می‌رفتم تا محسن برگردد؟! اعصابم خیلی بهم ریخته بود. دقیقا اذان ظهر بود که نشستم زیارت عاشورا بخوانم که تلفن زنگ زد، فقط گفت سمیرا مواظب بچه‌ها باش، آنها غیراز تو کسی را ندارند، خداحافظ! این را گفت و تلفن را قطع کرد، من گفتم محسن چه می‌گویی؟ ولی دیگر فایده‌ای نداشت و تلفن را قطع کرده بود. دوستانش می‌گویند یک ساعت بعد از تلفن وارد منطقه می‌شود و به شهادت
می‌رسد.
بعد از این تلفن از او بی‌خبر بودم تا اینکه چهارشنبه شب با آقای ناینکدی تماس گرفتم، ایشان گفت که جانباز شده است، گفتم خدا را شکر عیبی ندارد، من نوکری ایشان را می‌کنم. بعد دیدم یکی یکی دوستان و همسایه‌ها به خانه ما می‌آیند، مانده بودم که جریان چیست، بعد یکی از دوستان گفت، تو چند سال است منتظر چه اتفاقی هستی؟ گفتم یعنی چه؟ گفت محسن شهید شده من باورم نشد، رفتم خانه مادرم، دیدم عمویم آمد آنجا، دست روی شانه‌ام گذاشت و گفت بگو
انا‌لله و انا‌الیه راجعون» وقتی این را گفت یاد حرف محسن افتادم.
بعد از آن اولین دیدار من با پیکر محسن در پادگان بود، آنجا انگشتری محسن را به من دادند، روی انگشتر نوشته بود یا فاطمه زهرا(س)، رفتم بالای سرش، فکر می‌کردم با پیکر بدون دست و پای او مواجه می‌شوم؛ اما دیدم بدنش سالم است و تنها از پیشانی تیر خورده است. حس عجیبی بود و بوی عجیبی از پیکر او می‌آمد، مانند کسی که منتظر مسافرش است دلتنگی چند روزه تمام شد؛ اما هنگامی که می‌خواستند او را در قبر بگذارند یاد آیه استرجاع افتادم.
آخرین خواسته‌ام از محسن این بود که گفتم دعایم کن که کارم سخت است بزرگ کردن دو تا بچه آن هم به تنهایی کار خیلی سختی است، در طول این سه سال هم نشده که من از محسن کمک بخواهم و او به من کمک نکند.
دوری آقا محسن را چطور تحمل می‌کنید؟
گفتن یک سری از حرف‌ها خیلی هم آسان نیست چون حرف‌های عجیبی درباره ما زده می‌شود، حتی خیلی از شهدا را دیده‌ایم که لحظه تولد فرزندشان بالای سر همسر نبودند؛ اما تنها چیزی که می‌توانم بگویم این است که جز عنایت خدا که در هنگامه درد و مشکلات به داد انسان‌ها می‌رسد نمی‌تواند نجات‌دهنده باشد.
من معتقدم خداوند برای لحظه لحظه‌های سخت زندگی به ما اجر خواهد داد و حتی در مواقعی شده که به حدی نبود محسن مرا آزار داده که تنها خداوند و اینکه او بیننده این لحظات است من را آرام کرده، و همین برایم کافی است، و به نظر من همه این مشکلات باعث می‌شود ایمان ما محک بخورد، مخصوصا در این شرایط سخت زندگی.
سختی‌های که حضرت زینب(س) در مقابله با ابن‌زیاد کشیدند و فرمودند ما رایت الا جمیلا» من چیزی جز زیبایی در کربلا ندیدم نویدی است برای همه؛ البته داشتن صبر و استقامت ایشان کار هر شخص عادی نیست و توکل، ایمان قوی می‌خواهد. حرف محسن که گفت در تمام مشکلات با خدا
جواب شما به کسانی که منتقد حضور مدافعین حرم در سوریه هستند چیست؟
بنده گاهی اوقات به این نتیجه می‌رسم که خدا در مواردی دست روی بعضی از بندگانش می‌گذارد تا چراغ راهی برای سایر مردم باشند. شهدای مدافع حرم نماد‌هایی هستند تا به ما بیاموزند هر کدام از ما می‌توانیم در هر موقعیتی که هستیم شرایط ظهور حضرت ولی‌عصر(عج) فراهم کنیم.شهدای مدافع حرم با آگاهی کامل قدم در این راه برداشتند و لذا کسانی که معتقدند شهدای ما بدون آگاهی این مسیر را رفته‌اند سخت در‌ اشتباه هستند، چرا که شهدا باید به مقام یقین برسند تا جان را فدا کنند و مطمئنا راه شهدا بی‌ثمر نمی‌ماند.
دشمنان داخلی ما می‌گویند جان دادن در کشور‌های دیگر فایده ندارد، در جواب چنین روشن فکرانی باید گفت براساس چنین طرز تفکری شهدای انقلاب اسلامی ما نیز مسیر ‌اشتباهی رفته‌اند. شهدای مدافع حرم در مسیر دفاع از حریم اهل بیت قدم برداشتند حریمی که اگر دفاع نمی‌شد امنیت ملتی از بین می‌رفت، مسئله‌ای که دیگر قابل جبران
نبود.
درسی که شهدای مدافع حرم به ما دادند وصیت‌ها و دست نوشته‌های آنان است که به‌عنوان مثال محسن در وصیت خود نوشته بود که در هر مقام و منزلتی هستیم بندگی خدا کنیم، یعنی حواسمان باشد در هر زمانه‌ای هر چیزی اتفاق می‌افتد امتحان الهی است. به فرموده مقام معظم رهبری شهدای مدافع حرم اجر دو شهید را دارند، معتقدم قطره قطره خون شهدای ما ارزش دارد، ما الان ارزش کار شهدای مدافع حرم را نمی‌دانیم، چون در رفاه هستیم، در صورتی که بسیاری از کشورها چنین شرایطی ندارند. کشورهایی همچون عراق و سوریه که تمام مشکلات آنها ثمره بی‌امنیتی و بی‌ولایتی آنها است، ولایتمداری درس بزرگی است چون اگر باشد تمام مشکلات حل خواهد
شد.
بعد ایام انتخابات یک نفر با خانه ما تماس گرفت و به محمد‌مهدی گفت دیدی پدرت بیخود رفت؟ دیدی ما در انتخابات پیروز شدیم؟! او هم در جواب گفت این شما هستید که ضرر‌کرده‌اید نه ما.
محمد‌مهدی بیش از سن و سال خودش می‌فهمد و درک بالایی دارد. مدتی پیش در حرم امام رضا(ع) از خدا خواسته بود یک شهید گمنام را به او نشان دهد، شب در خواب می‌بیند که شهید گمنامی کنارش است، وقتی پارچه را کنار می‌زند عکس پدر را می‌بیند. و من فکر می‌کنم این خواب نشان از این دارد که محسن خیلی غریب است، حتی قبر محسن تک و تنهاست، او همیشه می‌خواست مانند حضرت زهرا(س) غریب باشد.
محسن در درّه مراد بیگ به دنیا آمد و قبل از شهادت خود پیگیر این بود که شهید گمنامی آنجا به خاک سپرده شود، ولی خودش همان جا به خاک سپرده شد و در واقع منش شهدای گمنام را داشت.
پاسخ شما به کسانی که می‌گویند مدافعان حرم برای مادیات رفته‌اند چیست؟
خطاب به کسانی که پا روی خون شهدا می‌گذارند باید بگویم ارزش کار مدافعان حرم قابل معاوضه با هیچ ثروت دنیایی نیست. قیمت دلتنگی‌های بچه‌های مدافع حرم چقدر است؟ قیمت بی‌پناه شدن همسران جوان و مادران پیری که عصای دستشان را از دست داده‌اند چقدر می‌شود؟ آیا تو حاضری در خانه‌ای از جنس طلا ساکن شوی اما تمام خوشی و امید زندگی‌ات را از تو بگیرند. بالاترین بهای شهادت کسب رضای خدا و لبخند رضایت امام زمان(ع) است.
ماجرای دیدارتان با حضرت آقا چه بود؟
خیلی عجیب بود، شب قبل از دیدار من خواب عجیبی دیدم. من قبل از دیدار برای یک برنامه رفته بودیم ملایر، آنجا من گفتم خدایا هر کسی هر حاجتی دارد به او بده، و یک ساعت نشد که با من تماس گرفتند گفتند دیدار حضرت آقا می‌خواهید بروید. وقتی صحبت دیدار آقا شد به حدی خوشحال بودم که گویا محمد دارد برمی‌گردد، و تنها همین دیدار باعث آرامش محمد شد، چون خیلی به پدرش وابسته بود و به شدت از لحاظ روحی آسیب دیده بود، طوری بود روز ختم محسن می‌گفت مادر بگو کسی روی سرم دست نکشد.
در واقع بزرگ‌ترین نعمتی که خدا قبل از چهلم محسن به ما داد این بود که دیدار با حضرت آقا نصیب ما شد. من در آن دیدار به آقا عرض کردم که دعا کنید مانند این شهدا عاقبت به خیر شوم، و ایشان تنها فرمودند شما عاقبت به خیری را در چه می‌بینید، همسر شما شهید شده، آن هم شهید مدافع حرم و شما دارید دو فرزند شهید را بزرگ می‌کنید و بدانید که راه عاقبت به خیری جلوی چشمانتان است. حال بعد از آن بستگی به اعمالم دارد و راه برایم باز شده و این بزرگترین نعمت بود برای
من.
در یک جمله شهید فانوسی را برایمان تعریف کنید؟
محسن را من می‌توانم با پاکی و خلوص ایشان معرفی کنم، او مانند طلای خالص نایاب بود.بنده خدا را شکر می‌گویم که محسن با شهادت از ما جدا شد، چون بهترین آرزوی همسرم بود وگرنه آزار می‌دید. او عاشق خداوند متعال بود.

دلنوشته همسر شهید محسن فانوسی
شهادتت مبارک!


نمی‌دانم لایق بودم که چشم در چشمانم وصیت کردی و برای آخرین بار فرزندانت را به من سپردی وگفتی فاطمه را با حجاب زینب‌گونه ومحمد را با غیرت علی وارانه بزرگ کنم.
نمی‌دانم حکمت این کار را در چه می‌دیدی که این بار هم جدا از دوستانت باید مزاری در قطعه‌ای از دیارت در دره مرادبیک برایت فراهم می‌کردیم آری تو می‌دانستی در بین مردمی بزرگ شده بودی که در چند سال دفاع از ناموس و شرافت و اسلام ناب محمدی  73شهید تقدیم این انقلاب کرده‌اند مردمی ولایت‌مدار  و عاشق شهادت، دوستانت وقتی خبر شهادتت را شنیدن همه ‌اشک فراق در چشمانشان حلقه بست چرا که تو با لبخندت دل هر انسان آزاده‌ای را سوزاندی وگفتی من ثابت کردم  اِنّی سِلْمٌ لِمَنْ سالَمَکُمْ . تو  اجر ‌اشک‌هایت را گرفتی و توحیدی شدی  و برای این کار حتی از عزیز‌ترین‌هایت فاطمه زهرا و محمدمهدی گذشتی نه به این خاطر که تو وابسته نبودی‌، نه  تو عاشق عزیزانت بودی و عاشق برای معشوقش به هر آب و آتشی می‌زند که او در راحتی و آرامش باشد و لحظه‌ای ترس نداشته باشد پس تو رفتی اما افتخاری بر پیشانی عزیزانت شدی که فردای قیامت همه با عزت در پیشگاه حق تعالی سر بلند کنیم و بگوییم هر کدام از ما تکلیفی به دوش داشتیم‌، لحظه‌ای که یزیدیان زمان در پی تکرار عاشورا  و جسارتی دگر به خیمه بی‌بی زینب بودند  ما با تمام توان و هستی‌مان  ایستادیم وگوش به فرمان حسین زمانمان و نائب بر حق ولیعصر(عج) سید علی گوش به فرمان شدیم و اجازه تکرار عاشورا را ندادیم.   
قلم به دست گرفتم که تا سحر مانده.
من و نگاه تو وذوق‌های درمانده.
صدای خنده تو توی قاب عکست هست
جلوی قاب شما چشم‌های‌تر مانده.

Image result for ‫گل لاله‬‎


گفتگو با پدر شهید مدافع حرم علیرضا مشجری : 
 
آقازاده‌ای که فدای اسلام و ایران شد
 

محمدعلی میرزایی
در ایام سالگرد شهادت علیرضا مشجری» به سراغ حاج حسین مشجری» رزمنده دفاع مقدس و پدر این شهید مدافع حرم رفتیم و با او درباره خصوصیات زندگی فرزند شهیدش، پدیده آقازادگی، عملکرد مسئولان و. گفت‌و‌گو کردیم که مشروح این گفت‌و‌گو از نظرتان می‌گذرد:
***
درباره خصوصیات اخلاقی و زندگی شهید علیرضا مشجری» و ‌نحوه شهادت ایشان برای ما بگویید.
علیرضا متولد ۲۴ تیر سال ۱۳۶۷ است. بنده خودم پاسدار بودم و دوران دفاع مقدس را تجربه کردم؛ زمانی که علیرضا متولد شد من مشغول فعالیت در عملیات مرصاد بودم (در آن ایام منافقان کوردل از سمت اسلام‌آباد غرب به کشور حمله کرده بودند) می‌خواهم بگویم علیرضا با روحیه شهادت و جبهه بزرگ شده بود و بعد از آن هم در فضای هیئت و ذکر یاحسین(ع) رشد کرد. بعد از دوران طفولیت نیز در مسجد محل مشغول بود؛ از همان دوران هم عضو بسیج شد؛ بعدها در دانشگاه نهاوند رشته جغرافیا قبول شد ولی از آنجایی که علاقه به فعالیت در عملیات‌های رزمی‌داشت به نیروی قدس سپاه پیوست و دوران خوبی را در دانشگاه امام حسین(ع) گذارند. در آن دوران یک سفر کربلا برایمان جور شد و علیرضا برای آمدن به این سفر در پوست خود نمی‌گنجید. در آن سفر هم با توجه به اینکه اولین سفر ایشان به کربلا بود حال و‌هوای خاصی را با دوستانش در آن چند روز رقم زدند. من فکر می‌کنم علیرضا در آن سفر نوید شهادتش را از حضرت سیدالشهدا(ع) گرفته بود. مسیر پیشرفت برایش فراهم بود و حتی می‌توانست به مقام و حقوق بالا و. دست پیدا کند اما همه را برای رسیدن به هدف مشخصی رها کرد و به میدان جهاد رفت. ‌در سوریه نیز به دلیل تسلط بر زبان انگلیسی در قسمت انبار و مهمات بیشتر فعالیت می‌کرد ولی او تمایل داشت بیشتر در عملیات‌ها حضور داشته باشد.
خاطره خاصی از علیرضا به یاد دارید؟
به یاد دارم، آخرین حضورش در ایران زمانی که در فرودگاه با خانواده خداحافظی می‌کرد بچه ۶ ماهه‌اش در آغوشش بود. او وابستگی زیادی به دخترش داشت، اما ناگهان در فرودگاه گفت فرزندم را از من دور کنید تا احساس عاطفی مانع رسیدن به هدفم نشود و با این نگاه در جبهه‌های حق علیه باطل جنگید و به استقبال شهادت رفت. به تعبیر مقام معظم رهبری اگر مدافعان حرم در سوریه و عراق حضور نداشتند ما در کرمانشاه و اسلام‌آباد با آنها درگیر می‌بودیم.
گویا شما هم از خانواده شهدای مدافع حرمی بودید که خدمت رهبر انقلاب رسیدید؟
بله، در اوایل دوران شهادت ایشان در دیدار خصوصی با حضرت آقا، ایشان به من گفتند شما چقدر جوان هستید. گفتم من 20 سال داشتم که ازدواج کردم. آقا گفتند حتما با پسرتان رفیقای خوبی برای هم بودین؟ گفتم هرجا باهم می‌رفتیم می‌گفتم علیرضا داداشمه.»
به حضرت آقا عرض کردم من توفیق جبهه رفتن را داشتم و پس از شهید شدن دوستانم خودم هم خیلی دوست داشتم که شهید شوم اما متاسفانه شهادت قسمت ما نشد! من ماندم و الان با حسرت می‌بینم که بچه‌ام از من سبقت گرفت. آقا با شنیدن حرف‌های من، رو به من و چند خانواده دیگری که خدمتشان بودیم فرمودند: این صبر و تحملی که شما می‌کنید اجر و پاداشتان کمتر از شهادت نیست.» و این را قدر بدانید.
در آن دوران که آقازاده شما به شهادت می‌رسد حاشیه‌ای که وجود داشت این بود که هدف مدافعان حرم مسائل مالی و مادی بود، این موضوع در تصمیم شما به ویژه شهید تاثیرگذار نبود؟
کسانی که معمولا راه و ‌هدف خود را مشخص می‌کنند با این وزش‌های نامهربان از پا نمی‌ایستند. به این دلیل که مدافعان حرم آگاهانه و عاشقانه راه خود را انتخاب کردند و‌ خودشان نیز در جریان بودند. در این راه حرف و حدیث‌های زیادی وجود دارد و به ندای ولی فقیه شان لبیک گفتند و جان فشانی‌های زیادی انجام دادند.
وجه تمایز جوانانی همچون شهید مشجری» با جوانان دیگر در انتخاب اهدافشان چیست؟ و به نظرتان چه نسخه‌ای برای هدایت جوانان کنونی وجود دارد؟
مهم‌ترین ابزار در هدایت جوانان، توکل به اهل بیت(ع) است، در واقع جوانانی که گامی بر می‌دارند اگر درخط اهل بیت(ع) بر می‌دارند خشنودی حضرت حق باشد و هیچگاه راه را گم ‌نمی‌کنند. بالعکس اگر راه اهل بیت(ع) را گم‌ کنند و زاویه پیدا کنند به‌طور یقین به فنا کشانده می‌شوند؛ مهم‌ترین موضوع ولایت‌پذیری است، به این دلیل که خود ولایت‌پذیری استمرار حرکت اولیا و ‌انبیا(ص) به حساب می‌آید؛ به همین دلیل حرکت در این مسیر بهترین نسخه برای جوانان است.
در حال حاضر پدیده آقازادگی به کرات در بین برخی مسئولان دیده می‌شود؛ اینکه آقا زاده‌ای همانند شهید مشجری» در راه قرآن اهل‌بیت(ع)حرکت می‌کند و در این راه به شهادت می‌رسد؛ از طرف دیگر آقازادهای برخی مسئولان دست به کارهای دیگر می‌زنند؛ تحلیل‌تان نسبت به این ماجرا چیست؟
متاسفانه طبع انسان‌ها به راحتی و ‌خوش گذرانی بیشتر تمایل دارد و این موضوع به خانواده‌های آنها باز می‌گردد. به همین خاطر ریشه این افراد مشکل دارد. از زمانی که مال شبهه‌ناک در سفره وارد شود اولین تاثیری که می‌گذارد در فرزندان آنهاست، ضمن اینکه این افراد هیچ رغبتی به حضور در مراسم هیئت و‌ شرکت در محافل دینی و‌مذهبی ندارند و بیشتر علاقه‌مند به حضور در کشورهای خارجی و عیش و ‌نوش‌های خود هستند و این موضوع دلیل اصلی‌اش فاصله گرفتن از خداوند و اهل‌بیت(ع) است، از همه جالب‌تر اینکه ی از ملت را افتخار می‌دانند!
به‌عنوان سؤال آخر اگر بخواهید دعایی برای حال کنونی جامعه خودمان داشته باشیم،آن دعا چیست؟ و اگر نکته‌ای هم باقی مانده است، بفرمایید.
بهترین دعا و ‌در راس همه دعاها تعجیل فرج آقا امام زمان(عج) است و ‌آرزوی عاقبت بخیری جوانان کشور را دارم و امیدوارم که آنها بتوانند راه شهدا را ادامه دهند؛اما حرفی که بنده به دولتمردان دارم این است که فرزندانمان در راه دفاع از کشور و ارزش‌ها به شهادت رسیدند و ‌وظیفه‌شان را انجام دادند و‌لی باید مسئولان با نحوه عملکرد خود، از خون شهدا پاسداری کنند و اشرافی‌گری را کنار بگذرانند و ‌در کنار مردم باشند. مردم با وجود مشکلات اقتصادی و. از مسئولان انتظار دارند به خوبی کار کنند؛ نه اینکه صرفا برای جمع‌آوری رای وعده‌های پوچ دهند.

Image result for ‫گل لاله‬‎


گفتگو شهیدان مسعود و اقدس ساروق فراهانی» و دختر شهیده عذرا سادات نورد»
 
کومله‌ها اعضای بدن برادرم را می‌بریدند تا از او اطلاعات بگیرند
 

Image result for ‫شهیدان مسعود و اقدس ساروق فراهانی» و دختر شهیده عذرا سادات نورد‬‎Image result for ‫شهیدان مسعود و اقدس ساروق فراهانی» و دختر شهیده عذرا سادات نورد‬‎

فاطمه ملکی

اولین بار اشرف فراهانی» را در دیدار با جانبازان ملاقات کردیم؛ خوش برخوردی و مردمداری او هر هم نشینی را جذب می‌کرد؛ بعد از کمی گپ زدن، قصه کوتاهی از زندگی مادر و برادر و خواهر شهیدش را برایمان تعریف کرد؛ او از فعالیت‌های فرهنگی خود در بسیج برایمان گفت و همین شد که برای مصاحبه پای صحبت‌های او نشستیم.
گفت‌وگوی کیهان شهیدان پاسدار مسعود و اقدس ساروق فراهانی» و دختر شهیده عذرا سادات نورد» را در ادامه می‌خوانیم.
***
خانم فراهانی در ابتدا می‌خواهیم درباره فضای خانواده‌تان برای ما بگویید.
پدرم کارمند دادگستری در تهران بود؛ بعد از ازدواج م و به دنیا آمدن اولین فرزند، پدرم را از اداره به خمین منتقل کردند؛ منزل ما دو خیابان با منزل امام خمینی(ره) فاصله داشت.
ما چهار خواهر و سه برادر بودیم؛ در شهر خمین فامیل و آشنایی در اطرافمان نبود؛ ما بچه‌ها روابط خیلی گرم و صمیمی باهم داشتیم و این را مدیون محبت‌های مادرم بودیم. مادر با مهربانی خودش چنان محیط خانه را گرم نگه داشته بود که ما احساس کمبود نمی‌کردیم.
ما از کودکی در خانه‌ای بودیم که نام امام حسین(ع) در آن زنده بود؛ مادرم خیلی اهل‌بیت(ع) را دوست داشت و تلاش می‌کرد که بچه‌هایش را هم محب اهل بیت تربیت کند. مادرم روی رفتار ما با مردم و مسائل اجتماعی خیلی تأکید می‌کرد و دوست داشت ما با مردم خوش اخلاق باشیم.
در دوران تظاهرات علیه رژیم پهلوی هم فعالیت داشتید؟
خمین شهر کوچکی بود؛ مردم در آنجا همدیگر را به خوبی می‌شناختند؛ در آنجا تظاهرات‌ها و پخش اعلامیه مانند شهرهای دیگر انجام می‌شد؛ برادرم با دوستانش فعالیت‌های زیادی در مسجد و محله داشتند؛ با توجه به اینکه اطراف خمین کوهستانی بود، اعلامیه‌های سخنرانی امام خمینی(ره) را در کوهها مخفی می‌کردند.
برادرم دوره دبیرستان را در تهران درس می‌خواند و دوره تحصیلش مصادف با همین اتفاقات انقلاب بود؛ در تهران هم کارهایی برای مبارزه با رژیم طاغوت انجام می‌داد.
این نکته را هم بگویم، مدرسه مسعود در میدان خراسان بود. امروز نام آن مدرسه شده دو شهید». بعد از شهادت برادرم و یکی دیگر از دانش‌آموزان آن مدرسه، مسئولان آموزش و پرورش اسم مدرسه را تغییر دادند.
آقا مسعود چه زمانی به جبهه رفت؟
او در روزهای اول حمله رژیم بعث عراق به ایران، به همراه دوستانش سفر چند روزه‌ای به مناطق جنگی داشت؛ آن موقع 19 سالاش بود؛ تازه دیپلمش را گرفته و خدمت سربازی هم نرفته بود؛ به دنبال این بود که بدون معطلی راهی جبهه شود؛ بعد به همراه دوستانش شهید محمد فلاحی، علی رسولی و حسین خسروی به شاهین شهر اصفهان رفتند به عضویت سپاه پاسداران در آمدند و از آنجا راهی جبهه شدند.
با توجه به اینکه در غرب کشور کومله‌ها قصد داشتند کردستان را از ایران جدا کنند، درگیری شدیدی در غرب بود؛ بنابراین مسعود و دوستانش از طرف سپاه به کردستان اعزام شدند؛ برادرم حدود یک ماه و نیم در جبهه بود و بعد توسط کومله‌ها به شهادت رسید.
از نحوه شهادتشان برای ما بگویید.
در اوایل آذر 1359 مسعود به همراه تعدادی از همرزمانش از سردشت به سنندج می‌رفتند که با حمله کومله‌ها روبرو شدند و طی درگیری شدیدی، مسعود از ناحیه گلو مجروح شد؛ اما زخمش کاری نبود؛ وقتی همرزمان مسعود می‌خواستند او را به نزدیکترین درمانگاه منتقل کنند، کومله‌ها در بین راه کمین زدند و برادرم را اسیر کردند؛ او مدتی در دست آنها بود تا اینکه بعد از شکنجه شدید و بریدن قسمتهایی از بدن برادرم، روز 9 آذر ماه تیر خلاص به قلبش زدند و سپس پیکرش را کنار جاده گذاشتند.
شما از اسارت برادرتان توسط کومله‌ها مطلع بودید؟
بله؛ آن موقع کومله‌ها، پاسداران را خیلی شکنجه می‌دادند؛ حتی سر پاسدارها را جلوی پای عروس و دامادهایشان به عنوان قربانی می‌بریدند. خیلی وقتها جنازه شهدای پاسدار را هم تحویل نمی‌دادند و ما از همه این اتفاقات مطلع بودیم؛ مادرم خیلی نذر و نیاز کرد تا حداقل جنازه برادرم را تحویل بدهند تا اینکه یکی از دوستان برادرم خبر پیدا شدن پیکر مسعود را به ما داد.
شما پیکر مسعود را دیدید؟
موقع دفن مسعود، به دلیل شدت جراحت در بدن، فقط گذاشتند صورتش را ببینیم؛ نحوه شهادت او را هم چند سال بعد دوستان برادرم برایمان تعریف کردند.
پدر و مادر از وضعیت مناطق درگیری کردستان و کارهای کومله‌ها مطلع بودند، چطور آنها راضی شدند که مسعود به جبهه برود؟
همسر من پاسدار بود؛ او درباره بلاهایی که کومله‌ها سر نیروهای پاسدار می‌آوردند برایم تعریف می‌کرد؛ خانواده‌ام هم از این جریان مطلع بودند؛ اما چاره‌ای نبود باید جوان‌ها می‌رفتند؛ برادرم هم راهش را انتخاب کرده بود.
شهادت مسعود غم بزرگی برای تمام اهل خانه به خصوص مادرم بود. تا مدتها هیچ کدام باور نمی‌کردیم که دیگر مسعود به خانه نمی‌آید. هر گاه صدای در منزل می‌آمد آرزو می‌کردیم مسعود پشت در باشد. پدر و مادرم از این غم خیلی صدمه دیدند ولی با این حال هیچ گاه در برابر مردم اظهار نیتی نکردند و حتی در مراسم ختم مسعود به مردم می‌گفتند: امام حسین(ع) برای اینکه دین اسلام زنده بماند تمام دارایی‌اش را قربانی کرد و جان خود را هم فدا کرد؛ مسعود ما هم به امامش اقتدا کرده و جانش را فدای این انقلاب و اسلام کرده است.»
به وصیت مسعود مزار او در خمین بود و پدر و مادرم در زمان حیاتشان هر به زیارت قبر او می‌رفتند.
از روحیات مسعود برایمان بگویید.
مسعود سه سال از من کوچک‌تر بود؛ من متولد 1337 و او متولد 1340 بود؛ وقتی مسعود نوجوان بود من ازدواج کردم و به تهران آمدم؛ اما نکاتی که از او می‌دانم این است که او خیلی مسئولیت پذیر بود؛ وقتی که وارد منزل می‌شد، شور و نشاط زیادی با خودش به خانه می‌آورد. خیلی صبور بود؛ بچه قانعی بود و هیچ وقت نمی‌شد که بگوید فلان غذا را دوست ندارم. با بچه‌های کوچک‌تر از خودش خیلی مهربان بود؛ در انجام کارهای منزل به مادرم کمک می‌کرد و برای دوستانش هر کاری که از دستش بر می‌آمد انجام می‌داد.
یادم هست او برای نماز به مسجد رفته بود، وقتی به خانه آمد، دیدیم پا است. از او پرسیدیم پس کفش‌ات کو؟» مسعود گفت: یک نفر به کفش نیاز داشت برداشت برد»؛ او برای اینکه دیگران متوجه نشوند که کفش او گم شده، حتی از کسی تقاضا نکرده بود که یک جفت کفش برایش بیاورند و پا به خانه برگشته بود.
واقعا نمونه ایثار بود؛ یک‌بار هم مسعود به همراه دوستانش برای اهداء خون رفته بود، وقتی که به منزل برگشت، رنگ صورتش پریده بود؛ چون قرار بود دوباره به جبهه برود مادرم کیف او را پر از پسته و گردو و گز کرده بود. دوستانش بعدها گفتند که تمام آنها را بین ما تقسیم
کرد.
او حتی کار فرهنگی هم انجام می‌داد؛ معمولا در نشریات محلی در مورد زندگی اهل بیت و بزرگان مطلب می‌نوشت و احادیث معصومین را به صورت کتابچه در می‌آورد و در مناسبت‌های مذهبی در اختیار دوستانش قرار می‌داد.
خانواده شما در دوران جنگ چه کارهایی برای کمک به جبهه می‌کردند؟
هر کاری از دستمان بر می‌آمد، انجام می‌دادیم؛ به عنوان مثال می‌رفتیم از مردم درخواست ملحفه، کلمن آب و دارو می‌کردیم؛ داروهایی که هنوز منقضی نشده بودند را بسته بندی می‌کردیم و به جبهه می‌فرستادیم.
از شهادت مادر و خواهرتان برایمان بگویید.
خواهرم اقدس، مسئول بسیج خواهران خمین بود؛ او کارهای فرهنگی و آموزش نظامی انجام می‌داد؛ اواخر اسفند خواهران بسیج را برای اردو به مشهد مقدس بردند؛ مادر و خواهرم الهام نیز همراه اقدس به زیارت امام رضا(ع) رفتند.
روز 25 اسفند سال 1366 آنها از مشهد به خانه شان در خمین برگشتند؛ آن زمان همسرم در منطقه شلمچه شیمیایی شده بود و من در تهران بودم؛ آن روز پدرم برای خرید به سرکوچه می‌رود و در همین حین ناگهان هواپیماهای بعثی از راه می‌رسند و شهر خمین را بمباران می‌کنند. خانه پدرم با خاک یکسان می‌شود و مادرم و خواهرم اقدس به شهادت می‌رسند؛ اما الهام مجروح می‌شود.
پیکر مادر و خواهر را چگونه از زیر آوار بیرون می‌آورند و الهام چگونه زنده می‌ماند؟
مادرم روی دیوار گوشه‌ای از منزل، تابلویی از نام پنج تن آل عبا را نصب کرده بود. هرگاه وضعیت قرمز می‌شد و هواپیماهای عراقی به شهر حمله می‌کردند، مادرم دست بچه‌ها را می‌گرفت و به آن محل پناه می‌برد. روز بمباران پدرم در منزل نبود؛ وقتی بمباران می‌شود فوری خود را به جلوی در خانه می‌رساند اما می‌بیند که خانه‌اش با خاک یکسان شده است؛ کسانی که برای امداد آمده بودند از پدرم می‌پرسند که به نظر شما خانواده‌تان کجای منزل بوده‌اند پدرم آدرس همان محلی که مادرم همیشه در آنجا پناه می‌گرفت را می‌دهد. وقتی با بولدوزر خاک‌ها را جا بجا می‌کنند با بدن بی‌جان مادر و خواهرم اقدس روبرو می‌شوند.
بعد از این ماجرا خواهرم الهام تعریف می‌کرد که تازه از راه رسیده بودیم که صدای هواپیماهای بعثی آمد؛ بعد سقف روی سرمان خراب شد؛ تیرآهنی کج شد و نگذاشت من کاملا زیر آوار بمانم؛ اقدس در جا شهید شد اما صدای خِرخِر از گلوی مادر می‌آمد؛ تا اینکه بعد از دقایقی صدای مادر هم قطع شد و من تنها زنده زیر آوار بودم تا اینکه نیروهای امدادی من را از زیر آوار بیرون کشیدند»
بعد از شهادت مادر و خواهرم پیکر آنها را به تهران آوردیم و در قطعه 40 بهشت زهرا(س) به خاک سپردیم. بعد از شهادت مسعود و هفت سال بعد از آن، شهادت مظلومانه مادر و خواهرم، پدرم به تهران آمد و به خاطر این مصیبت‌ها دچار ناراحتی قلبی شده بود؛ ایشان هم 4 سال پیش به رحمت خدا رفت.
خبر شهادت مادر و خواهر را چگونه مطلع شدید؟
روز 25 اسفند از رادیو شنیدم که گفتند شهر خمین بمباران هوایی شده؛ من با شنیدن این خبر حالم بد شد و گفتم آخ مادرم اینا شهید شدند»‌گریه می‌کردم و خودم را می‌زدم؛ بعد از خمین تماس گرفتند و گفتند خانواده شما در بمباران مجروح شدند. به خمین رفتیم و دیدیم که مادر و خواهرم به شهادت رسیدند.
از روحیات مادر برایمان بگویید.
مادرم خیلی مهربان بود. وقتی از تهران برایمان مهمان می‌آمد از صبح تا شب در خدمت او بود و به بهترین شکل از او پذیرایی می‌کرد. او صبور بود و شهادت حق‌اش بود.
درباره خواهرتان اقدس برایمان صحبت کنید.
در شناسنامه اسم او اقدس بود اما در خانه او را فرشته صدا می‌زدیم. دختر آرام و با محبتی بود و مثل اسمش واقعا فرشته بود. سال 61 دیپلم گرفته بود و در بسیج فعالیت می‌کرد. بیشترین فعالیت او در زمینه آموزش دادن دیگر خواهران بسیجی بود. دست خط‌هایی هم از او به جا مانده است؛ او از بین کتاب‌های مذهبی، متونی را برای تعلیم به شاگردانش آماده کرده بود.
گاهی برای آموزش نظامی به تهران می‌آمد و به خمین می‌رفت و به خواهران بسیج آموزش می‌داد. با همان لباس پاسداری و اسلحه اش به خانه ما هم سر می‌زد؛ او به من می‌گفت: خیلی لباس پاسداری را دوست دارم در حدی که نمی‌خواهم لحظه آن را از تن بیرون کنم. وقتی این لباس تنم نیست احساس کمبود می‌کنم».
آخرین بار که به تهران آمد، آموزش ش. م . ر» داشتند که بعد از آموزش به خمین رفت و به خواهران بسیج هم آموزش داد؛ سپس با همان نیروها به مشهد رفتند و بعد از بازگشت به خمین به شهادت رسیدند.
تصور اینکه عزیزترین‌های یک فرد آن هم مادر، خواهر و برادر در یک برهه زمانی کوتاه از دست بروند، خیلی سخت است؛ چطور این شرایط را تحمل کردید؟
بعد از شهادت عزیزترین کسانم تا مدت‌ها کار من و دیگر اعضاء خانواده‌ام‌گریه و بیتابی بود؛ دیگر زندگی برایم هیچ مزه‌ای نداشت؛ تا اینکه یک شب مادر و برادر و خواهرم به خوابم آمدند. جای خیلی با صفایی بود با درختان خیلی سر سبز و رودهایی جاری که آب آن مثل شیر سفید بود؛ آرامشی که آنها در آن محیط با صفا داشتند طوری بود که آدم دلش می‌خواست مدت‌ها در همان جا بماند.
مادرم به من گفت: برای چه این قدر بیتابی می‌کنی ببین ما در چه جای خوبی هستیم.» بعد که از خواب بیدار شدم، همان آرامش را به من هم منتقل کرده بودند. دیگر بعد از آن بی‌تابی نکردم؛ فقط گاهی دلم برای خودم می‌سوزد که از آنها دور افتاده‌چام.
حرف آخر؟
برای اینکه این انقلاب به پیروزی برسد و حفظ شود، خونهای زیادی ریخته شده است؛ من از مردم خوب کشورم می‌خواهم که یاد و نام شهیدان را زنده نگه دارند، ادامه دهنده راه شهدا باشند و پشتیبان ولی فقیه و رهبر عزیزمان باشند.

Image result for ‫گل لاله‬‎


به مناسبت سالگرد شهادت حجت‌الاسلام سید مهدی تقوی؛
 
از شهدای حمله تروریستی داعش به مجلس
 
بوی دلـتنگی بابا
 




سید محمد مشکوهًْ الممالک
غواص کربلای5 که در خانه ملت به شهادت رسید
شهید حجت‌الاسلام سید مهدی تقوی از رزمندگان تخریب‌چی لشکر 10 سیدالشهدا(ع) جزو همان غواصان کربلای 5 بود، وی جانباز شیمیایی هشت‌ساله دفاع مقدس است. که با وجود سن کم و دستکاری شناسنامه وارد جبهه شده بود از اینکه از قافله شهدا جا مانده بسیار ناراحت بود؛ اما هیچ‌گاه دست از مبارزه در میدان علم و فرهنگ بر نداشت و همواره دغدغه‌های فرهنگی داشت، تا جایی که معتقد بود کار در این زمینه سخت‌تر از حضور در میدان جنگ سخت است و می‌گفت: باید ماند و کارهای سخت‌تر کرد.» او ماند و در این جبهه مبارزه کرد و اما در نهایت تقدیرش این بود که بماند و بر جنازه رفقای شهیدش ‌اشک غربت بریزد تا بالاخره پس از ۳۰ سال آرزوی دیرینه‌اش توسط فرزندان حرمله برآورده شده و در ۱۲ رمضان یا همان هفدهم خرداد سال ۹۶ با لب تشنه و در خانه ملت در جریان حمله تروریست‌های تکفیری به مجلس به شهادت رسید و پر بکشد.
و حال صفحه فرهنگ و مقاومت این هفته به سراغ مریم سادات سمائی همسر این شهید بزرگوار رفت، تا وی از سیره همسر شهیدش برایمان بگوید.

معرفی
مریم سادات سمائی ضمن معرفی خود در رابطه با همسر شهیدش برایمان می‌گوید: آقا مهدی متولد سال 49 بودند و من متولد61، اهل تهران هستم و کارشناسی فیزیک و کارشناسی ارشد الهیات دارم. 13 سال پیش از طریق یک سری سؤالات دینی و مذهبی و کتاب‌هایی که ‌ایشان تدریس می‌کردند با هم آشنا شدیم و این آشنایی منجر به ازدواج ما شد. حاصل ازدواج ما هم سه فرزند است، ابوالفضل، زهرا و محمدرضا، محمدرضا فرزند بزرگ ما است و دوبار به کربلا رفته، یک بار در دو سالگی و یک بار هم وقتی 6 ساله بود؛ یعنی دو سال قبل، با پدرش رفته بود پیاده‌روی اربعین و این بهترین خاطر‌ه‌ای است که از پدرش دارد و می‌گوید: از اینکه رفتم حرم امام حسین(ع) را دیدم لذت بردم.»
مهمان‌نواز و گشاده دست بود
وی بیان کرد: همه اخلاقیات شهید خوب بود، خیلی خوش اخلاق و مهمان نواز بود و روی گشاده داشت، مهمانی را ساده برگزار می‌کرد و برای همه گره گشا بود و اگر خودش نمی‌توانست مشکل کسی را برطرف کند شخص را به دیگران معرفی می‌کرد. زمانی که او بود از جهت تربیت بچه‌ها خیالم راحت بود و هر جا، چه در مشکلاتی که خودم داشتم و چه در مورد بچه‌ها کم می‌آوردم به ‌ایشان رجوع می‌کردم.
مسائل کشور را با سیره اهل بیت تطبیق می‌داد
انس عجیبی با آیات و روایات داشت و اگر مشکلی در مملکت پیش می‌آمد و می‌خواست آن را تحلیل کند به سیره اهل بیت برمی‌گشت و یک روایت یا سیره را می‌آورد که مخاطبش بداند جواب دین به ‌این مشکل چیست، یک گنجینه قوی از روایات را در سینه‌اش داشت.
فعالیت‌های متعدد علمی‌و فرهنگی داشت
همسر شهید تقوی تصریح کرد: شهید کارشناس ارشد حوزه داشت، طلبه بود و درس خارج می‌خواند، استاد دانشگاه هنر بود و معارف اسلامی‌درس می‌داد، بعد هم در جهاد دانشگاهی در بخش پژوهشی مشغول به کار شد، سپس ریاست خبرگزاری قرآنی (ایکنا) را به عهده گرفت و سه سال رئیس‌آنجا بود، بعد از تغییر دولت که مدیران را تغییر دادند، جابه جا شد و دوباره به جهاد دانشگاهی برگشت، بعد از آنجا به مجلس شورای اسلامی مامور شد، مدتی در جمعیت رهپویان با آقای دکتر زاکانی فعالیت داشت، در مجمع عالی بسیج هم با دکتر زاکانی بودند، همچنین با نهاد فرایند انقلاب اسلامی‌در سپاه هم همکاری داشتند و هم زمان درس خارج مقام معظم رهبری را هم شرکت می‌کردند، در واقع وی فعال فرهنگی بودند.
ماموریت‌ها به مجلس یک ساله بود و بعد از اینکه ماموریتش به مجلس تمام شد، آقای زاکانی در مجلس رای نیاوردند و آقا مهدی دوباره به بخش پژوهشی جهاد برگشت، بنده خیلی نگران بودم که دیگر نتواند با مجموعه همکاری کند چون که کارهای جهاد خیلی کلیشه شده و محدود است و برای کسی که ذهن فعال دارد نیاز به فضای بازتری است. من خیلی تاکید کردم که حتما کار را ادامه دهد که شکر خدا کارشان درست شد و وارد مجلس شدند. وقتی هم که در مجمع عالی بسیج و نهاد فرآیند سپاه بود، بیشتر دنبال تربیت طلبه‌های خاص بود.
حضور در جبهه با دستکاری شناسنامه
وی ادامه می‌دهد: همسرم با شهدا بود، از زمان نوجوانی جبهه رفته بود، شناسنامه خود را دستکاری کرده و یک سال سنش را بالاتر برده بود و از روی کپی کپی گرفته بود.در ابتدا به عنوان نیروی خدماتی رفته بود، بعد یک روز اعلام می‌کنند کسی که می‌خواهد برود داخل گروه تخریب چی‌ها باید آموزش‌های خاصی را ببیند، می‌گفت رفتم آنجا آموزش‌ها را دیدم، دو سال هم جبهه بود. در اروند مجروح شده بود، دست چپش تیر خورده بود، شیمیایی هم شده بود، گوش راستش هم سنگین بود، در کل 25 درصد جانبازی داشت.
از اینکه شهید نشده همیشه ناراحت بود
همسر شهید تقوی می‌افزاید: همیشه ناراحت بود که شهید نشده و جا مانده، همیشه منتظر شهادتش بودم، می‌گفت دعا کن که من شهید شوم، خودش را از کاروان شهدا عقب مانده می‌دانست، همیشه خاطره مجروح شدنش را که تعریف می‌کرد می‌گفت وقتی دست چپم تیر خورد با دست راستم کار را ادامه دادم. گویا قرار بوده سیم خاردارهای اروند را قطع کنند و بروند جلو، می‌گفت وقتی دیدم با یک دست نمی‌توانم کاری انجام دهم فهمیدم که باید برگردم، حالم هم بد بود و داشتم از هوش می‌رفتم، وقتی دیدم دارم از هوش می‌روم فکر کردم که دارم شهید می‌شوم و گفتم السلام علیک یا اباعبدالله؛ ولی دیدم از امام حسین(ع) خبری نیست و از هوش رفتم.
هنوز آب وضویش خشک نشده بود که شهید شد
سمائی ادامه می‌دهد: آخرین دیدار ما در سحر ماه رمضان در روزی بود که می‌خواست برود دوستانش می‌گفتند وقتی که تروریست‌ها آمدند، ما اول جدی نگرفتیم؛ ولی کم کم دیدیم که دارند می‌آیند بالا، حاج آقا هم هیچ هول و هراسی به خودش راه نمی‌داد و سر میزش نشسته بود و کارش را انجام می‌داد، اوضاع که خیلی جدی شد رفت وضویی گرفت و هنوز آب وضویش خشک نشده بود که شهید شد. او در اتاقش بود، در اتاقش هم یک فایل داشت که وقتی در باز می‌شد یک قسمت خالی بین در و فایل ایجاد می‌شد، یکی از دوستانشان آن پشت پنهان شده بود که تروریست‌ها در را باز می‌کنند، همکارش که خود را مخفی کرده بود در نتیجه زنده ماند؛ ولی شهید تقوی و شهید زارع طوری ایستاده بودند که وقتی تروریست‌ها در را باز می‌کنند آنها را می‌بینند و به رگبار می‌بندند.
وقتی خبر شهادتش را شنیدم.
همسر شهید تقوی درباره شنیدن خبر شهادت همسرش هم می‌گوید: روز شهادت همسرم نمی‌دانستم که به مجلس رفته، چون همیشه دوشنبه‌ها در مجلس بود؛ اما این بار چهارشنبه رفته بود، همان شب هم قرار بود مهمان داشته باشیم، من از صبح چند بار زنگ زده بودم تا برای تدارک شب با او صحبت کنم که دیدم جواب نمی‌دهد. تا ساعت سه بعدازظهر هیچ خبری از ایشان نداشتم تا اینکه یکی از دوستانش زنگ زد و گفت که شما از ایشان خبر داری؟ گفتم نه، گفتم اتفاقی افتاده؟ گفت نه خبر می‌دهم، قطع کرد و چند دقیقه بعد دوباره زنگ زد و گفت شما خبر گرفتی؟ گفتم نه، گفت می‌گویند که شهید شده. خودش هم پشت تلفن به‌گریه افتاد و قطع کرد، بعد هم هر چه زنگ زدم جواب نداد، حدود یک ساعت بعد به منزلمان آمدند.
ایشان خیلی شکه شده بود و نمی‌دانست وقتی این خبر را به من می‌دهد چه اتفاقی برای من می‌افتد، بنده هم آن روز در خانه تنها بودم و از همان لحظه که ‌این خبر را به من دادند احساس کردم که قلبم دو تکه شد، گویا نیمی‌از آن سوخت و دود شد و نیمی‌ از آن اوج گرفت و پرواز کرد.
 بعضی از دوستانش می‌گفتند که آقا مهدی گفته بوده که من دیگر باید بروم؛ اما چون فکر می‌کرد که من آمادگی این حرف‌ها را ندارم تا این حد به من نگفته بود؛ البته گفته بود دعا کن من شهید شوم. بنده هم در این حد آماده بودم، ولی فکر نمی‌کردم این قدر زود از کنارم برود.
می‌گفت باید ماند و کارهای سخت انجام داد
وی ادامه می‌دهد: صحبت سوریه هم شده بود و یک بار هم اقدام کرد که برود، وقتی هم می‌گفت می‌خواهم بروم سوریه مانعش نمی‌شدم؛ ولی در کل می‌گفت زمانی است که باید ماند و در کشور کار کرد و شاید رفتن راحت‌تر باشد، عقیده‌اش این بود که باید ماند و کارهای سخت‌تر کرد. می‌گفت زمانی می‌روم سوریه که به من امر شود، الان باید بمانم و اینجا کار کنم.
همسر شهید تقوی با ‌اشاره به اهمیت کار مدافعان حرم گفت: چند سال پیش مردم خیلی به مدافعان حرم انتقاد می‌کردند؛ اما الان آقا خیلی قضیه را روشن کرده‌اند، و فکر می‌کنم با روشنگری‌های رهبر کسانی که به مدافعین حرم انتقاد می‌کنند یا باید جاهل باشند یا خیلی حواس پرت. مسئله ‌این است که اگر ما در سوریه نجنگیم باید در کرمانشاه و کردستان بجنگیم و این اولا دفاع از خودمان است، ثانیا کسی که ببیند به حرم اهل بیت(ع) توهین می‌شود و ناموس مسلمانان را به غارت می‌برند و بنشیند مسلمان نیست.
همسرم روی فرمایشات حضرت آقا خیلی تاکید داشت و چون دوره‌های آموزشی برگزار می‌کردند و فرمایشات معظم‌له را به طلبه‌ها درس می‌دادند، می‌گفت همه باید ملازم سخنان رهبری باشند، می‌گفت باید چشممان به دهان رهبری باشد.
بخشی از رهنمودهای شهید
اگر می‌خواهید کسی را وارد عرصه انقلاب کنید. باید با عملتان، وارد کنید.عده‌ای باید دل به آتش بزنند و بسوزند.تا عده‌ای را روشن کنند.
انقلاب صاحب دارد و صاحب آن حضرت حجت(عج) است.
انقلاب است که دارد ما را نگه می‌دارد و انقلاب است که دارد ما را حفظ می‌کند.
قصه این هفته ما به پایان رسید؛ اما سیر در آن زمان و مکان تمام ناشدنی است، شناخت زمان و مکان دفاع مقدس کنکاشی به وسعت یک تاریخ می‌طلبد، هنوز در دل این تاریخ حرف‌های ناگفته و رازهای سر به مهر بسیاری نهفته که هر روز و هر لحظه گوشه‌ای از آن آشکار می‌شود و تلنگری می‌شود در این غوغای روزگار و هیاهوی پوچ دنیا که بایستی عاشق پرواز باشی و در نهایت پرواز می‌کنی، زمان و مکانش خیلی مهم نیست. چه در جبهه‌های تفتیده خوزستان، چه در سوریه و در دفاع از حرم عمه‌سادات و دردانه اباعبدالله حضرت رقیه (س) یا در قلب تهران و در خانه ملت آنهم به دست فرزندان ناپاک حرمله و چه سعادتی بالاتر از این برای سید مهدی تقوی عزیز قصه ما که در ماه مبارک رمضان هم چون جد غریبش حسین(ع) با لب عطشان به شهادت برسد و به اجدادش ملحق شود.
و امروز 12 خرداد ماه سال 98 نزدیک دو سالی است که این سید شهید از میان ما پرکشیده و نام و یادش همچون چراغ راهی برای ماست تا بدانیم چنانچه به راهت باور داشته باشی آخر به مقصودت می‌رسی حتی اگر این مقصود شهادت باشد.
اما سخت است، به سراغ خانواده‌ای بروی که مرد آن خانه شهید شده و هنوز نگاهبان خانه است در این بیت ابوالفضل سه ساله، زهرای شش ساله و محمدرضا ده ساله هنوز چشم براه پدرند آنها به خاطر سن و سال کمشان درکی از شهادت ندارند به آنها گفته شده پدرشان به آسمان‌ها پرکشیده، آنها که به خاطر سن و سال کم هنوز هم که هنوز است شاید متوجه کلمه مرگ یا شهادت نیستند چشم به راه بازگشت پدر دوخته‌اند، حتما مادر این کودکان بی‌گناه به فرزندان خود می‌گوید که پدر شما یک قهرمان است و شما بهترین بابای دنیا را داشتید و دارید اما نگاه ابوالفضل و زهرا کوچک هنوز هم که هنوز است بویی دلتنگی می‌دهد بوی از جنس دلتنگی بابا.

Image result for ‫گل لاله‬‎


گفتگو با سردار صلاحی از دوستان شهید محمود کاوه:
 
خاطراتی ناگفته از ستاره طلایی جبهه غرب
 
شهید محمود کاوه، الگوی مدافعان حرم
 
Image result for ‫شهید محمود کاوه‬‎
علی علیجانی
سردار علی صلاحی، معاون طرح و عملیات شهید کاوه در لشکر ویژه شهدا بود که پس از شهادت وی قائم‌مقام لشکر ویژه شهدا شد. صلاحی همچنین فرمانده تیپ عمار یاسر در جبهه مقاومت سوریه است. به بهانه فرارسیدن اول خرداد، سالگرد تولد شهید محمود کاوه، با وی مصاحبه کردیم که خاطراتی ناگفته و دست اول را از این سردار شهید بیان نمود؛ خاطراتی از نبردهای شهید کاوه در جبهه غرب، دفاع مقدس و همچنین تاثیرات این شهید در میان نسل حقیقت جو و مبارز امروز ایران اسلامی به ویژه در جبهه مقاومت و در بین مدافعان حرم. خاطرات سردار صلاحی از شهید کاوه را می‌خوانید:

شهید کاوه؛ الگوی مدافعان حرم
نمی دانم خداوند رحمان چه مصلحتی می‌دید که روزگار را به نحوی سامان داد که بنده هم بتوانم در جنگ تحمیلی خدمت شهید کاوه به عنوان معاون ایشان باشم و هم بعد از 30 سال در دفاع از حرم به عنوان فرمانده ابوعلی در تیپ عمار یاسر درسوریه توفیق خدمت داشته باشم.
حتما شما هم این ادعای نادرست را شنیده‌اید که جوانانی که در هشت سال دفاع مقدس تا آخرین نفس ایستادند تربیت یافتگان دوران طاغوت بودند و نظام اسلامی نتوانسته جوانانی مانند آنان را برای آینده کشور تربیت کند که مرد میدان جنگ باشند! اما مدافعان حرم و هزاران شهید عزیز ما در جبهه مقاومت، خط بطلانی بر این سم‌پاشی‌ها و فرافکنی‌ها کشیدند. این جوانان، پرورش یافته‌های مکتب جمهوری اسلامی بودند که علاوه‌بر آنکه در جبهه مقاومت در سوریه با شجاعت و درایت و پایمردی بی‌مانند خود رعشه بر دل دنیا انداختند، مایه رو سفیدی تمام جوانان کشور در بعد از انقلاب شدند.
مرحوم شهید ابوعلی شباهت بسیاری به سردار کاوه داشت. مثلا در قد و قامت این دو در یک حد بودند و حتی شاید از نظر وزن جسمانی هم یکسان بودند. همچنین از لحاظ روحی و اخلاقی این دو دلاور شهید بسیار به هم شباهت داشتند. از لحاظ نظم و التزام به رعایت قانون و از نظر برخورداری ازچهره‌ای خندان و متبسم نیز؛ هر دو همیشه لبخند به لب داشتند و گشاده‌رو و گشاده دست و کریم بودند. از لحاظ شیک بودن و پاکیزه پوشی نیز هر دو خیلی خوش لباس و خوش تیپ بوده و حتی در خط مقدم هم این را رعایت می‌کردند.از نظر تکنیک و تاکتیک در عملیات، از لحاظ موقعیت شناسی و ولایت مداری نیز همچنین. طوری که خاطرم هست در والفجر9، زمانی که شهید کاوه وارد سنگر شد ننشسته و رفت بیرون؛ علت را جویا شدیم. گفت سنگری که عکس امام نداشته باشد ناقص است. ابو علی هم همیشه روی لباسش از سمت قلب، تصویر حضرت آقا را می‌گذاشت و زمانی که یکی از اهالی سوریه از او پرسید این عکس چیست که همیشه همراه توست گفت:این عکس نیست، باتری است که قلبم را بکار می‌اندازد.
از لحاظ مردم داری و رعایت حال نیروهای تحت امر و بسیاری موارد دیگر هم شهید ابوعلی بسیار شبیه به شهید کاوه بود.
اما نکته برجسته‌ای را که قصد دارم اینجا بازگو کنم این است که اکثر شهدای قدرتمند ما در جبهه مقاومت مانند ابو علی یا رضا سنجرانی(کرار) که در خطوط مقدم نبرد در سوریه حماسه‌های ماندگاری آفریدند به شخص بنده اذعان می‌کردند که کاملا از شهید محمود کاوه، این سردار بی‌بدیل، الگو و سرمشق می‌گیرند. یعنی وقتی اینها در جبهه‌های متعددی مانند لاذقیه، دیراور، حلب و. وارد عملیات می‌شدند کاملا به سبک و شیوه نبردهای شهید کاوه که در کردستان حماسه‌ها آفرید عملیات می‌کردند و اتفاقا تیپ عمار یاسر با همین شیوه همیشه پیروز بود و تمام خط‌ها را شکست.
این برای بنده مایه خوشحالی بود، چون خودم به عنوان فرمانده این تیپ در سوریه، 30 سال پیش معاون شهید کاوه بودم و با این شیوه جنگیدن زندگی کردم. اما این جوانها هم پس از گذشت 30 سال آمدند و عیناً راه و شیوه جنگیدن کاوه را در سوریه پیاده کردند و الحمدالله به موفقیت رسیدند.بنده نیز در زمان خدمت در تیپ عمار با همان شیوه‌هایی که از شهید کاوه آموخته بودم و برایم تجربه و یادگار مانده بود نیروها را هدایت می‌کردم که شکر خدا نتایج مطلوب حاصل آمد.
معاونت طرح و عملیات
اواخرخرداد سال ۶۳ بنده برای اولین مرتبه پا در لشکر ویژه شهدا گذاشتم، البته قبل از آن در جبهه جنوب بوده و در لشکرهای خراسان خدمت می‌کردم. پس از آنکه وارد لشکر ویژه شهدا شدم، سردار شهید محمود کاوه فرمانده لشکر، بنده را به عنوان مشاور فرماندهی در امور گردان‌ها و معاونت رزم ستاد لشکر گمارد. آن زمان آقای اعتدالیان رئیس‌ستاد و آقای منصوری هم قائم‌مقام لشکر شدند. بعد از مرحله اول عملیات قادر که به همراه شهید محراب مشرف به حج تمتع شدیم، وقتی برگشتم دیدم شهید کاوه ابلاغ پست معاونت طرح عملیات را برای بنده امضا کرده‌اند و گفتند شما را برای هدایت عملیات لشکر ویژه شهدا در نظر گرفته ام.
خدا شاهد است که گفتم من تازه به لشکر آمده ام و نیاز دارم با کار پارتیزانی بیشتر آشنا شوم و قبول نکردم اما شهید کاوه گفت:خیر من شما را برای طرح و عملیات مناسب می‌بینم و از این پس باید هدایت کار را به دست بگیرید و بعد هم گفتند از این پس لشکر ویژه شهدا نه تنها در کوهستان بلکه در جنوب و عمق خاک عراق عملیات می‌کند. برنامه‌ها و طرح‌های آینده بسیار گسترده‌تر از گذشته است و این طور شد که دستور ایشان را بر چشم گذاشتم و این در حالی بود که آن زمان تازه به لشکر ویژه وارد شده بودم اما از آنجا که هم بنده و هم بقیه، سردار شهید محمود کاوه را فرمانده‌ای حکیم و عالم در آوردگاه جنگ و مسلط به میدان جنگ می‌دانستیم دستورش را روی چشم گذاشته و قبول کردم.
نظر رهبر انقلاب درباره تیپ ویژه شهدا
سال ۶۳ پس از مراسم گرامیداشت شهید قمی» جانشین دلاور شهید کاوه، آقا محمود طی ملاقاتی دسته جمعی ترتیب دیدار با مقام معظم رهبری را که آن زمان رئیس‌جمهور بودند داد.
پس از گزارشی که شهید کاوه از عملکرد تیپ خدمت حضرت آقا ارائه کرد، ایشان فرمودند، دیگر تیپ ویژه شهدا، تیپ ویژه کوهستان نیست، بلکه تیپ ویژه ضرورت» است. بنابر این شما که الان در کردستان کارتان کم شده و الحمدالله ریشه ضد انقلاب را کنده‌اید اگر آمادگی دارید هماهنگ کنیم بروید جنوب و با عراق دست و پنجه نرم کنید، شهید کاوه پس از شنیدن فرمایش حضرت آقا فوق‌العاده خوشحال شد و ایشان هماهنگ کردند و در ابتدا چند نفر رفتیم و شرایط نبرد در جنوب و حضور در عملیات آبی خاکی را بررسی کردیم که بعدها نامش موسوم به بدر»شد.
تشکیل تیپ حضرت قائم (عج)
یکی از یادگارهای سردار شهید محمود کاوه در تاریخ ایران و دفاع مقدس که متأسفانه تاکنون از آن نامی برده نشده و سعی در تحریف آن شده تشکیل تیپ حضرت قائم (عجل الله تعالی فرجه) که بعدها بنام تیپ ۸۸انصار الرضا(ع) موسوم گشت، توسط ایشان و فرماندهی شهید محراب است.
جریان از این قراربود که در یک مقطع، بعثی‌ها تاکتیکشان را عوض کرده و رو به دفاع متحرک آوردند، و در لشکر ویژه شهدا قرار بر این شد که با تشکیل یک گردان یا یگان مستقل از دل لشکر ویژه در صورت وم به مقابله با آن تاکتیک بر خیزیم. لذا فرماندهی این گردان با توجه به لیاقت‌ها و توانمندی‌های بالا به شهید محراب واگذار شد و مقرش هم دورتر از پادگان شهید بروجردی بود که وقتی به سمت سه راه نقده می‌رفتیم به پادگان آنها می‌رسیدیم؛ پادگانی که هنوز هم پس از سالها کاربرد نظامی دارد و چندی پیش که بنده کاروان راهیان نور را به سمت قله ۲۵۱۹ و مقتل شهید کاوه می‌بردم دیدم هنوز هم این پادگان پا برجاست.
یگان قدرتمندی که در ابتدا نامش به گردان حضرت قائم موسوم گشت و بعدها به تیپ ۷۲قائم و سپس به تیپ انصار الرضا(ع) نامیده شده و از ابتدا هم فرمانده‌اش شهید محراب» بود. با اینکه گردان بود اما با بقیه گردان‌ها تفاوت داشت. این یگان قدرتمند ، دسته آتش مستقلی داشت. یعنی خودش هر کجا می‌خواست عملیات می‌کرد، آفند و پدافندی مستقل داشت و از ادوات زرهی و توپخانه برخوردار بود. شهید کاوه طوری برنامه این یگان را چید که تیپ حضرت قائم هیچ نیازی به پشتیبانی یگانی دیگر نداشته باشد و شهید محراب با استفاده از این گردان خدمات و پیروزی‌های چشمگیری در مناطق عملیاتی مبارزه با عراق بالاخص در همین منطقه حاج عمران و ۲۵۱۹ بدست آورد.
ماجرای سیمرغ اهدایی
یکی از خاطرات ناب شهید محمودکاوه اهدای یک دستگاه خودروی سیمرغ به ایشان توسط مردم شهر گناباد و امام جمعه شهر، مرحوم آقای حکمت بود.رفاقتی ناگسستنی بین بنده و شهید کاوه و حاج آقای حکمت امام جمعه گناباد به وجود آمده بود. شاید علت آن را باید در این موضوع دانست که من و رزمندگان گناباد در لشکر ویژه شهدابودیم و آقای حکمت به همین دلیل بیشتر به لشکر ویژه توجه داشت،و با خصوصیات و حسن خلقی که از شهید کاوه دیده بود عاشق منش و اخلاق مردانه شهید کاوه شده بود و متقابلا سردار کاوه هم احترام خاصی به ایشان می‌گذاشت. هر زمان هم که به گناباد و روستای ما فخر آباد می‌آمد به ملاقات مرحوم حکمت می‌رفت.آقای حکمت در جریان بود که شهید کاوه نه منزل شخصی دارد و نه حتی خودرو درست و درمانی، و می‌دانست که او چیزی برای خود نمی‌خواهد و دنبال این مادیات نیست، لذا بر حسب همان خلوص و همت والایی که ازشهیدکاوه دیده بود با کمک خود و مردم شهر مبلغی جمع شده و از کارخانه یک خودرو سیمرغ صفر کیلومتر جهت اهدا به این قهرمان بلامنازع دفاع مقدس، خریداری گردید.
سپس به بنده گفتند، برادر کاوه را به یک شیوه‌ای به گناباد ببرم، که هم پیش از خطبه سخنرانی کند و هم خودرو مذکور به ایشان اهدا شود، و در حقیقت به قول امروزی‌ها سورپرایز شود، چرا که اگر می‌دانست قرار است به او خودرو اهدا شود نمی‌آمد.
در هر صورت ما آمدیم و آقای کاوه هم سخنرانی غّرایی در نماز جمعه کرد و همان‌جا آقای حکمت در حضور مردم شهر به شهید کاوه گفت: خودرویی از سوی مردم برای شما به عنوان هدیه تدارک دیده شده و به ایشان اهدا گردید، و بعد هم ناهار را در منزل آقای حکمت صرف کرده و دو نفری با سیمرغ صفر کیلومتر به سمت مشهد حرکت کردیم.
پس از آنکه شهید کاوه خودرو اهدایی مردم و امام جمعه گناباد را تحویل گرفت به همراه من به مشهد بازگشتیم و چند روزی هم آنجا کارها را سر و سامان داده و با همان سیمرغ به مقر لشکر ویژه شهدا در مهاباد آمدیم. در حالی که آقای حکمت به شهید تاکید کرده بود این خودرو جهت مصارف شخصی هست.
وقتی دیدم که شهید کاوه با این ماشین به لشکر آمده، خدمتش عرض کردم، برادر محمود این را مردم گناباد برای استفاده شخصی شما و خانواده و همسرتان به شما هدیه کردند چرا این را به لشکرآوردید که گفت:نخواستم از خودرو بیت‌المال استفاده کنم. کلیدش را بگیر و خودرو را در ساختمان طرح و عملیات خودت پارک کن تا آن‌زمان که برگردم مشهد.
عرض کردم آقا محمود نگرانم برخی دوستان زمان مرخصی رفتن و مسافرت، بیایند و از شما در خواست ماشین کنند و شما هم آن را امانت دهید و اینها هم خودرو را خراب و اسقاط کنند. فرمود، نه برو بزارش طرح و عملیات موقعی که خواستم برگردم می‌آیم ازت تحویل می‌گیرم و بعد هم خنده‌ای کرد و گفت: این ماشین غیر از من به کسی سواری نمیده! ما هم ماشین را بردیم پشت معاونت خودمون پارک کردیم.
این ماشین همین طور بود تا عملیات کربلای دو شد و شهید کاوه به شهادت رسید. و بعد از تشییع پیکر شهید کاوه بالاخره برای اولین بار هواپیما‌های عراقی جرات کرده و آمدند منطقه و لشکر را بمباران کردند. در این حمله، ساختمان طرح و عملیات را زدند و ماشین سیمرغ اهدایی مردم گناباد به شهیدکاوه پس از شهادتش در این بمباران سوراخ سوراخ شده و نابود شد و به گفته خود شهید کاوه به غیر از خودش به کسی سواری نداد.
پوستر شهادت
یکی از بسیجی‌های پا کار و دلاور لشکر ویژه شهدا در جبهه، آقای حسین رضوانی معروف به حسین حزب‌الله بود که مغازه عکاسی در محله طلاب مشهد داشت و از بسیجی‌های کار درست و با صفا بود و با اینکه عکاس بود مرتب در جبهه رفت و آمد داشت و البته معاون گردان امام سجاد علیه‌السلام به فرماندهی آقای سهرابی هم بودند.
ایشان معروف شده بود به اینکه هر رزمنده‌ای که برود عکاسی حسین حزب‌الله عکس بندازد شهید شده و آن عکس می‌شود پوستر شهادتش!
شهید کاوه بعد از آنکه صورتش در عملیات والفجر9، ترکش خورد و شهید خالو» از رفیقان دلاور و جنگاورش هم به شهادت رسید به مشهد آمده و یکبار که به اتفاق از محله طلاب رد می‌شدیم گفت: بیا برویم پیش حسین رضوانی عکس بگیریم، گفتم محمود ول کن چه عکسی بندازیم این بهش میگن حسین حزب‌الله هرکس پیش حسین رضوانی عکس بندازد معروفه که می‌گویند شهید می‌شود و آن عکس هم می‌شود پوستر شهادتش.
گفت:نه برویم، می‌خواهم راست و دروغ این حرف را در بیاورم!
بالاخره ما رفتیم و آقا محمود در عکاسی حسین رضوانی دو عکس انداخت و الحق چه عکس‌های زیبایی هم شد والان همان دو عکس سالهاست که پوستر شهادت شهید کاوه شده است.
آقای حسین رضوانی هم الان الحمدالله در قید هست و در مشهد مسجدی دارد و همچنان مومن و حزب‌اللهی و ولایتی و بی‌ادعا باقی مانده.

Image result for ‫گل لاله‬‎


گفتگو با خانواده و دوستان طلبه شهید مصطفی قاسمی:
 
نام عشق را با خط خون نوشت
 
Image result for ‫گفتگو با خانواده و دوستان طلبه شهید مصطفی قاسمی‬‎

خبرنگار : سیده لیلا آقامیری
ظهر هفتم اردیبهشت‌ماه در حادثه‌ای دلخراش، مصطفی قاسمی طلبه جوان 46 ساله در مقابل حوزه علمیه ملاعلی معصومی همدانی از سوی یک شرور مورد حمله مسلحانه قرار گرفت و در حالی که روزه‌دار بود شربت شهادت را نوشید و جرعه‌نوشان حقیقت را تا ابد در حسرت دیدار خود باقی گذاشت. او بعد از اخذ دیپلم وارد حوزه علمیه شد و چندی بعد با درآمد پایین ازدواج کرد که ثمره این ازدواج سه فرزند است. برای شناختن ابعاد شخصیتی و وجودی شهید به سراغ خانواده و دوستان او رفتیم. شما را به خواندن روایت‌های شنیدنی و زیبا از این شهید دعوت می‌کنیم:
حالش تغییر کرده بود
فاطمه قاسمی، فرزند طلبه شهید در گفتگو با خبرنگار ما گفت: پدرم فردی متدین و مقید به واجبات و مستحبات بود و در همه حال در مسیر نورانی ولایت حرکت می‌کرد و اهتمام زیادی به کسب روزی حلال داشت.
وی افزود: از همان دوران کودکی به تربیت اسلامی فرزندان اهتمام داشت و به حفظ حجاب و رعایت حدود آن تاکید می نمود و بارها به ما گوشزد می‌کرد چادری که به سر دارید یادگاری از حضرت زهرا(س) است و باید به خوبی از آن نگهداری کنید.
فرزند ارشد شهید قاسمی با بیان اینکه جای خالی پدر برای خانواده سخت است ادامه داد: با این وجود، دلتنگی برای کسی که میهمان امام‌حسین(ع) و خانم حضرت زهراست معنا ندارد و همین برای ما کفایت می‌کند.
قاسمی با بیان اینکه اگر یک‌بار دیگر پدرم را ببینم خیلی خواسته و سخن دارم که با او بگویم خاطرنشان کرد: اولین و مهم‌ترین خواسته من شفاعت در آن دنیا و هم‌نشینی با اوست.
وی گفت: بارها اطرفیان از او می‌خواستند که لباس ت‌اش را همه جا نپوشد اما ایشان عاشق این بود که دائماً با لباس ت ظاهر شود و بالاخره با همین لباس به دیدار معبود و معشوق خود شتافت.
قاسمی با اشاره به اینکه دنیا در نگاهش کوچک می‌آمد خاطرنشان کرد: حال و احوال بابا از آغاز سال جدید تغییر کرده بود و این تغییر برای ما ملموس بود.
وی با بیان اینکه بسیار از سرگذشت کربلا و زندگی‌نامه امام حسین(ع) برای خانواده سخن می‌گفت افزود: در گفتن ذکر یاحسین(ع) مداومت داشت و بزرگ‌ترین برگ برنده‌اش هم مدد گرفتن از این ذکر بود.
فرزند شهید قاسمی با اشاره به اینکه پدرم ستون خانواده بود ابراز داشت: این درست است که پشتوانه خود را از دست دادیم اما پشت و پناه ما خدای بزرگ و امام زمان(عج) است.
وی با اشاره به اینکه ناراحتی شهید قاسمی بیشتر به خاطر متلک‌ها و زخم زبان‌های بیرون از خانه بود عنوان کرد: پدرم به ندرت عصبانی می‌شد و اگرهم از موضوعی ناراحت بود فقط سکوت اختیار می‌کرد.
فرزند ارشد شهید قاسمی در ادامه با رد این شایعه که قاتل از بستگان دور شهید قاسمی است خاطرنشان کرد: قاتل در صفحه مجازی خود گفته بود که یک را کشته و هرگز سخنی از اینکه هدفش کشتن چه شخصی است، به میان نیاورده بود.
راه او را ادامه می‌دهیم
در ادامه، داماد شهید قاسمی با بیان اینکه معیارها و ارزش‌های دینی در این خانواده رعایت می‌شود گفت: حدود پنج ماهی است که با دختر شهید قاسمی وصلت کردم.
علی افشاری‌سامک افزود: نحوه زندگی و شهادت حجت‌الاسلام قاسمی به ما انگیزه می‌دهد تا این راه را با تمام توان ادامه دهیم و لحظه‌ای از آرمان‌ها و ارزش‌های اسلامی و انقلابی عقب‌نشینی نکنیم.
وی تقوای زیاد و مداومت بر نماز شب را از ویژگی‌های شهید قاسمی برشمرد و گفت: در بسیاری از روزهای ماه رجب و شعبان روزه بود و آخر هم با زبان روزه شهید شد و به آرزویش رسید.
 داماد شهید قاسمی خاطرنشان کرد: مهم‌ترین آرزوی من این است که شهید دست مرا بگیرد و تنهایم نگذارد و دعا کند تا شهادت نصیبم شود.
با خدا معامله کرد
مدیرحوزه علمیه همدان با اشاره‌ به ویژگی‌های شاخص طلبه شهید گفت: شهید مصطفی قاسمی» طلبه‌ای با تقوا، متعهد، ولایتمدار، دیندار، پاک، با اخلاص و اهل نماز جماعت بود که توسط فردی شرور به شهادت رسید.
آیت‌الله سیدمصطفی ‌اصفهانی با اشاره به اینکه کوردلان بدانند ریختن خون شهید ما را مستحکم‌تر از قبل خواهد کرد افزود: خون ت برای رضای خدا و در راه تقویت اسلام  ریخته می‌شود. تمامی طلاب هنگام ورود به حوزه با خدا معامله کرده و هیچ ترسی از مرگ ندارند بلکه برای ملاقات با خدا لحظه شماری می‌کنند.
مدیرحوزه علمیه همدان عنوان کرد: بعد از شهادت مصطفی قاسمی» موضوعاتی در فضای مجازی مطرح شد که به هیچ عنوان درست نیست و کذب محض است. یکی از حربه‌های تبلیغاتی دشمنان ترور شخصیتی افراد  است تا عمل زشت خود را در سایه شبهات توجیه کنند اما ترفندهای آنان نخ نما شده است.
وی با اشاره به اینکه شهادت‌ طلاب و نیروهای انقلابی راه استقامت را به ما نشان می‌دهد خاطرنشان کرد: طلبه‌هایی همچون شهید قاسمی برای جهاد در راه خدا و کمک به مردم در هر شرایطی آماده هستند.
‌اصفهانی خاطرنشان کرد: خون این طلبه جوان باعث شد تا ناامنی و خطرات فضای مجازی بیش از گذشته برای مسئولان آشکار شود، لذا آقایان باید قبول کنند که آزادی بیش از حد در این بخش می‌تواند امنیت جامعه را به خطر بیاندازد و به ارزش‌ها و مقدسات دینی آسیب وارد کند.
وی با بیان اینکه فضای مجازی باید هر چه سریع‌تر ساماندهی و برای کنترل آن راه حلی در نظر گرفته شود تصریح کرد: کسانی که در خصوص عدم کنترل فضای مجازی کوتاهی می‌کنند بدانند در روز قیامت مسئول خون شهدا هستند و باید پاسخگو باشند.
ساده‌زیست و اهل علم
حجت‌الاسلام عبدالعظیم افشاری دوست قدیمی شهید قاسمی با اشاره به اینکه برخی از ویژگی‌های این شهید مرا مجذوبش کرده بود گفت: سال‌ها بود که با یکدیگر رفت و آمد خانوادگی داشتیم، رفیق و هم‌حجره بودیم تا جایی که 24 سال از عمرمان را با هم سپری کردیم.
وی با اشاره به اینکه او هرگز خود را بالاتر از کسی نمی‌دید و از تکبر دوری می‌کرد افزود: امتیازی که او را از سایرین متمایز می‌کرد تواضع و اخلاصش بود و به خاطر این ویژگی بسیاری جذب او می‌شدند. انسانی ساده‌زیست بود و از تجملات دوری می‌کرد.
دوست و هم‌حجره شهید قاسمی ادامه داد: از ریخت و پاش‌های میهمانی‌ها بیزار بود و هرگاه به خانه یکدیگر می‌رفتیم سفره‌هایمان ساده بود و خانواده‌ها را به زحمت نمی‌انداختیم.
افشاری با بیان اینکه وی بیشتر اوقات به دنبال کسب معنویت و فهم معارف دینی بود عنوان کرد: شهید ساعات زیادی را در کتابخانه مشغول مطالعه بود و هیچ‌گاه از بحث و تطور در کتاب‌های حوزوی و تاریخی غافل نبود. وی یادآورشد: بسیاری از طلاب بعد از هر نماز، شهادت را از خداوند می‌خواهند و شهید قاسمی هم مستثنی از این قاعده نبود و بارها و بارها از خداوند طلب شهادت کرده بود و آرزو داشت که روزی مدافع حرم باشد.
افشاری به خصایص نیکوی شهید اشاره کرد و گفت: وی به درآمد کم حوزه قانع بود و علاقه وافری به اهل‌بیت عصمت و طهارت به ویژه مادر سادات حضرت زهرا(س) داشت.
دوست و هم حجره شهید قاسمی با بیان اینکه زندگی من و مصطفی پر از خاطره بود یادآور شد: شهید قاسمی خط بسیار زیبایی داشت و با همین خط زیبایش برایم یادگاری‌هایی‌ به جا گذاشته که هر بار نگاهش می‌کنم یاد مصطفی برایم زنده می‌شود.
افشاری با صدایی بغض‌آلود و حسرت ادامه داد: به هر جا نگاه می‌کنم چهره او را می‌بینم و این درد بر جسم و جانم سنگینی می‌کند، هنوز به خوابم نیامده ولی آرزو دارم که هر چه زودتر چهره نورانی او را ببینم.
وی با اشاره به اینکه راهی که ما در آن قدم گذاشته‌ایم راه شهادت است اظهار داشت: شهادت در مسیر تحقق دین الهی زمینه‌ساز ظهور امام زمان(عج) است و هدف شهید قاسمی هم چیزی جز این نبود که در رکاب امام زمان(عج) شهید شود و مزد خود را به شایستگی از خدا و امامش گرفت.

Image result for ‫گل لاله‬‎


گفتگو با خانواده شهید تروریستی  مصطفی قاسمی
 
نگاهی به زندگی ساده و معنوی طلبه شهید همدانی
 
  ۱۳۹۸/۰۲/۱۴
Image result for ‫نگاهی به زندگی ساده و معنوی طلبه شهید همدانی‬‎
پدر شهید که معتقد است پسرش در راه دین به ارباب بی‌کفنش آقا امام حسین(ع) پیوسته است، روضه می‌خواند و می‌گوید: وقتی شهید شد روزه بود. قبلا شهید می‌گفت وقتی که می‌خواهی از خانه خارج شوی بگو فالله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین . ولی آن روز که می‌خواست از خانه خارج شود به جای این آیه مدام می‌گفت لا اله الا الله».
  چند ساعت پس از شهادت طلبه همدانی به دست یکی از‌ اشرار سابقه‌دار همدان بود که تصاویری از پیکر غرق در خون وی در شبکه‌های مجازی دست به دست شد و با داغی که به دل‌های آگاه عموم ایرانیان و به‌ویژه مؤمنین و طلاب انقلابی نهاده بود، هشتگ طلبه همدانی، شهادت و شهادت‌طلبی در فضای مجازی داغ شد.
از میان تمام عکس‌های مربوط به شهادت مصطفی قاسمی، امام جماعت مسجد حاج کربعلی همدان، صحنه پیکر در خون غلتیده او بیشتر از همه خودنمایی می‌کرد، خون شهید، عبای رنگ‌باخته و کفش کهنه او آنچنان حاکی از مظلومیت شهید بود که فضای سنگینی از تألم و تأثر را در دنیای حقیقی و مجازی حاکم کرد.
پس از آن بود که تصاویری از منزل شهید در فضای مجازی منتشر شد که حال و هوای خانواده او و سه کودک یتیمش را نشان می‌داد. عکس‌هایی از آه و شیون‌ها و خانه ساده شهیدی که قلب هر انسان آزاده‌ای را به درد می‌آورد.
سرانجام در آشفته بازار شایعه‌سازی و نفرت‌پراکنی و در آوردگاه نوین مجازی، مردم و دوست‌داران ت که در جنگ و سیل و . از عمامه‌های خاکی و گِلی تا عمامه‌های خونی را نظاره‌گر بوده‌اند در مراسم تشییع پیکر حجت‌الاسلام مصطفی قاسمی سنگ‌تمام گذاشتند.
همسایگان، خویشان و دوستان شهید می‌گویند؛ حجت‌الاسلام مصطفی قاسمی که به دست یکی از ‌اشرار سابقه‌دار در همدان به شهادت رسید، مؤمن بود و مردمی، آرام بود و باوقار، محجوب بود و محبوب.
درددل خانواده شهید طلبه مظلوم همدانی
پدرم اصلاً جور دیگری شده بود، او به قدری بزرگ بود که دیگر این دنیا جایش نبود. تحمل این دنیا را نداشت و این دنیا برایش خیلی کوچک شده بود. هر جا که می‌رفت می‌گفت دلم تنگ است! پدرم اگر شهید و همنشین حضرت علی(ع) و حضرت زهرا (س) نمی‌شد تعجب می‌کردیم.» این‌ها بخش‌هایی از درددل خانواده شهید طلبه مظلوم همدانی با مردم است که ویدئوی آن در فضای مجازی منتشر شده است.
وقتی حرف‌های آنان را می‌شنوی، تازه متوجه خواهی شد که مردان خدا چگونه مَحرم» می‌شوند و اهل خبر».
پدر شهید: آن ‌روز مدام می‌گفت لا اله الا الله»
شهیدم روزه بود
تمام حرف خانواده شهید طلبه همدانی مصطفی قاسمی در محله معمولی و حاشیه شهر همدان، این است که او اهل خدا» بود و مشتاق شهادت». او دائم در نماز بود (الَّذین هم علی صلاتهم دائمون) و همه جا غیرخدا یار نمی‌دید». پدر شهید که معتقد است پسرش در راه دین به ارباب بی‌کفنش آقا امام حسین(ع) پیوسته است، با ‌اشک در چشم و غمی که در صدایش موج می‌زند، روضه می‌خواند و می‌گوید: وقتی شهید شد روزه بود. وضو گرفته بود که از خانه خارج شود، پسرش از او خواست که نرود. قبلا شهید می‌گفت وقتی که می‌خواهی از خانه خارج شوی بگو فالله خیر حافظ و هو ارحم الراحمین . ولی آن روز که می‌خواست از خانه خارج شود به جای این آیه مدام می‌گفت لا اله الا الله».
مادر شهید: پسرم در خون دست و پا زد
و مادر شهید هم که گویی سنگین‌ترین غم دنیا را بر سینه دارد، با صدای جانسوزی می‌گوید: پسرم مظلومانه جان داد. پسرم در خون دست و پا زد. دعا می‌کردم که عاقبت به خیر شود نمی‌دانستم که این‌طور از دستش می‌دهم.»
از بس که نماز قضا خوانده بود
 پوست انگشت‌هایش رفته بود
دختر شهید می‌گوید: پدرم خمس کوچک‌ترین چیزی که وارد خانه می‌شد را هم داد. اهل رعایت بود. تمام دارایی پدرم کتاب‌هایش بود. در وصیتنامه چند سال پیشش هم نوشته که کتاب‌هایم را بفروشید و خرج خودم بکنید. پدرم دارایی زیادی نداشت و زندگی‌اش از نماز قضا به دست می‌آمد.» یکی از اقوام او نیز می‌گوید آن شهید از بس که نماز قضا خوانده بود پوست انگشت‌هایش رفته بود. با روزه قضا گرفتن و نماز قضا خواندن جهیزیه دخترش را جور کرد.»
دختر شهید: شایعه‌پراکنان را حلال نمی‌کنیم
تمام اینها به کنار، جایی دختر شهید می‌گوید: پدرم زندگی ساده‌ای داشت. شهادت پدرم برای ما افتخار است اما آنهایی که در فضای مجازی به ما تهمت می‌زنند را حلال نمی‌کنم. این حرف‌ها و جهاد ‌نکاح که گفته‌اند همه‌اش دروغ است و ما کسانی که این حرف‌ها را زدند حلالشان نمی‌کنیم. ما از خون شهیدمان نمی‌گذریم.»
به کدام گناه؟
برادر شهید هم که مانند اهالی محل و افکار عمومی هنوز این اتفاق را باور نکرده‌ و هیچ دلیل منطقی برای این رفتار ندیده است، می‌گوید: از آن موقع تا الان هی سؤال کرده‌ام به چه گناهی؟ فقط فکر اینم که به چه گناهی؟ برادرم مظلوم بود. یکی از خصوصیاتش این بود با اینکه خودش فقیر بود و خانه قبلی‌اش کنار جاده بود و در یک زیرزمین هم زندگی می‌کرد اما هر وقت فقیری به او رجوع می‌کرد غیرممکن بود که او را رد کند.»
مرور حال و هوای زندگی شهید و گفته‌های دیگران در مورد او گویای واقعیتی مبرهن است که آری راه حق تنگ است چون سمّ الخِیاط/ ما مثال رشته یکتا می‌رویم/ خوانده‌ای انا الیه راجعون/ تا بدانی که کجاها می‌رویم/ ای کَه هستی ما! ره را مبند/ ما به کوه قاف و عنقا می‌رویم»

Image result for ‫گل لاله‬‎


گفتگو شهیدان روزی‌طلب،به مناسبت سالگرد شهادت شهید محمدمحسن روزی طلب
 
قطعه‌ای از بهشت خانه‌ای با ۳ شهید
 
Image result for محمدحسن، محمدجواد و محمدمحسن روزی طلبImage result for شهید محمدمحسن روزی طلب
بعضی خانه‌ها در این دنیا بوی بهشت را دارند، گویا خشت به خشت خانه را با آجرهای بهشتی ساخته‌اند، اصلا انگار اینجا خود بهشت است، نمی‌دانم چه سرّی در این خانه‌ها نهفته که اینقدر زنده است، در و دیوار خانه بوی بهار و زندگی دارد، صاحب خانه آن‌قدر با صفاست که دوست داری ساعت‌ها بنشینی و او برایت قصه بگوید، قصه‌ای اماواقعی، قصه محمدهایش‌ها، سه دسته گلی که با تمام وجود تقدیم مولایش، حسین علیه‌السلام کرده و امروز با قلبی پر از ایمان به راهشان و با شوقی بی‌انتها، نامشان را می‌برد. می‌گوید: خدا انگار این سه تا را برای خودش آفریده بود.»
امروز صفحه فرهنگ و مقاومت کیهان میهمان یکی از خانه‌های بهشتی شیراز است، و گوش جان می‌دهد به کلام زیبای مادر شهیدان محمدحسن، محمدجواد و محمدمحسن روزی طلب:
سیدمحمد مشکوهًْ‌الممالک
معرفی یک خانواده آسمانی
محمدحسن سال 40 به دنیا آمدو راه و ساختمان خواند، محمدجواد متولد سال 43 و محمدمحسن متولد 45 بود. این سه شهید بچه‌های چهارم و پنجم و ششم هستند. من سه فرزند دیگر هم دارم یک پسر به نام محمدحسین که پسر اولم است، فرهنگی و استاد دانشگاه بود و حالا بازنشسته شده و در کارهای مسجد کمک می‌کند، دو دختر دیگر هم دارم که آنها هم فرهنگی بودند و حالا بازنشسته‌اند.
در بین شهدایم محمدجواد در آخر به شهادت رسید؛ ولی نخستین فرد خانواده بود که وارد جبهه شد. او چهارده آبان 59 به‌صورت بسیجی به جبهه رفت؛ یعنی در همان روزهای نخست جنگ.
محمدحسن در بهمن 59 رفت، او می‌خواست جواد را برگرداند، جواد هم در بهمن 59 در جبهه مسموم شد و او را به خانه فرستادند؛ البته چون دانش‌آموز بود، می‌خواست بیاید که امتحاناتش را هم بدهد. در کل اینها نوبت به نوبت به جبهه می‌رفتند، یکی می‌رفت و دیگری برمی‌گشت که اینجا را هم خالی نگذارند. محمدمحسن هم ابتدای خرداد 61 رفت جبهه، او 13 ساله بود، آن‌قدر کوچک بود که لباس و کفش به اندازه‌اش پیدا نمی‌شد.
قصه نخستین شهید؛ محمدحسن
همه فرزندانم خوب هستند؛ اما خدا می‌داند که این سه فرزند شهیدم طوری بودند که انگار خدا آنها را برای خودش خلق کرده. محمد حسن اولین شهیدم است، او خیلی با محبت بود، با همه دوست بود، با قوم و خویش و غریبه‌ها وهمه مردم مهربان بود.
محمدحسن تمام جبهه رفتن‌هایش بعد از پاسدار شدنش است؛ ولی محمدجواد از سال 59 به‌صورت بسیجی می‌رفت، بعد از شهادت محمدحسن جواد وارد سپاه شد.
همان سال که دانشگاه‌ها تعطیل شد محمدحسن گفت:می‌خواهم بروم سپاه» وقتی لباس سپاهیش را آورد داد به من، گفتم: مادر مبارکت باشد» گفت: نه مادر، بگو من در راه اسلام شهید شوم، تا خون ما ریخته نشود اسلام آبیاری نخواهد شد، دعا کن که من شهید شوم.» گفتم: من دعا می‌کنم که اسلام پیروز شود و شما هم موفق شوید.»
محمدحسن سه بار جبهه رفت، بار سوم در عملیات فتح المبین به شهادت رسید. زمانی بود که از زمین و آسمان شهید می‌آمد، کلی هم مفقود الاثر بودند.
معاون فرمانده بود، می‌خواسته برود روی مین؛ ولی فرمانده‌اش اجازه نمی‌دهد، با هم جر و بحث می‌کنند، گلاویز هم می‌شوند که دکمه لباس حسن هم کنده می‌شود. بعد از این می‌روند و راه را باز می‌کنند و پیروزی مفصلی به دست می‌آورند و امام این فتح را فتح مبین می‌خوانند. من هم نمی‌دانستم که نام این عملیات فتح‌المبین است، در خواب دیدم که دارم قرآن می‌خوانم و می‌گویم انا فتحنا لک فتحا مبینا» که یک‌باره از خواب بیدار شدم.
11 تا جنازه فرمانده و معاون فرمانده در خاک ریزها مانده بود، خاک و طوفان آمده بود و روی اینها را پوشانده بود و پیدا نبودند، می‌گفتند که محمد حسن شهید شده؛ اما نمی‌دانیم که کجاست. یک هفته طول کشید که توانستند آنها را پیدا کنند، عبدالحمید، برادر خانم محمدجواد او را پیدا کرده بود.
قرار بود وقتی محمدحسن از جبهه برگشت برایش عروسی بگیرم، همه چیز را آماده کرده بودیم، لباس و کفش دامادی‌اش را، وسایل شام عروسی را و همه چیز را؛ اما همه آنها صرف مراسم شهادتش شد. محمد حسن 20 سال داشت که شهید شد، درست فروردین سال61 بودکه به شهادت رسید.
محمدحسن در وصیت‌نامه‌اش نوشته بود: امروز خدا را ملاقات خواهم کرد.» آن زمان امام خمینی(ره) سپاهی‌ها را عقد می‌کردند، او در وصیت‌نامه‌اش نوشته که چون خدمت امام راحل نرسیدم ناکام ماندم، نگفت چون برای عقد نیامدم ناکام ماندم.
مدتی بعد دستور دادند که ما خصوصی برویم خدمت امام راحل، بالاخره ما وصیت‌نامه را برداشتیم و رفتیم خدمت امام. ایشان روی یک ایوان خیلی کوچک در جماران نشسته بودند، وصیت‌نامه محمدحسن را به ایشان دادیم.
سخنرانی مادر در تشییع فرزند
همزمان با محمدحسن حدود 30 شهید آورده بودند که اکثرا 20 سال و 21 ساله بودند، پدر شهدا پاکت نقل را آورد و گفت همه این شهدا بچه‌های من هستند، نقل‌ها را ریخت روی پیکرهای شهدا.
آن روز من هم در ماشینی که پسرم حسن بود نشسته بودم، من را که پیاده کردند دنبال پیکرش دویدم؛ ولی به او نرسیدم. من چون به خدا توکل داشتم و می‌دانستم که اینها امانت خداوند هستند و باید به موقع این امانت را بدهیم صبر کردم و آنها را به خدا دادم.
همان روز هم ایستادم به سخنرانی کردن و گفتم: ای منافقان کوردل! فکر نکنید ما ناراحتیم، ما این عزیزانمان را برای قرآن دادیم، خدا خودش این‌ها را داده و باید به موقع هم پس بدهیم، باید اینها بروند تا اسلام بماند.»
مسابقه الهی
وقتی محمدجواد جبهه رفت دیپلم هم نداشت و سالش هم نشده بود، پسر کوچکم که 13 سالش بود می‌گفت من می‌روم جبهه، این یکی می‌گفت اگر تو بروی کفش و لباس به اندازه‌ات نیست، محسن هم می‌گفت او را زن بدهید که من جبهه بروم.
در همین گیر و‌دار که هنوز چهلم محمدحسن نرسیده بود، عبدالحمید که پیکر او را پیدا کرده بود به شهادت رسید، ما که برای عرض تسلیت رفتیم منزل شهید، خواهر شهید عبدالحمید را دیدیم و او را برای جواد در نظر گرفتیم، بعد از خواستگاری قرار شد 4 ماه که از شهادت بچه‌ها گذشت آنها را عقد کنیم.
محسن دومین شهیدم است، وقتی حاج جواد ازدواج کرد محسن گفت او بالای سر خانواده‌اش بماند که تازه ازدواج کرده و به زندگی‌اش بپردازد، من به جبهه می‌روم، هرچه گفتند کفش و لباس به اندازه‌ات نیست، گوش نکرد که نکرد. تصور کنید بچه 13 ساله‌ای که نه کفش و لباس به اندازه‌اش بود و نه می‌توانست هر کاری را انجام دهد، می‌خواست برود جبهه. وقتی دیدیم نمی‌شود جلوی او را گرفت، حاج جواد رفت و نامش را در بسیج نوشت و رفت، می‌گفت این دستور امام است و مادرم هم به‌خاطر خدا چیزی نمی‌گوید.
در 6 ماه نخست که وارد جبهه شد، با هر ماشینی می‌رفت، با ماشین هندوانه و هر ماشینی که برای تدارکات اعزام می‌شد، می‌رفت، پایش شکسته بود؛ اما باز هم می‌رفت، می‌گفتم برادرت رفته و شهید شده، می‌گفت: برادرم برای خودش کار کرده، من باید برای خودم بروم، دستور امامم است و باید بروم.» بالاخره رفت.
جواد هم با وجود اینکه عقد کرده بود باز هم می‌رفت جبهه، وقتی خدا می‌خواست اولین فرزندش را به او بدهد در جبهه بود، با برادرش حسین، همسرش را به بیمارستان آوردیم، وقتی بچه به دنیا آمد فرمانده‌اش می‌گفت که فرزندت به دنیا آمده، بیا برو، اما او قبول نمی‌کرد، تا اینکه به او مأموریت داد و گفت برو، او هم آمد و خیلی زود هم رفت. تا زمانی که محسن رفت و شهید شد.
محسن در گروه اطلاعات عملیات بود و در اسفند سال 62، در روز تولد 16 سالگی‌اش در عملیات خیبر در طلائیه به شهادت رسید.
تربچه نُقلی‌های جبهه
محمدمحسن با دو تا از دوستانش؛ شهید ابراهیم افضلیان، شهید‌هاشم حقیقت با هم می‌رفتند و می‌آمدند؛ هر سه هم کم سن و سال بودند. محمدجواد رفت و اینها را برگرداند، در راه رفته بودند یک رستوران بین راهی که غذا بخورند، آقایی به محمدجواد گفته بود: رفتی ‌تربچه نقلی‌های جبهه را جمع کردی؟!» این‌قدر اینها کوچک بودند.
بعد آمدند در اینجا یک دوره آموزشی کوتاه دیدند و در اصطلاح پلاک‌دار شدند، یعنی رسمی‌شدند و با پلاک رفتند. محمد محسن آن‌قدر از خودش رشادت نشان داد که وارد گروه اطلاعات عملیات تیپ المهدی(عج) شد، بعد تیپ المهدی و امام سجاد علیهماالسلام با هم ادغام شدند و لشکر فجر را تشکیل دادند.
محسن یک دوست عراقی داشت که از معارضین و در خاک عراق بود و در جبهه ایران می‌جنگیدند، محسن با کمک او برای شناسایی می‌رفت. او از ابتدای خرداد 61  تا 22 اسفند 62 که شهید شد در جبهه بود، دو بار مجروحیت شدید داشت، یک‌بار در سوم مرداد 62 در عملیاتی که در غرب انجام شد از ناحیه پا به شدت مجروح شد و او را به بیمارستان اصفهان منتقل کردند، کمی ‌که بهتر شد، می‌خواست برگردد که او را به زور به خانه فرستادند. وقتی که برگشت خانه، عروسم در را باز کرده بود، عکس‌های رادیولوژی در دستش بود، آنها را به او داده بود و گفته بود: اینها را بگذار زیر چادرت که مادرم نبیند.» من که آمدم استقبال، او خیلی راحت راه رفت که متوجه نشوم، بعد که آمدیم داخل خانه، متوجه شدیم که مجروح شده است. وقتی حالش بهتر شد به جبهه برگشت.
آخرین فشنگ
یک‌بار در جبهه شهید صیاد شیرازی گفته بود: این بچه در اینجا چه می‌کند؟»
و در پاسخ به او گفته بودند: همین بچه عضو گروه شناسایی است و می‌رود در قلب دشمن، شناسایی می‌کند و بر می‌گردد.»
شهید صیاد شیرازی گفته بود: باید درجه مرا بردارند و بر دوش این جوان بگذارند.»
سرانجام هم می‌رود در خاک عراق و آن قدر می‌جنگد که مهماتش تمام می‌شود. پسرم می‌گفت: ما تا آخرین لحظه و تا آخرین فشنگی که داریم، می‌ایستیم و می‌جنگیم و عقب‌نشینی نمی‌کنیم.»
پسرم محمد محسن،آخرین فشنگ را هم به سوی دشمن شلیک می‌کند و بعد به درجه رفیع شهادت می‌رسد.
او را 4 ماه به 4 ماه نمی‌دیدم، وقتی هم می‌آمد چند روز بعد دوباره می‌رفت. در این اواخر او آن‌قدر بزرگ شده بود که دیگر کفش به اندازه پایش پیدا نمی‌شد، هم از نظر جثه و هم از نظر فکری خیلی رشد کرده بود، در ابتدا پوتین را با بند به پایش می‌بست که از پایش نیفتد؛ ولی در اواخر کار موتور‌تریل سوار می‌شد.وقتی هم که سوار موتور می‌شد دعای کمیل را می‌خواند تا به جبهه برسد. لحظات آخر قسمتی از دعای مناجات شعبانیه را می‌خوانده. الهی هب لی کمال الانقطاع الیک»، وقتی هم او را آوردند چشمانش باز بود، انگار داشت می‌خندید.
شهدایم همیشه در کنارم هستند
یک وقت‌هایی در این خانه به بزرگی خودم تنها می‌مانم، اما توکلم به خداست و حس می‌کنم آنها همیشه اینجا هستند، بارها در بیداری آنها را دیده‌ام و با آنها صحبت کردم. یک‌بار بیمار بودم و رفتم بیمارستان و برگشتم، روی تخت اتاقم خوابیده بودم، محسن هم از وقتی رفت جبهه نمی‌گفت مادر، از روی غیرت می‌گفت حاج خانم. دیدم می‌گوید حاج خانم سلام، نگاه کردم دیدم محسن با آن قد بلندش ایستاده و با چشمان زیبایش به من نگاه می‌کند و لبخند می‌زند. من از خوشحالی نمی‌توانستم حرف بزنم، همین طور داشتم به او نگاه می‌کردم او هم من را نگاه می‌کرد و می‌خندید، که دیدم غیب شد.
حسن می‌گفت: مادر من همیشه پیش تو هستم، هر حاجتی داری به من بگو.» یک ماه قبل مشکلی برایمان پیش آمده بود و من خیلی ناراحت بودم، در خواب دیدم حسن با همان لباس رزم و چهره زیبا با دوستانش به خانه آمدند. در خواب از خوشحالی آن‌قدر‌گریه کرده بودم که وقتی بیدار شدم چشمانم پر از ‌اشک بود و گفتم خدا را شکر می‌کنم که آمدی.
یک‌بار دیگر هم خواب دیدم که حسن آقا آمد و در یک کتابخانه بزرگ پر از کتاب، چند دسته پول گذاشت، گفتم: مادر این پول‌ها را گذاشته‌ای یک وقتی بچه‌ها نیایند دست بزنند!» همان‌طور که در فکر بودم از خواب بیدار شدم. اینها زنده هستند، فقط قلب می‌خواهد که محکم باشد، خداوند هست که همه چیز را درست می‌کند.
گاهی که در خواب می‌بینمشان می‌گویم چرا دیر آمدید؟ می‌گویند مادر آنجا کار داریم. آنها در آنجا هم مشغول عبادت هستند و دارند برای سعادت ماها کار می‌کنند. آنها حالا از ما بهتر می‌دانند چه اتفاقاتی در ایران افتاده است، شهدا زنده هستند.
مخالفت نکردم چون امانت بود
بچه‌ها در دست ما امانت هستند، آیا اگر کسی به شما امانتی بدهد و بخواهد بگیرد می‌گویید نمی‌دهم؟ ما خودمان هم امانت الهی هستیم، نمی‌توانیم به بدن خودمان ظلم کنیم، خداوند هم هروقت اراده‌اش تعلق بگیرد ما را می‌برد، برای همین هم جلوی او را نگرفتم. وقتی خبر شهادت بچه‌هایم را می‌شنیدم خدا را حمد می‌کردم که خوب داد و خوب هم پس گرفت، خدا در بهترین راه بچه‌هایم را برده، نگذاشتند فاسد شوند و می‌دانم خون این شهدا هدر نمی‌رود، الان تمام دنیا با ما دشمن است؛ اما وقتی خدا و امام زمان(عج) این کشور را یاری می‌کنند، خون این شهدا نمی‌گذارد مردم ما ناراحت بمانند.
دقت در‌تربیت بچه‌ها
من با بسم‌الله خوراک در دهان بچه‌ها می‌گذاشتم، آن زمان آب لوله کشی نبود، من از تقوا و طهارت آنها کم نمی‌گذاشتم و با سختی فراوان آنها را پاک و طاهر نگه می‌داشتم.
من حاج جواد را باردار بودم، وقتی که قرآن می‌خواندم در شکمم تقلا می‌کرد، وقتی ساکت می‌شدم دیگر حرکت نمی‌کرد، وقتی هم به دنیا آمد با قرآن خیلی مانوس بود. وقتی هم که برادرانش شهید شدند از شب تا صبح قرآن می‌خواندم. به من هم نمی‌گفت که برادرانش شهید شدند، صبح که می‌شد برایم صبحانه آماده می‌کرد و وقتی صبحانه می‌خوردیم می‌گفت مثلا محسن زخمی‌شده و کم کم می‌گفت چه اتفاقی افتاده، خیلی خوددار بود.
از کودکی عاشق ائمه بودم
من ذریه پیغمبر و حضرت رسول را از بچگی خیلی دوست دارم، وقتی خیلی کوچک بودم و مادرم برای روضه می‌رفت، من هم دنبال او می‌دویدم و می‌گفتم من را هم به روضه ببر. یادم می‌آید که یک شب مادرم من را نبرده بود، پشت در آن‌قدر‌گریه کردم که همانجا خوابم برد.
آن‌قدر ذریه پیغمبر را دوست دارم که اگر شما به من بگویید سید هستم ‌اشک چشمم جاری می‌شود و برای همین است که اینجا همیشه مجلس روضه برپاست.
یک‌بار حدود 150 نفر از همسران و فرزندان شهدای مدافع حرم مشهد آمدند اینجا، طوری که همه جا پر شده بود، گفتند ما در این خانه احساس راحتی می‌کنیم، می‌گفتند: کل سفر ما یک طرف، زمانی که در اینجا گذراندیم یک طرف، اینجا خیلی حس خوبی داشتیم.» این احساسات برای اینکه 38 سال است در اینجا قرآن ختم و روضه برپا می‌شود، ولادت ائمه همیشه برنامه داریم. یک دفعه می‌بینیم که از تهران تماس می‌گیرند که دو تا اتوبوس از تهران داریم می‌آییم، از مشهد می‌آیند، از دانشگاه می‌آیند.
مگر اسلام سوریه با اسلام ما فرق دارد؟!
زمان جنگ همه مردم با هم متحد بودند، یکی با ماشینش وسایل خوراکی می‌برد، هر کسی هرچه داشت می‌داد به جبهه، پیرزنی یک تخم مرغ داشت و آورد و گفت ببرید بدهید به رزمندگان. ما با این اتحاد اسلام را پیروز کردیم و نگذاشتیم دشمن بر ما فائق شود و امروز هم باید همین باشد.
خدایی که به شما دین و ایمان داده، آیا بین سوریه با ایران فرقی گذاشته؟ مگر قرآن نمی‌گوید هرگاه که به برادران دینی شما سختی وارد شد بر مسلمانان واجب است که برای کمک بروند، این آیه قرآن است. مگر اسلام سوریه با اسلام ما فرق دارد؟ آیا همه ما مسلمان نیستیم؟
همه ما همدیگر را دوست داریم، ما عاقبت به خیری هم را می‌خواهیم، ما برای هم دعا می‌کنیم، خدا می‌گوید این بنده من آن یکی را دوست داشته و همه را می‌آمرزد.
اینها دنیا را در چشمشان می‌بینند که یک ثروتی به دست بیاورند و بخورند، قرآن می‌گوید اینها مانند حیواناتی هستند که می‌خورند و می‌چرند تا زمانی که وقت مرگشان فرا برسد. مگر الان که من از شهدا گفتم در قلبتان اثر نگذاشته؟ آیا نمی‌دانید که پدر و مادرها چه کشیده‌اند تا بچه‌ها به اینجا رسیده‌اند. آنهایی که در بی‌خبری هستند و اصلا کاری به این کارها ندارند، همان حیوان‌هایی هستند که امروز انبارها را پر از شکر می‌کنند و باعث می‌شوند که من به سختی برای حسینیه شکر پیدا کنم. مسلمان باید همه کارهایش مسلمان گونه باشد، نه اینکه زیر بار ظلم مسلمان‌ها را اذیت کنند.
مسلمانان باید برای خدا کار کنند، اگر امروز من چند دست لباس دارم باید یکی از آنها را ببخشم، اگر پولی دارم باید نگذارم که زیر دستم ناراحت شود. این مسلمانی است، نه اینکه کسی خودش بخورد و گویا که دیگر مغزش درست کار نمی‌کند. انسانیت را حس نمی‌کنند. پیامبر چه سختی‌هایی کشیدند، در جنگ احد چقدر سختی کشیدند. اگر انسان تاریخ و قرآن را بخواند متوجه می‌شود که اسلام به همین راحتی به دست ما نرسیده است.
من یقین دارم که حضرت حجت(عج) از مقام معظم رهبری حفاظت می‌کنند، و اگر همه شماها هم صادق باشید حضرت ولی‌عصر(عج) شماها را قبول می‌کند.
خاطره شیرین یک دیدار
یک‌بار گفتند خانواده‌هایی که سه شهید به بالا دارند را برای دیدار خصوصی می‌برند، ما هم 15 نفری شدیم و وقتی وارد شدیم همه خانواده‌ها نشسته بودند، ما هم رفتیم و وضو گرفتیم، از آنجا یک راهرو بود که به جایگاه دیدار با آقا متصل می‌شد، من جلو رفتم و زهره خانم، عروسم هم پشت‌سر آمدند، در که باز شد با آقا همزمان رسیدیم، وقتی سرم را بالا گرفتم آقا را دیدم، عبای آقا را گرفتم و بوسیدم، آقا پرسیدند خوبید؟ گفتم شما را دیدم خوب شدم، چون پایم خیلی درد می‌کرد. آقا گفتند نماز بخوانیم بعد در خدمت شما هستم. شاید حدود 3،4 دقیقه عبای آقا را می‌بوسیدم و آقا هم با محبت به من نگاه می‌کردند. همه خانواده‌ها نشسته بودند و فقط ما ایستاده بودیم، 12 دی سال 96 بود.
بعد از نماز آقا اسم ما را خواندند و از شهدایم پرسیدند، حسین آقا گفتند: من جا مانده‌ام.» آقا گفتند: نه شما جا نمانده اید، شما هم مثل من هستید، ما با هم می‌رویم.»
ایشان خیلی با مهربانی صحبت می‌کردند، حضرت آقا از حاج آقا (همسرم) پرسیدند، گفتند: کی به رحمت خدا رفته اند» گفتم ده سال است.
در ادامه همسر شهید محمدجواد روزی‌طلب از راز و رمز این خانه و خانواده برایمان گفت، از پدر و مادری که همواره در راه خدا قدم برداشته‌اند و اجرشان تاج افتخار شهادت سه جوان برومند است و. خانه‌ای که وقف خدمت به اسلام شده.
این خانه حسینیه است
این خانه حسینیه است و کل نیروهایی که می‌خواستند از شیراز اعزام شوند جمع می‌شدند و می‌آمدند اینجا، اگر تابستان بود در حیاط و اگر زمستان بود داخل خانه جمع می‌شدند. حاج محمود، پدر شهدا شاعر بود و فی‌البداهه شعر می‌گفت.
رزمنده‌ها می‌آمدند و ایشان هم زیارت عاشورا می‌خواند، بعد نیروها از اینجا اعزام می‌شدند.
اینجا قدمگاه بسیاری از شهدا است، به‌ویژه بچه‌هایی که در سال 67 رفتند و در تک آخر عراق به شهادت رسیدند. زمانی هم بعد از قبول قطعنامه اعلام کردند که دیگر در جبهه نیرو نیست، عراق هم حمله کرده بود؛ لذا یک بسیج عمومی شد و آن‌قدر نیرو به جبهه رفت که گفتند ما دیگر نمی‌توانیم تغذیه اینها را تامین کنیم، آنها را برگردانید، این گروه آخر از همین جا رفتند که از جمله آنها شهید کاووسی، شهید حسن علی اوجی و شهید محمد قزلی بودند، به من گفتند: ما دلمان برای حاج جواد تنگ شده، تو هوای همسرهای ما را داشته باش.» اینها رفتند و مفقود شدند و پیکرهایشان بعد از حدود 15 سال پیدا شد.
پدر شهدا خادم افتخاری فرزندان شهدای شیراز بود
حاج آقا به خانواده‌های شهدا خیلی رسیدگی می‌کرد و وقتی که از دنیا رفت بچه‌های شهدا می‌گفتند حالا ما یتیم شدیم. حاج آقا خانه برایشان درست می‌کرد، جهیزیه دخترانشان را تهیه می‌کرد، پسرها را زن می‌داد، برای مراسم عروسیشان آذین‌بندی می‌کرد، می‌رفت پیش استاندار و فرماندار پول می‌گرفت و با هواپیما بچه‌ها را می‌برد مشهد و آنجا هم خودش در کنار دست آشپز می‌ایستاد و برایشان غذا درست می‌کرد.
حاجی از زمان شهادت شهید محمدحسن مددکار افتخاری بنیاد شهید شدند و علی‌رغم اینکه هیچ سمت و مسئولیتی نداشتند اما هرگاه بنیاد شهید در مسئله‌ای به مشکل برمی‌خورد به حاجی می‌گفتند که مشاوره بدهد.
پدر و مادر سه شهید بودن، اتفاقی نیست
همان‌طور که از حرف‌های مادر شهیدان روزی‌طلب بر می‌آید، اینها اتفاقی پدر و مادر سه شهید نشدند، آقای حاجی در وصیت‌نامه‌شان در مورد حاج خانم این‌گونه می‌گویند: بچه‌ها مادر شما زن صبوری است، مادر شما زن قانع و خداترس و باتقوایی است، به‌خاطر همین خدا تاج شهادت سه تا بچه را روی سرش گذاشته.»
حاج خانم خودشان کتمان می‌کنند؛ اما هر سحرگاه زیارت عاشورا و دعای عهد و قرآن می‌خوانند، وقتشان اصلا تلف نمی‌شود، تفسیر می‌خوانند و اینها را ارائه می‌دهند. ایشان آقای حاجی را تحت فشار قرار نمی‌داد که پول بیشتری بیاورد، بلکه همان مقداری حلالی را که می‌آورد به بهترین شکل صرف بچه‌ها می‌کرد تا بچه‌ها پول زحمت کشیده و حلال بخورند. ممکن بود به سختی هم بیفتند اما نمی‌خواستند که همسرشان از راه نادرست پول تهیه کند، اینجاست که می‌گویند از دامن زن مرد به معراج می‌رود. در‌تربیت بچه‌ها هم همین عمل الگویشان می‌شود. این پدر و مادر عملاً بچه‌ها را‌تربیت کردند. اگر بچه‌ها می‌گفتند دوچرخه می‌خواهیم، خیلی سریع تهیه نمی‌کردند، می‌گفتند باید صبر کنیم تا پول‌هایمان را جمع کنیم. از خود بچه هم کمک می‌گرفتند و بچه تشویق می‌شد که پول‌های خودش را جمع کند، این‌طور بود که وقتی برایشان چیزی تهیه می‌شد از آن بهترین استفاده می‌شد. یعنی هم پس‌انداز کردن، هم خوردن پول حلال و هم صبوری را به بچه‌ها
یاد می‌دادند.
شهید محمد حسن در نوجوانی مسابقه دوچرخه‌سواری می‌دهد و از اینجا تا جهرم رکاب می‌زند و نفر اول می‌شود.
آنها برای بچه‌ها وقت گذاشتند که به این مرحله رسیدند، اینها هم صبر داشتند، هم تقوا داشتند و هم عمل صالح، بچه‌ها هم از آنها این مسائل را یاد گرفتند.
کلام آخر
با شنیدن قصه هر کدام از شهدا، جانی تازه بر پیکر روح غبار گرفته‌مان دمیده می‌شود، قصه‌ای که سراسر نور و شور و شوق وصل حق است. وصف پاکی شهدا جان را صیقل می‌دهد و دنیایی پر از پاکی و صداقت را به رویمان می‌گشاید، آن هم زمانی بین روزمرگی‌ها دست و پای روحمان را بسته. وقتی مادر سه شهید، سه نور الهی را با چنین صلابتی را در مقابل خود می‌بینیم، از همه گلایه‌ها و ناشکری‌های خود شرمنده می‌شویم و مسیر آرزوهایمان تغییر می‌کند. و‌ای کاش آرمان او، آرمان همیشگی ما شود،‌ ای کاش دعای او برای سلامت اسلام و مسلمانان خواسته قلبی همه ما شود و در راه به ثمر رسیدن خون شهدا استوارتر قدم برداریم.
دلنوشته.
زمانی که  این گزارش را می‌خوانید مدتی از شیوع ویروس بیماری زا به نام کرونا 2019 گذشته، ویروسی که طعم شیرین زندگی و آمدن بهار را به کام همه مردم تلخ کرده و تعطیلات اجباری را به کشور تحمیل نموده در بسیاری از مناطق کشور ما هم این ویروس شیوع پیدا کرده و علاوه‌بر مبتلایان تلفات جانی نیز به دنبال داشته؛ درست است که رعایت مسائل بهداشتی و حفظ جان خود و هموطنان ما امری بدیهی و ضروری است که اخیراً هم مقام معظم رهبری در پیامی‌بر این مهم تأکید کردند بنابراین برکسی پوشیده نیست که امروز هم کشور نیازمند فداکاری است و حضرت آقا هم به این فداکاری در سخنان خود‌ اشاره داشتند اخلاص این افراد به حدی است که معظم‌له از زحمات پزشکان و پرستاران در مبارزه با ویروس کرونا قدردانی و تشکر می‌کند، اما چقدر در شرایط بحرانی که جان هموطنان در خطر است بیشتر می‌توان فداکاری و از خودگذشتگی رزمندگان و شهدای انقلاب، دوران دفاع مقدس، مدافع وطن و مدافع حرم را بیشتر درک کرد و به ارزش رشادت آنها پی برد؛ آری حالا که با خودم فکر می‌کنم جای جبهه و سنگر عوض شده و رزمندگان خط مقدم نجات کشور امروز پزشکان، پرستاران، پرسنل زحمتکش بیمارستان‌ها و تمامی‌ هموطنانی هستند که در اقصی نقاط کشور به جامعه خدمت می‌کنند آری بایستی یادی کنیم از سفید پوشانی که در جبهه مبارزه با این مهمان ناخوانده درخط مقدم قرار گرفته‌اند. در این میان به نوبه خود به‌عنوان یک رومه‌نگار از خانواده بزرگ رسانه که برای آگاهی مردم در تمامی‌شرایط و موقعیت‌های خطیر در تمامی‌عرصه‌ها فعال هستند یاد می‌کنم و در پایان این گزارش امیدوارم که در هیچ دوره‌ای رشادت و جانفشانی عزیزانی که از جان خود گذشتند از حافظه تاریخی مردمان ایران زمین پاک نشود و یاد آنها تا ابد جاودان باشد.

لاله های سرخ

گفتگو با همسر شهید  مدافع حرم محمد مسرور : 
 
سرگذشت عجیب و بی‌نظیر شهید طلبه مدافع حرم
 
Image result for همسر شهید  مدافع حرم محمد مسرور


جنگ تازه آغاز شده و هنوز بسیاری از مردم توجیه نشده‌اند، سوریه؟ جنگ؟ چرا جوانان ما باید بروند؟ چرا تو؟ تو بمان و درست را بخوان، اینجا مفیدتر خواهی بود. نوعروست را چه می‌کنی، تازه زندگی را آغاز کرده ای؟ بعد از تو یک دختر عقدکرده باید چه کند؟ همه این‌ها و بسیاری از حرف‌های دیگر را می‌شنود؛ اما دلش سال‌هاست که هوایی شده، شاید از همان زمان که عمویش بال گشود و پرواز کرد، شاید همان زمان که عاشق شهادت است؛ اما نه برای شهادت که برای ادای تکلیف می‌رود و چه شیرین که شهادت هم ثمره این ادای دیِن به اهل البیت علیهم‌السلام و حریّت باشد.
آری محمد مسرور طلبه پایه 7 حوزه قید بهترین‌ها را می‌زند، تا تمام آنچه را که پای درس استاد آموخته به نمایش درآورد، برای رسیدن به غایت آمال خوبان. او نه تنها از حوزه و درس که از نوعروسش که با ملاک‌های زهرایی انتخاب کرده عبور می‌کند تا با عنوان نخستین شهید مدافع حرم آل الله از استان فارس، در کلاس درس حضرت عشق بنشیند.
سید محمد مشکوهًْالممالک
در ابتدا خودتان را معرفی و از همسرتان برایمان بگویید.
زهرا انجین ، همسر نخستین شهید مدافع حرم کازرون محمد مسرور هستم. تحصیلات حوزوی دارم.بنده شش ماه با همسرم زندگی کردم و به اندازه ده برابر سه سالی که در حوزه بودم از همسرم یاد گرفتم، آقامحمد برای من یک استاد اخلاق و در زمان شهادت طلبه پایه هفت حوزه بودند.
آقامحمد متولد اول فروردین سال 66 هستند که مصادف با روز مبعث بوده، برای همین هم اسم محمد را برایشان گذاشتند. =
نحوه آشنایی‌تان با شهید را بیان کنید.
خانواده عموی شهید همسایه ما بودند. از طرفی هم هر صبح جمعه در گار شهدای کازرون دعای ندبه برگزار می‌شود، روز ولادت حضرت معصومه(س) ما هم برای دعای ندبه رفتیم گار، آن روز وقتی با چند نفر از آشنایان سلام و علیک می‌کردم، مادر آقامحمد من را دیده بودند و وقتی برگشتیم منزل، تماس گرفتند و من از تُن صدایشان فهمیدم همان خانمی‌هستند که شش ماه پیش برای خواستگاری تماس گرفته بودند و ما هم جواب رد داده بودیم. آن زمان من در حال تحصیل در مقطع پیش دانشگاهی بودم.
این بار برای عصر قرار گذاشتیم، مادرشان آمدند و جلسه دوم هم خود آقامحمد آمد. من آن زمان خواستگارهای زیادی داشتم و درست چند شب قبل از ایشان مهندسی آمده بودند که از لحاظ مالی در سطح خیلی بالایی بودند؛ اما چون که اعتقادشان را قبول نداشتم جواب رد دادم. من در مسائل اعتقادی خیلی سختگیر بودم و می‌گفتم که مال برای من ملاک نیست، فقط ایمان طرف مقابلم برایم مهم است، من ملاک‌های خیلی ریزی داشتم، طوری که دوستانم می‌گفتند هیچ وقت چنین فردی را پیدا نمی‌کنی.
وقتی آقامحمد تشریف آوردند اطرافیان گفتند زندگی با یک طلبه از نظر مالی خیلی سخت است، تو خواستگارهای زیادی داری و می‌توانی با کسی که از لحاظ مالی وضع بهتری دارد ازدواج کنی، گفتم که فقط ایمانش برایم مهم است؛ ولی به خاطر اینکه این حرف‌ها را خیلی تکرار می‌کردند، یک شب قبل از اینکه با خانواده بیایند منزل، پای سجاده قرآن را در دست گرفتم و گفتم خدایا من فقط ایمان و تقوای او برایم مهم است، من قرآن را باز می‌کنم، خودت دلم را آرام کن که حرف اطرافیان خللی در تصمیم من ایجاد نکنند. قرآن را که باز کردم آیه 29 سوره هود آمد و آیه این بود: باز بگو من از شما ملک و مالی نمی‌خواهم، اجر من با خداست و من آن مردم با ایمان را هر چند فقیر باشند از خود دور نمی‌کنم که آنان به شرف ملاقات خدا می‌رسند ولی شما خود مردمی‌نادانید.» همان موقع گفتم خدایا من معنی تک تک کلمات را متوجه می‌شوم، اینکه از خودم دورش نکنم؛ ولی اینکه به شرف ملاقات تو می‌رسد را متوجه نمی‌شوم!
وقتی خبر شهادتشان را به من دادند، گفتم خدایا تو همان روز خواستگاری خبر شهادتش را به من دادی. خودش هم خواب شهادتش را دیده بود، خواب شهادت حضرت سجاد (ع) را دیده بود، در خاطراتش نوشته بود: چهره آن حضرت را دیدم و به من فرمودند: تو به شهادت دست پیدا می‌کنی» من نوید شهادت را به مادرم دادم و من منتظر آن روز می‌مانم تا هر وقت که خدا صلاح بداند؛ ولی از این به بعد همیشه در قنوت نمازم دعای اللهم الرزقنا توفیق الشهادت فی سبیلک» را می‌خوانم.»
از اخلاق و رفتار شهید بفرمایید.
نخستین عامل شهادت او حیا بود، حتی به خاله‌هایش نگاه نمی‌کرد. وقتی هم که مجبور بود کار اداری انجام دهند در حد ضرورت با نامحرم صحبت می‌کردند. در فضای مجازی خیلی ورود نمی‌کرد و فقط کارهای مرتبط با شهدا را در آن فضا انجام می‌داد.ادب و اخلاقشان خیلی بالا بود. اوج عصبانیتش سکوت بود، مظلوم بود. مادرم همیشه می‌گفتند که من آدم‌های زیادی را دیده‌ام، همه آنها چند صفت خوب دارند و در بقیه موارد مشکل دارند. محمد جامع صفات خوب است.
ببینید یک جوان 28 ساله چقدر روی خودش کار کرده بود که هم حیایش و هم اخلاقش هم تواضع و ادبش به این مرحله رسیده بود. او حتی یک شب هم نماز شبش ترک نمی‌شد، دوساعت در سجده‌گریه می‌کرد و خسته نمی‌شد.
هدف او برای رفتن به سوریه هم دفاع از اسلام بود، می‌گفت: دفاع از خاک و حضرت زینب(س) خیلی مهم است؛ اما مسئله مهم‌تر این است که داعش با پرچم اسلام دارد اسلام را نابود می‌کند.» و جمله معروفی دارند که شهادت جان کندن نیست دل کندن است.
چرا همسرتان اینقدر با شهید و شهادت انس داشتند؟
زمانی که اصلا بحث سوریه نبود و در دوران نوجوانی رابطه عمیقی با شهدا داشتند و این طور نبودند که مثلا امسال بحث سوریه پیش می‌آید بگوید چون بقیه دارند می‌روند من هم بروم! او عمویی داشت که شهید شده بود، از دوران کودکی و نوجوانی به شدت در فضای شهید و شهادت بود، یعنی 10 سال قبل از بحث سوریه خواب شهادت را دیده بود.
چطور و کجا بحث سوریه را مطرح کرد؟
دو ماه بعد از عقد، کم کم بحث سوریه پیش آمد، در صورتی که در روز عقد اصلا حرفی از سوریه نبود. گفت: دارند نیروهای داوطلب را به سوریه می‌فرستند و بچه‌ها دارند می‌روند، کازرون هم می‌خواهد اولین نیروها را بفرستد.» بحث رفتن شده بود؛ ولی خانواده‌هایمان نمی‌دانستند. همه درد و دلش با من بود، روزهایی رسید حرف سوریه که می‌شد، التماسش می‌کردم در موردش حرف نزند، می‌گفتم: ببین الان وقتش نیست.» می‌گفت: تو فکر کن مثل زمان پیامبر (ص)، پیامبر رفت خارج از شهر و با دشمن جنگید، حالا هم بحث دفاع از اسلام است.» تا آن زمان هم به من نگفته بود که   ثبت‌نام کرده، او مدام بحث سوریه را پیش می‌کشید و‌اشک‌ها و بی‌قراری‌های من. به روزی فکر می‌کردم که، مردی که من حالا با تمام وجود به او تکیه داده‌ام نباشد.
یک روز ما از گار شهدای بهشت زهرای کازرون برمی‌گشتیم، بحث سوریه بود و قرار بود اولین گروه از نیروها اعزام شوند که برنامه لغو شد و خود این یک امتحان بود. وقتی همسرم می‌رفت من مدام‌گریه می‌کردم، برگشتیم خانه و او باید می‌رفت حوزه، یک لحظه به او گفتم: اسم نوشتی؟» چیزی نگفت، شاید بیست بار من این حرف را تکرار کردم، چیزی نگفت، گفت: می‌روم حوزه و شب تماس می‌گیرم» شب باید حوزه می‌خوابید. شب تماس گرفت، گفتم: اسم نوشتی؟» جواب نداد و من هم تلفن را قطع کردم، دلم نیامد و بعد از چند دقیقه دوباره تماس گرفتم، گفت: بله اسم نوشتم.»
شما با رفتنش مخالفت نکردید؟
من هیچ وقت نگفتم نرو، شاید گفته باشم حالا وقتش نیست؛ اما نگفتم نرو. آن شب گفتم: فکر زندگی‌مان را کردی؟ زندگی ما چه می‌شود؟ آینده ما چه می‌شود؟ تو فقط فکر خودت هستی.» گفت: تو راست می‌گویی، من به فکر تو نیستم.» در واقع ناراحت شده بود.
چهار ماه که از عقدمان گذشته بود، می‌گفت: دیگر حرف از دفاع از یک کاشی حرم حضرت زینب (س) نیست، حرف از دفاع از اسلامی‌است که امام حسین(ع) خود و خانواده‌اش را فدای آن کرد، فقط حرف حرم حضرت زینب (س) نیست، این اسلام اگر در خطر باشد در دل آمریکا هم که باشد باید بروی و برای آن بجنگی.»
پدرم هم رزمنده دفاع مقدس بود و از این فضا دور نبودم، یک روز مادر خودم مانند من نوعروس بودند و همه مردهای خانواده در جبهه بودند؛ اما در شرایط این‌چنینی که همه مخالف بودند، من مانده بودم و آقا محمد. شرط آقا محمد هم برای رفتن اذن من بود. ما در دوران عقد بودیم و من کاملا سرگردان بودم، یک دختر ساله، نزدیک عروسی بود، با هزار امید و آرزو، کسی بودم که دوستانم می‌گفتند با این ملاک‌ها هیچ وقت کسی را پیدا نمی‌کنی و حالا فردی پیدا شده بود که کاملا هم عقیده من بود و آنقدر مرد بود که من با تمام وجودم به او تکیه کنم، بقیه می‌گفتند تو همسرش هستی اگر ما نمی‌توانیم مانع او شویم تو می‌توانی او را منصرف کنی و من باید برگه را امضا می‌کردم، در غیر این‌صورت نمی‌توانست برود.
او روز خواستگاری به من گفت:من سال‌هاست در این فضا زندگی می‌کنم و با شهدا نفس می‌کشم، اگر هم روزی حرف از دفاع از اسلام باشد من می‌روم.» گفتم: اگر حرف از دفاع از اسلام باشد شما بمانی من مشکل دارم نه اینکه بروی.» این اعتقاد قلبی بنده بود که اگر روزی حرف از دفاع از اسلام باشد، من در اوج عشق هستم و همه چیز تمام می‌شود.
یک روز در گار شهدا روبروی مزار عموی شهیدش نشسته بود، گفت: اگر بدانم تو رضایت قلبی داری خیالم خیلی راحت می‌شود.» با شنیدن این حرف احساس کردم قلبم ایستاده، دستانم می‌لرزید صورتم پر از‌اشک بود، دستش را گرفتم و گفتم: از ته قلبم راضیم و برای اینکه به هدف و آرزویت برسی نمی‌گذارم کسی مانعت شود، سال‌ها آرزوی تو شهادت بوده.» گفت: نه من اول فکر انجام وظیفه ام.» و این حرف او برای من خیلی جالب بود. من شهادت را دوست دارم؛ اما من می‌دیدم آقا محمد دارد در شهادت می‌سوزد و خاکستر می‌شود، کسی که دارد برای شهادت خاکستر می‌شود گفت نه من حالا که می‌روم فکر انجام وظیفه هستم.
شهید چه مدتی در سوریه بود؟
اول دی رفتند تهران و سوم دی هم از آنجا به سوریه اعزام شدند و شانزدهم بهمن 94 هم شهید شد؛ البته قبل از این مدت، در کازرون دو، سه هفته‌ای دوره دیده بودند.
همرزمان شهید در مورد شهید مسرور چه می‌گفتند؟
دوستانش می‌گفتند در آن سرمای سوریه آقا محمد هر جمعه غسل جمعه می‌کرد. او تنها کسی بود که نهج‌البلاغه داشت و مطالعه می‌کرد و این نهج‌البلاغه بین همه نیروهای گردان و رزمنده‌ها دست به دست می‌شد. او در مقر جملات شهید آوینی را نصب کرده بود.
 چطور از شهادت همسرتان مطلع شدید؟
ما در یکی از شبکه‌های مجازی گروهی تشکیل داده بودیم و با تعدادی از همسران رزمندگان در ارتباط بودیم. آنها گفتند رزمنده‌ها تا 6 روز نمی‌توانند تماس بگیرند، ما هم خیالمان راحت بود که نمی‌توانند تماس بگیرند. سه چهار روزی گذشت و دیدیم یکی یکی آمدند در گروه و گفتند که همسرانشان تماس گرفته‌اند. آنها پاسدار بودند و همسر بنده و خانم توفیقی بسیجی بودند، به ما هم گفته بودند که اگر قرار باشد کسی برود خط مقدم پاسدارها می‌روند و خطری بسیجی‌ها را تهدید نمی‌کند، چون آنها پشت خط مقدم هستند.
روزی که آنها قرار بوده برگردند و اسلحه‌هایشان را هم تحویل داده بودند عملیات بزرگ نبل و اهرا انجام شده بود و اینها دوباره اسلحه‌ها را تحویل گرفته بودند و برای عملیات رفته بودند.
همه می‌دانستند که شهید مسرور، شهید توفیقی و شهید جوکار و در کل حدود 8 نفر از کازرون شهید شده‌اند؛ اما به ما نمی‌گفتند، می‌گفتند که اگر به خانمش بگوییم می‌میرد.
یک بنده خدایی به شوهر خواهرم زنگ زد و گفت قرار است فردا تمام نیروها به ایران برگردند. روز عملیات هم به پدرم گفتم با دوستانشان تماس بگیرند و از سلامتی آقا محمد خبر بدهند. تماس که گرفتند گفته بودند که کازرون شهید داده، زخمی‌هم داده؛ اما آقا محمد صحیح و سالم است و حتی یک خراش هم برنداشته. بنده هم خیالم راحت بود. یکی از اقوامشان هم آنجا بودند و گفتند که خودم آقا محمد را دیده ام، و این در حالی بود که آقا محمد جمعه شهید شده بودند.
من به خانم یکی از همرزمانشان که از دوستانم هم بود گفتم من مطمئنم که فردا آقا محمد تماس می‌گیرد و می‌گوید که من تهران هستم، من هم می‌خواهم فردا صبح بروم دسته گل و هدیه بگیرم و بروم ترمینال، او هم که قضیه را می‌دانست و خیلی ناراحت بود، گفت: تو از کجا مطمئنی؟!»
خواهرشوهرم به من پیام داد حال مامان خیلی بد است فردا صبح بیا اینجا، گفتم: خب باشه من اول میام و مادر را می‌بینم و بعد دسته گل می‌خرم.» اما نزدیک خانه که شدم دیدم خانه شلوغ است، وقتی وارد شدم زانوانم شل شد، همه می‌دانستند؛ اما فقط دلداری می‌دادند و می‌گفتند که خبر شایعه است، محمد سالم است.
من به پدرم زنگ زدم و گفتم با همکارانتان تماس بگیرید ببینید چه خبر است، پدر تماس نگرفت، خودم تماس گرفتم، دیدم پدرم‌گریه می‌کند، گفتم چه شده؟ گفت محمد تمام شد. تلفن از دست من افتاد و مادر شوهر و خواهرشوهرم فریاد زدند.
مادرشوهرم می‌ترسید که من از او دور شوم، گویا یک امیدی برایش بودم، دست من را گرفته بود و می‌گفت زهرا تو نروی، از طرفی مادر و خواهرم هم آمدند و گفتند منزل خودمان هم شلوغ است، من هم برگشتم. در ماشین پسر دایی ام راننده بود، به یک نفر زنگ زد و گفت: مال ما را آوردند؟» من نزدیکی‌های خانه مان بودم که به خاله‌ام گفتم همسر من شهید شده؟ گفت بله.
وقتی رسیدیم خانه نزدیک اذان ظهر بود، وضو گرفتم که نماز بخوانم، سجده شکر به جا آوردم، گفتم یا حضرت زینب سلام الله علیها شما صد تا گل برای اسلام دادید، من یک گل دادم، فقط آن را از من قبول کنید.
آقا محمد چطور به شهادت رسیده بود؟
دوستانش می‌گفتند: ما دیدیم محمد قبل از عملیات دنبال ظرف می‌گردد، گفتیم دنبال چه می‌گردی؟ گفت می‌خواهم غسل شهادت کنم. گفتیم ما در این سرما نمی‌توانیم نفس بکشیم تو می‌خواهی غسل شهادت کنی؟ با مقداری آب که آن را گرم کرده بود غسل شهادت کرده بود، بعد هم رفته بود خط و شهید شده بود.
 ایشان یک نیروی عادی بودند و فرمانده می‌آیند چند نفر را انتخاب می‌کنند و چون ایشان توان بدنی بالایی داشتند همراه بقیه می‌روند. در محاصره دشمن گیر می‌کنند و همه جا می‌پیچد که تعدادی از بچه‌های کازرون در محاصره گیر کرده‌اند، پاسداران به آقا محمد و چند نفر از نیروهای بسیجی می‌گویند که شماها برگردید عقب؛ اما او می‌گوید من تا لحظه آخر در خط می‌مانم.
یکی از همرزمانشان که بیشتر از آقا محمد تیر خوردند ولی جانباز شدند و زنده ماندند می‌گفتند که داعشی‌ها آمدند و پا گذاشتند روی پیکر ایشان و پیکر را بردند و تکه تکه کردند؛ ولی همان موقع نیروهای پشتیبانی رسیدند و تیراندازی کردند و داعش عقب رفت و بعد از چندین ساعت پیکر ایشان را برگرداندند. در صورتی که گفته بودند که دیگر پیکر ایشان برنمی‌گردد.
همین همرزمشان می‌گفت وقتی محمد اولین تیر را خورد یک یا حسین بلند گفت و روی زمین افتاد.
در واقع آقا محمد در معرض دوربین تک تیرانداز قرار گرفته بود و تیر مستقیم تک تیرانداز به سینه و پهلویشان خورده بود و این یکی از نشانه‌های حضور حضرت زهرا سلام الله علیها در زندگی ما بود.
در مورد نشانه‌های حضور حضرت زهرا سلام‌الله علیها در زندگی‌تان گفتید، می‌توانید بیشتر توضیح بدهید؟
بله. یکی از شرایط ازدواج آقا محمد این بود که دختر از خانواده شهید باشد، مادرشان گفته بود که دختر خانواده شهید با سنی مناسب شما وجود ندارد، گفته بود خب پدرشان پاسدار باشد. بعد گفته بود که دوست دارم ساله و نامش هم زهرا باشد. مادرشان هم گفته بودند که من دختری با این ویژگی‌ها را از کجا پیدا کنم؟
وقتی که برای خواستگاری آمدند و فهمیدند اسم من زهراست خیلی خوشحال شدند. سر مزار قبور شهدای گمنام که به درخواست ایشان صیغه محرمیت را خواندیم، من به ایشان پیام دادم و گفتم بیایید دنبالم که با هم برویم نماز جمعه، وقتی به خانه برگشتیم هر دویمان از ارادتمان به حضرت زهرا سلام الله علیها گفتیم، اینکه همه اهل بیت علیهم‌السلام برایمان عزیز هستند؛ اما حضرت زهرا (س)یک چیز دیگری هستند. ایشان یک دسته کلید به من دادند که روی آن یا فاطمه اهرا حک شده بود.
بین صیغه موقت و دائم ما سه روز فاصله بود، در این فاصله ما می‌رفتیم پارک، تا نیمه شب ما در پارک بودیم، یک شب بعد از اینکه خداحافظی کردیم پای من در حیاط، پشت پله گیر کرد و زمین خوردم و دستم شکست. دیدم پایم خونی شده؛ اما فکر نمی‌کردم دستم شکسته باشد، آنقدر درد داشتم که همانجا نشستم، کسی را هم صدا نکردم، تا یک ربع بیست دقیقه همانجا نشستم و بعد لنگان لنگان داخل رفتم.
نیمه شب بود که به آقا محمد پیام دادم که فردا می‌خواهم بروم و از دستم عکس بگیرم، دوست نداشتم بدون اجازه ایشان بروم، ماجرا را که به ایشان گفتم خیلی ناراحت شد و گفت: فردا صبح خودم از حوزه مرخصی می‌گیرم و شما را دکتر می‌برم.»
دستم آتل‌بندی شد و با همان دست شکسته و پای زخمی سر سفره عقد ‌رفتم. وقتی که آمد با یک ظاهر بسیار منظم، پیراهن سفید و شلوار مشکی، و عطرزده بود، همیشه مرتب بود.
قابی در دستش بود، گفتم: این چیه؟» رویش را برگرداند، دیدم روی آن نوشته شده السلام علیک یا فاطمه اهرا سلام الله علیها» و تنها چیزی بود که ما سر سفره عقدمان گذاشتیم، تا زندگیمان با نام و یاد حضرت زهرا آغاز شود.
ما هر شب می‌رفتیم نماز جماعت بعد زیارت قبور شهدای گمنام و بعد هم پارک و شام و.
یک شب که سر قبور شهدای گمنام بودیم گفت: زهرا تو چند سالته؟» گفتم: مگه تو نمی‌دونی؟ سالمه»، گفت: حواست هست سالته، نامت زهراست و با دست شکسته نشستی سر سفره عقد؟» من یک آن، جا خوردم. همیشه روضه حضرت زهرا را با هم گوش می‌دادیم، و من فقط ‌اشک می‌ریختم. گفت: این یک نشانه بود که تمام زندگی ما با نام و یاد حضرت زهرا باشه.»
وقتی خبر شهادت را به من دادند گفتند از ناحیه پهلو مورد اصابت تیر قرار گرفته و وقتی من عکسشان را دیدم جای تیر روی سینه ایشان هم بود. در صورتی که همیشه تک تیرانداز ابتدا قلب را هدفگیری می‌کند.
ایشان قبل از شهادت هر سال برای خادمی‌می‌رفتند شلمچه. بعد از شهادتشان به نیت ایشان رفتم خادمی، در آخرین روزها محل خدمتم را قرارگاه فاطمه اهرا (س) تعیین کردند و این نشانه‌های حضرت زهرا (س) همچنان در زندگی ما ادامه دارد و دیده می‌شود.
چگونه با دوری شهید مسرور کنار آمدید؟
بقیه به من گفتند ما زن و شوهر زیاد دیده بودیم؛ اما تو بی‌نهایت به آقا محمد وابسته بودی، راست می‌گفتند، من خیلی به شوهرم وابسته بودم؛ چون همه کارهایم را آقا محمد انجام می‌داد.
من الان شب‌های وحشتناکی را می‌گذرانم، همیشه می‌گویم چرا لحظه‌ای که تو تیر خوردی من در کنارت نبودم، من طاقت اخمت را نداشتم و شنیده ام چند ساعت در سرمای وحشتناک سوریه مانده ای، سرمایی که نفس‌ها در آن یخ می‌زده.
من وقتی در شب‌های زمستان به لحظات شهادت او فکر می‌کردم تا صبح‌گریه می‌کردم که چه کشیده، وقتی فکر این را می‌کردم که الان پیکر همسرم زیر خاک است از خدا می‌خواستم که‌ای کاش آن لحظه که او را خاک کردند می‌توانستم بروم یک پتو روی پیکرش بکشم که سردش نباشد. شاید هم به نظر بقیه احمقانه باشد. اما واقعا این را می‌خواستم. آنقدر‌گریه می‌کردم که صبح بیهوش می‌شدم.
یک شب به حضرت زهرا(س) التماس کردم که من می‌دانم روحش در محضر شما قرار دارد، جسمش را دربیاورد و در محضر خودتان قرار بدهید.
بعد از مدتی یکی از دوستانشان آمدند و گفتند ما خواب ایشان را دیدیم و پرسیدیم که لحظه‌ای که تیر خوردی چه شد؟ گفت: من تیر اول را که خوردم قبل از اینکه به زمین بخورم امام حسین(ع) من را در آغوشش گرفت و من در آغوش اربابم حسین بودم و هیچ دردی را متوجه نشدم.»
خانم یکی از دوستانشان می‌گفتند: من خواب دیدم که شهید مسرور می‌گوید: من، شهید توفیقی و یکی از شهدای گمنام در یک منطقه هر شب مهمان اختصاصی حضرت زهرا (س) هستیم.»
همسر ایشان می‌گفتند من رفتم به آن منطقه که ببینم آیا شهید گمنامی‌در آنجا وجود دارد؟ دیدم بله، در همان آدرسی که شهید مسرور گفته بودند شهید گمنامی‌دفن شده‌اند.
از اینکه به ایشان اجازه دادید برود پشیمان نیستید؟
من به این راه افتخار می‌کنم. من در موقعیتی به ایشان اذن رفتن دادم؛ اما غرور برای من نیست، من یک بنده روسیاهم که امتحانی از من گرفته شد، همه دل می‌سوزانند و ترحم می‌کنند، می‌گویند تو تازه عروس بودی، الان سرگردان شدی،‌ای کاش رفته بودی سر خانه و زندگی‌ات.
شرایط کسی که بچه دارد سخت است و شرایط من که عقد بودم هم خیلی سخت است، هیچ وقت نخواستم که این سختی‌ها را با کسی در میان بگذارم و اتفاقاتی که برای من و خانواده‌ام افتاد را بازگو کنم.
همیشه می‌گفتم حضرت زینب(س) اگر گفتند ما رایت الا جمیلا» خواستند که جلوی دشمن خار نشوند، اما خدا را شاهد می‌گیرم از لحظه‌ای که خبر شهادت آقامحمد را دادند در اوج سختی‌ها این کلام را با همه وجودم حس کردم، که اوج سختی‌ها برای اسلام و خدا دیدن همین زیبایی‌هاست.
من از این جهت افتخار می‌کنم که خدا بین این همه زندگی، زندگی من را برای فدا شدن در راه اهل بیتش انتخاب کرد، من با هیچ سجده شکری نمی‌توانم شکرش را به جا بیاورم که من را برای مسیر اهل بیت انتخاب کرده، چون حضرت آقا فرمودند که شهدای مدافع حرم از اولیاء زمان خودشان بودند، و من شش ماه همسری و کنیزی یکی از اولیاء خدا را کردم. آیت‌الله بهجت می‌رفتند در خیابان و می‌گفتند شاید یکی از اولیا خدا آنجا باشد و نفسش به من بخورد، حالا من شش ماه با یکی از اولیا خدا زندگی کردم. می‌گفت: تو همسر دنیا و آخرت منی.» من تنها کسی بودم که اجازه می‌داد پشت سرش نماز بخوانم و من همیشه خدا را شکر می‌کنم که من را برای همسری یکی از اولیااش در آخرت انتخاب کرد.
گویا مردم ارتباط خوبی با شهید برقرار کرده‌اند، در مورد آن بفرمایید.
بعد از شهادتشان یک عده از من خواستند که مطالب زندگی‌مان را نشر بدهم و من هم از زمانی که همسرم بحث سوریه را مطرح کردند خاطرات را با ذکر زمان نوشته بودم و همان‌ها را در یک کانال نشر دادم، در این بین یک خانمی‌به من پیام دادند که من از خواندن خاطرات زندگی شما متحول شده‌ام و می‌خواهم شما را ببینم. وقتی من را دیدند گفتند: من فقط به خاطر حضور شما چادر پوشیدم و حجابم را رعایت کرده‌ام.» ایشان کامل محجبه شدند و با یک فرد مذهبی ازدواج کردند و به جایی رسیدند که می‌گفتند اگر الان شوهرم بگوید می‌خواهم بروم سوریه با تمام وجودم می‌گویم فدای حضرت زینب.
گاهی فقط با خواندن خاطرات زندگی ما این اتفاق افتاده یا همسرم به خواب کسی رفته و چادر به آنها هدیه داده‌اند. و در کل مزار ایشان شده محل حاجت دادن و هر چند روز یک بار دوستان به من پیام می‌دهند که ما از شهید مسرور حاجت گرفته ایم. هر هفته هم که ما سر مزار ایشان می‌رویم افرادی را می‌بینیم که می‌گویند ما شنیده‌ایم شهید مسرور حاجت می‌دهد و ما برای حاجت آمده‌ایم. اولین نفری که گفت من حاجتم را از ایشان گرفتم خانمی‌بودند که گفتند: من سال باردار نمی‌شدم، روزی که خبر شهادت شهدای مدافع حرم کازرون رسید من یکی یکی داشتم عکس‌های شهدا را نگاه می‌کردم، یک لحظه چهره همسر شما من را جذب کرد. نگاه کردم دیدم نوشته شهید مسرور. خیلی دلشکسته بودم و فقط زار می‌زدم و می‌گفتم شهید مسرور دکترها من را جواب کرده‌اند شما را به خون پاکتان حاجت من را بدهید. و من بعد از سال متوجه شدم که باردار هستم؛ ولی کمی‌بعد گفتند که قلب بچه تشکیل نشده، دلشکسته‌تر از قبل برگشتم سر مزار و گفتم شما حاجت من را دادی ولی الان که گفته‌اند قلب بچه تشکیل نشده من ضربه بیشتری می‌خورم، به خون پاکت قسم می‌دهم که از خدا بخواه که قلب بچه ام تشکیل شود. بعد که رفتم دکتر گفتند که قلب بچه تشکیل شده و رشد عادی و طبیعی دارد.»
 آن بچه الان به دنیا آمده و 4 سال دارد.
کلام آخر
خدایا چه آرام‌بخش است از خلق بریدن و به شماپیوستن قصه یکی دیگر از عشاق و پاسداران حریم ولایت را خواندیم، حکایت دلتنگی‌های نوعروسی دیگر را شنیدیم، نوعروسی که از وهبش گذشت تا سر خُم می‌به سلامت مانَد و عاشورایی دیگر به پا نشود، حرف‌ها شنید اما از حرفش برنگشت و سر عهد پیمانش ماند، ما رایت الا جمیلا» را زمزمه کرد، صبوری به خرج داد و ایستاد تا بتواند قصه عشقی الهی را که به کربلا ختم شد برای همگان
 بازگو کند. و حال او و تمام مادران و نوعروسان و فرزندان شهدا چشم به راه مردانی هستند که این راه را ادامه دهند و پرچم مبارزه با ظلم و کفر را به دست صاحبش برسانند و خنکای ظهور فرزند حسین علیهم‌االسلام دل دردمندشان را تسلا بخشد.
Image result for لاله

خانواده شهدای هواپیما:
 
داغداریم اما به دشمن اجازه سوءاستفاده نمی‌دهیم
 
  ۱۳۹۸/۱۰/۲۳
Image result for ‫خانواده شهدای هواپیما‬‎
Image result for ‫شهید امیرحسین قربانی بهابادی‬‎
خانواده‌های شهدای سانحه هواپیمای مسافربری اوکراین که این روزها ماتم‌زده و سوگوار آسمانی شدن عزیزانشان هستند تأکید کردند که اجازه نمی‌دهند عده‌ای فرصت‌طلب، از عزیزان شهیدشان سوءاستفاده کرده و اصل نظام اسلامی، فرهنگ شهادت و سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را آماج نیرنگ و جفای خود قرار دهند.
در حادثه اسفبار سقوط هواپیمای مسافربری بوئینگ 737 که منجر به جان‌باختن هم‌وطنانمان شد، رهبر معظم انقلاب اسلامی روز جمعه به‌محض اطلاع یافتن از خطای صورت‌گرفته در سامانه پدافند کشور، دستور تشکیل فوری جلسه شورای عالی امنیت ملی و بررسی موضوع را صادر کردند.
ستاد کل نیروهای مسلح هم صبح شنبه نتایج بررسی خود را گزارش و اعلام کرد هواپیمای اوکراینی براثر خطای انسانی غیرعمد سقوط کرده است.
بعد از بیانیه ستاد کل نیروهای مسلح، رهبر معظم انقلاب در پیامی ‌بر
وم پیگیری کوتاهی‌ها یا تقصیرهای احتمالی» تأکید کردند. همچنین رؤسای قوای سه‌گانه ضمن ابراز همدردی با خانواده‌های جان‌باختگان و تسلیت به ملت ایران بر پیگیری ابعاد حادثه و جبران خسارات تأکید کردند.
فرمانده هوا فضای سپاه پاسداران نیز در نشست خبری با بیان اینکه بعد از شنیدن خبر سقوط هواپیمای اوکراینی آرزوی مرگ کردم» گفت:
ما یک ‌عمر خودمان را پیشمرگ مردم کردیم» و گردن ما از مو باریک‌تر است؛ هر تصمیمی‌ مسئولان بگیریم مطیع اجرای آن هستیم.»
وی افزود: دولت هیچ قصوری ندارد و هرچه هست به نیروهای مسلح برمی‌گردد.»
بعد از اظهارات مسئولین ارشد نظام مبنی بر ضرورت پیگیری مسببان و مقصران حادثه، اما ضدانقلاب بیکار ننشست و با فراخوان گسترده در فضای مجازی و تبلیغات شبکه‌های ماهواره‌ای، روز شنبه در دانشگاه‌های شریف و امیرکبیر و یک‌شنبه در برخی خیابان‌های منتهی به میدان آزادی دست به تجمع‌های کوچک و کور و سردادن شعارهای ساختارشکنانه زد.
فارغ از ابعاد و مختصات التهاب‌آفرینی اپوزیسیون و پیاده نظام‌های داخلی آنها، بخش قابل توجه ماجرا واکنش خانواده شهدای سانحه سقوط هواپیمای مسافربری است. آنان که این روزها ماتم زده و سوگوار آسمانی شدن عزیزانشان هستند اما اجازه نمی‌دهند عده‌ای فرصت‌طلب و آشوبگر برای رسیدن به مقاصد شوم خود، از عزیزان شهیدشان سوءاستفاده کرده و اصل نظام اسلامی، فرهنگ شهادت و سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را آماج تهمت و نیرنگ و جفای خود قرار دهند.
پدر شهید یزدی حادثه سقوط هواپیما:راضایت نداریم که دل رهبری شکسته شود
خانواده شهید امیرحسین قربانی بهابادی» هم به مانند خانواده دیگر شهدای حادثه سقوط هواپیما و عموم ملت ایران این روزها عزادار و سوگوارند و سیاه پوش از دست دادن جوان خود هستند.
پدر امیرحسین قربانی بهابادی از جانبازان و آزادگان سرافراز جنگ تحمیلی و مادر وی خواهر شهید دوران هشت سال دفاع مقدس است و حالا امیرحسین هم به شهادت رسیده است.
با این وجود، امروز خانواده شهید امیرحسین قربانی بهابادی عزای خود و خون فرزندشان را بهانه‌ای برای ضربه‌زدن به نظام نکرده و از دیگران هم می‌خواهند که بهانه‌ای به دست دشمن ندهند.
به گزارش تسنیم، پدر شهید امیرحسین قربانی می‌گوید: هرچه که نظر حضرت آقا باشد، ما عیناً همان را روی چشم می‌گذاریم.» و باید با مسببان به‌شدت برخورد شود تا خدای نکرده مسائل و مشکلات دیگری برای مملکت دوباره پیش نیاید که بهانه‌ای به دست دشمنان نظام بدهند.»
قربانی بهابادی با بیان اینکه راضی نداریم که دل رهبری هیچ موقع و در هیچ جایی شکسته شود» تأکید می‌کند: هرچه که مقام معظم رهبری فرمودند ما اطاعت امر می‌کنیم.»
خانواده‌های شهدای حادثه سقوط هواپیما:احدی حق سوءاستفاده ندارد
قاسم حمزه‌ای پدر شهیده سارا حمزه‌ای» از شهدای حادثه سقوط هواپیمای اوکراینی با تأکید بر اینکه نباید خدمات عزیزانمان در کشور را تحت‌الشعاع یک حادثه قرار داد» گفته است: کسی نباید از این حادثه سوءاستفاده کند.»
وی افزوده که طبق بررسی‌های انجام‌گرفته، این حادثه سهوی بوده» و اینکه تمام ارزش‌هایمان را در مقابل حادثه‌ای که پیش‌آمده نادیده بگیریم ناعادلانه است.»

خواهر مهدی اسحاقیان» از شهدای حادثه سقوط هواپیما هم با بیان اینکه مطمئنم هیچ خانواده‌ای اجازه سوءاستفاده ی از این حادثه را نخواهد داد»، گفته است: همه دوست دارند نتیجه مشخص و بهترین تصمیم برای این موضوع گرفته شود.»
وی تأکید کرده است: اینکه بخواهند برخی‌ها از این موضوع سوءاستفاده کنند فکر نکنم هیچ‌کدام از خانواده‌هایی که در این هواپیما عزیزانشان را از دست دادند اجازه بدهند که از این موضوع سوءاستفاده ی شود.»
بیانیه انقلابی خانواده شهید مهدی اسحاقیان»
گفتنی است خانواده شهید مهدی اسحاقیان» از شهر درچه اصفهان که فرزندشان را در سانحه سقوط هواپیمای اوکراین از دست دادند در این خصوص بیانیه‌ای صادر و اعلام کردند: همه ما مدیون تلاش‌های بی‌وقفه و خالصانه نیروهای سپاه پاسداران هستیم. سپاهی که چهل سال است در دفاع از جان و مال و ناموس و کیان این ملت از هیچ تلاشی دریغ نکرده و در این راه؛ هزاران شهید و جانباز تقدیم کرده است.»
این خانواده در بیانیه خود تأکید کردند:
ما در حُسن نیت جان ‌بر کفان نیروی هوافضای سپاه، هیچ شک و شبهه‌ای نداریم. دشمنان سیلی خورده از مقاومت بدانند با فرافکنی و دروغ بستن به‌نظام به کمک رسانه‌های مواجب‌بگیرشان؛ نخواهند توانست از بی‌آبروتر شدن خود و شیرین‌کام شدن مقاومت از سیلی محکم سپاه بکاهند و مثل همیشه این امت بصیر ایران اسلامی است که با تبعیت از رهنمودهای مقام عظمای ولایت؛ نقشه‌های خبیثانه آنان را نقش بر آب خواهد کرد؛ از خداوند متعال مسألت داریم به همه داغداران این حادثه اندوه‌بار؛ صبر جمیل عطا فرماید و همه جان‌باختگان را با ارواح طیبه شهدا خصوصاًً شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی محشور فرماید.»
خانم مولایی مادر شهیده زهرا حسنی سعدی» از شهدای حادثه سقوط هواپیمای اواکراینی در گفت‌وگویی با تشکر از رهبر معظم انقلاب به‌خاطر پیام تسلیت معظم‌له با بیان اینکه در این حادثه فرزند و داماد او محمد صالحه» که از جوانان نخبه انقلابی بودند از دست رفته‌اند، گفت: این مصیبت را به رهبر معظم انقلاب تسلیت عرض می‌کنیم.
مادر شهیده زهرا حسنی سعدی با تأکید بر اینکه اجازه دخالت و سوءاستفاده از این حادثه را به هیچ‌کس حتی داخلی‌ها نمی‌دهند» افزود: اصل نیروهای مسلح و خدماتی که کردند نباید نادیده گرفته شود اما باید مسببان این حادثه محاکمه شوند.» اسرافیل کرمی ‌پدر
شهیده بهاره کرمی» یکی از جان‌باختگان سانحه هواپیمای اوکراینی در مصاحبه با میزان گفت: من هیچ انتظاری از هیچ‌کس در نظام و دولت ندارم و این موضوع را تقدیر الهی می‌دانم. خواست خدا بر این بوده که فرزند من این‌طور در کنار ما نباشد و من تسلیم قضای الهی هستم.»
وی ادامه داد: فرزند من مهندس شیمی ‌بود و در شهرداری تورنتو مشغول به کار بود، نمی‌خواهم اخلالی در هیچ جای نظام جمهوری اسلامی ایجاد شود.» پدر
شهید آرش پورضرابی» از دیگر جان‌باختگان حادثه سقوط هواپیمای اوکراین هم در مصاحبه‌ای ضمن تأکید بر اینکه من خودم را فرزند این انقلاب می‌دانم»، فقدان اطلاع‌رسانی درست و دیرهنگام مسئولین درباره این سانحه را متذکر شد و بیان کرد: این موضوع باعث بغض بیشتر ما در مصیبت از دست دادن فرزندمان شده است.»
از سوئیس تا بغداد؛ روایت حضور شهید حادثه هواپیما در پیاده‌روی اربعین
امیر ‌اشرفی و همسرش» از دیگر شهدای حادثه سقوط هواپیما بودند. پدر امیر که فرزندش برای ادامه تحصیل به دانشگاه ای.تی.اچ زوریخ رفته بود، در گفت‌وگوی رسانه‌ای اظهار داشت: فرزندم عاشق سیدعلی» و پیرو رهبر انقلاب بود. پیام‌های رهبری بر دلش می‌نشست و حتی خارج از کشور هم سخنان ایشان را دنبال می‌کرد؛ اربعین سال گذشته همراه با همسرش از سوئیس به بغداد آمد و ما را هم راهی کرد تا در پیاده‌روی اربعین حضور پیدا کنیم.
اشرفی درخصوص شب قبل از پرواز هواپیما می‌گوید: آن شب با هم به فرودگاه رفتیم، آنجا وقتی شنید که پایگاه آمریکا مورد اصابت موشک‌های ایرانی قرار گرفته خیلی خوشحال شد؛ با خودم گفتم چرا در این شرایط هواپیما باید پرواز کند؟ اگر تدبیر و مدیریت صحیح بود، پروازها را لغو و فرودگاه را می‌بستند. وی خاطرنشان کرد: اشتباه یک فرد نمی‌تواند تحت‌الشعاع قرار داده شود و حفظ امنیت کشور نباید مورد هجمه قرار بگیرد، با هر حرکتی که بخواهد نظام را مورد حمله قرار دهد مخالفیم و حفظ ارزش‌های انقلاب جز وظایف ماست. پدر شهید امیر ‌اشرفی یادآور شد: داغ‌دار عزیزانمان هستیم و می‌خواهیم این مراسم‌ها جهت تسلای خانواده باشد نه اینکه مورد سوءاستفاده جریان‌ها قرار گیرد؛ ما داغ‌دار یک نفر هستیم اما مقام معظم رهبری داغ ۱۷۶ مسافر را در دل دارند.
قدردانی خانواده جمعی از شهدای حادثه سقوط هواپیما از پیام تسلی‌بخش مقام معظم رهبری
خانواده جمعی از شهدای حادثه سقوط هواپیما در گفت‌وگو با خبرنگاران تسنیم ضمن تقدیر از ابراز همدردی رهبر معظم انقلاب، مسئولان و مردم فهیم کشورمان تأکید کردند: پیام فرمانده کل قوا تسلی دل داغدار خانواده‌های شهدا بود.
خانواده‌های شهید مهدی اسحاقیان، خانواده شهید حمزه‌ای، خانواده شهید حسنی سعدی، خانواده شهید امیرحسین سعیدی‌نیا و خانواده شهید امیرحسین قربانی بهابادی از مسئولان خواستند تا طبق قانون و تأکید رهبر معظم انقلاب، پیگیر معرفی مقصر و قصور انجام شده باشند. این خانواده‌ها ضمن محکوم کردن هرگونه تحرک ضدانقلابی از سوی معاندان و سلطنت‌طلبان تأکید کردند خانواده‌های داغدیده با هرگونه تجمع و تحریک احساسات مردم با نام همدردی موافق نبوده و تأیید نمی‌کنند. این خانواده‌ها با‌ اشاره به اینکه دشمن با بلند کردن پرچم عزای فراق عزیزانشان به‌دنبال اهداف مغرضانه خود هستند، تأکید کردند با وضعیت فعلی منطقه و کشورمان باید جانب انصاف را رعایت کرده و نباید خدمات و از جان‌گذشتگی‌های سپاه و نیروهای امنیتی را فراموش کرد.
روایتی خواندنی از دیدار با خانواده یکی از شهدای هواپیمای مسافربری
در پی حادثه ناگوار سقوط هواپیمای اوکراینی، سعید جلیلی نماینده رهبر انقلاب در شورایعالی امنیت ملی در خانه شهید محمد امین جبلی حاضر شد و با خانواده ایشان گفت‌وگو کرد.
دکتر محمدامین جبلی، دانشجوی برتر پزشکی دانشگاه تورنتو کانادا بود که در حادثه اخیر سقوط هواپیمای مسافربری به فیض شهادت نائل آمد. پدر ایشان دکتر محمد جبلی، فوق‌تخصص قلب و عضو هیئت علمی‌ دانشگاه علوم پزشکی تهران است.
پدر شهید در این دیدار، مطالبی شنیدنی از شهید را روایت کرد. وی گفت: وقتی پسرم قصد عزیمت به فرودگاه را داشت لباس خاکی به تن داشت؛ مادرش به او گفت لباست را عوض کن! با این اتفاقاتی که افتاده و محاسنی که تو داری کمی ‌احتیاط کن که در خارج از کشور برایت مشکل نشود؛ حتی من نیز به او گفتم شلوار لی بپوش اما او به جلوی آینه رفت و با خنده می‌گفت شبیه شهدا شده‌ام و همین‌طور خوب است. به او گفتم بابا خیلی نور بالا می‌زنی! هوای خودت را داشته باش. حتی در فرودگاه یکی از دوستانش که به بدرقه آمده بود به او گفت حرف مادرت را گوش می‌کردی و لباس دیگری می‌پوشیدی؛ با خنده در جواب به دوستش گفت اگر زیاد اصرار کنید گوشه لباس خاکی‌ام می‌نویسم شهید قاسم سلیمانی!
تا همان روز آخر می‌گفت من هنوز عزادار سردار سلیمانی هستم؛ مادرش به او گفت حالا نرو، ممکن است جنگ بشود؛ پسرم گفت اگر جنگ شد، اولین نفری که برمیگردد من هستم؛ این پسر با این روحیه رفت.»
وی در مورد فرزند شهیدش گفت: با خود یک جانماز و مهر کربلا برد و گفت این ‌تربت را به‌عنوان سکینه دل و آرامش قلبم می‌برم. در کانادا با اینکه در ایام ماه رمضان روزهای طولانی داشت، روزه‌هایش ‌ترک نشد و به نمازش مقید بود.
یکی از اساتیدش از دانشگاه تورنتو وقتی فهمید او هم جزء جان‌باختگان بود، ویدئویی از او دیدم که وقتی درباره پسر من صحبت می‌کرد، چنان‌گریه می‌کرد که نمی‌توانست به خوبی سخن بگوید. یکی دیگر از اساتیدش در مورد او گفته بود اگر مسلمانان این‌طور هستند ما باید در شناختمان از اسلام تجدید نظر بکنیم؛ روحیات فداکار، مهربانی و مساعدت‌های اجتماعی او کاری کرده بود که آنها به این فکر فرو رفته بودند. فرزند من این‌گونه بود؛ حالا اما در شبکه‌های ماهواره‌ای عکس او را نشان می‌دهند و مصادره به مطلوب می‌کنند. احساسات مردم را تحریک کرده و از جانباختگان این پرواز سوءاستفاده می‌کنند؛ اگر اطلاع‌رسانی به موقع صورت می‌گرفت اجازه این اتفاق را هم نمی‌دادیم. بعد از اعلام ماجرا ابتدا منقلب بودم اما چون خود زمان جنگ را درک کردم می‌دانم که در جبهه نیز وقتی نیروی خود اشتباهی مورد اصابت گلوله یا خمپاره قرار می‌گرفت، او شهید محسوب می‌شد. در چنین شرایطی که رئیس‌جمهور نیز گفت شرایط جنگی بوده است، این حادثه هم ناشی از همان جنگ است و ما این مسئله را درک کردیم.»
سعید جلیلی: این پدر باعث افتخار است
نماینده رهبر انقلاب در شورای‌عالی امنیت ملی در این دیدار با عرض تسلیت و دلجویی از خانواده مرحوم محمدامین جبلی، دغدغه پدر این شهید را باعث افتخار دانست و گفت: باعث افتخار است پدری که فرزند عزیز خود را در این حادثه تلخ از دست داده است، امروز این‌چنین دغدغه‌مند نظام و انقلاب و حفظ حرمت پاسداران امنیت کشور است.
راهپیمایی ابراز همدردی با شهدا در مشهد
بنا به دعوت شورای هماهنگی تبلیغات اسلامی خراسان رضوی قرار است مردم مشهد بار دیگر گردهم بیایند تا ضمن ابراز همدردی با خانواده جان‌باختگان سقوط هواپیمای مسافربری حمایت خویش را از جبهه مقاومت اعلام و به دخالت‌های آمریکای جنایتکار در امور داخلی کشورمان نه» بگویند. این راهپیمایی قرار است امروز سه‌شنبه ساعت 9 صبح از محل میدان شهدای مشهد مقدس آغاز شود. گفتنی است هواپیمای بوئینگ ۷۳۷ شرکت هواپیمایی اوکراین، ۶ دقیقه پس از تیک‌آف از فرودگاه بین‌المللی امام خمینی(ره) در روز چهارشنبه، ۱۸ دی‌ماه در حوالی شهر پرند و شهریار سقوط کرد.
این هواپیما که تهران را به قصد کیف ‌ترک می‌کرد، دارای ۱۷۶ سرنشین بود که متأسفانه تمام این سرنشینان جان‌باختند، همچنین ۱۴۴ نفر از این جان‌باختگان ایرانی بودند.
Image result for ‫گل لاله‬‎


 


گفتگو با پدر و مادرشهید جاویدالاثر رضا راهداری :
 
حفاظت از وطن را به دامادی ترجیح داد
 
Image result for ‫شهید جاویدالاثر رضا راهداری‬‎Image result for ‫گفتگو با پدر و مادر شهید جاویدالاثر رضا راهداری‬‎

پدر می‌خواهد او را داماد کند؛ اما او دغدغه مرز میهن خود را دارد، رد پای عبدالمالک ریگی در مرزها دیده شده، و می‌خواهد کشور را به تاراج بگذارد، اما رضاها قید دامادی را می‌زنند تا امثال ریگی نتوانند به این خاک پاک جسارت کنند، جانش را در کف دستانش می‌گیرد و یا علی گویان وارد میدان می‌شود.
حکایت رضا راهداری، حکایت یکی از هزاران مرزبان مظلومی است که بی‌صدا و هیاهو و بی‌هیچ توقعی در نقاط صفر مرزی از ذره ذره این پهنه خاکی حفاظت می‌کنند تا دشمن نتواند پای ناپاکش را در آن بگذارد. شهیدانی که مظلومانه اسیر شدند تا بتوانند آزادانه پرواز کنند و حتی پیکر پاکشان هم به وطن بازنگشت که اگر بود مرهمی بر زخم‌های دل پدر و مادر پیرش بود.
برای شنیدن حکایت شهید رضا راهداری به سیستان و بلوچستان شهرستان نیمروز بخش مرکزی روستای رهدار رفتیم و پای صحبت پدر و مادر چشم انتظارش نشستیم.
سید محمد مشکوهًْ الممالک
در ابتدا عباس راهداری، پدر شهید رضا راهداری از پسرش برایمان گفت: من 4 پسر و 6 دختر داشتم که دو تا از پسرهایم در نیروی انتظامی خدمت می‌کردند، رضا آخرین پسرم بود و در سال 62 به دنیا آمده بود.
رضا پسر خیلی خوبی بود، خیلی مومن بود، کارهای خانه را انجام می‌داد، وقتی به نظام رفت، گفت اگر به جایی برسم شما را کربلا می‌برم، همیشه کمکم می‌کرد، نمازش را در مسجد می‌خواند، رضا از حقوق خودش برای ساخت مسجد محل خرج می‌کرد. از اول محرم تا دهم مرخصی می‌گرفت و می‌آمد و در هیئت مسجد فعالیت می‌کرد، مراسم عزا برپا می‌کردند و خودش هم مداحی می‌کرد. گفته بود این بار که بیایم مرخصی شما را می‌برم کربلا؛ اما انگار قسمت نبود.
حالا هم هر کدام از دوستان شهید به دیدار ما می‌آید می‌گوید او پسر خوب و مومنی بود، می‌گویند او فرشته بود، او در پادگان دعا و زیارت عاشورا می‌خواند.
بعد از دیپلم در دانشگاه پیام نور قبول شد؛ ولی پول نداشتیم که او بتواند برود و درس بخواند، یکی از اقوام به او پیشنهاد داد که وارد نظام شود، رفت و ثبت‌نام کرد، آمدند تحقیق هم کردند، همه گفته بودند که پسر خوبی است، او را در نیروی انتظامی قبول کردند، رفت زاهدان مرزبانی، معاون پاسگاه شمسر بود، یک سال در آنجا بود و بعد هم شهید شد، آن موقع فقط 25 ساله بود.
می‌گفتم پدر بمان و ازدواج کن، می‌گفت نه می‌خواهم در راه خدا بروم، می‌خواهم مقابل عبدالمالک بایستم. در نهایت هم عبدالمالک او را به شهادت رساند، آنها آمده بودند و پاسگاه را خلع سلاح کرده بود و 16 نفر را با خودش برده بود پاکستان، سه ماه بعد از اینکه آنها را بردند، در سال 87 شهادت پسرم را اعلام کردند، پیکرش را هم نیاوردند. فقط بنیاد شهید یک مکانی را به عنوان یادبود برای او در گار شهدا درست کرده است و هر یک یا دوماه یک بار از مرزبانی می‌آیند و ما را دلداری می‌دهند.
من چند روز بعد از شهادتش او را در خواب دیدم، گفت بیا، گفتم نمی‌توانم بیایم، گفت من در بهترین جاها هستم، تو هم بیا، گفتم من نمی‌توانم بیایم. گویا همان موقع شهید شده بود، چون ده روز بعد نیروی انتظامی به ما خبر شهادتش را داد.
آن روز ما در خانه بودیم، تعدادی از دوستانش از طرف نیروی انتظامی به همراه یک آمدند منزل ما، دیدم که آن آقای شروع کرد به خواندن فاتحه، گفتم چرا فاتحه خواندی؟ گفت پسر شما شهید شده است و برنمی‌گردد، من هم گفتم خوشا به حالش که شهید شده است.
من او را در راه خدا دادم، هر جا اسلام در خطر باشد مسلمان باید برود، خودم هم اگر پای رفتن داشتم می‌رفتم، من خیلی انقلاب و رهبر را دوست دارم، من دو پسر دیگر را هم راهی نظام کردم.
خوش به حال رضا که شهید شد، این دنیا برای پیغمبرها هم نماند و ارزشی ندارد، کسی که در راه اسلام رفته پدر و مادرش هم خوشحال هستند، او در آن دنیا ما را شفاعت می‌کند.
من حضرت آقا را خیلی دوست دارم و سلامتی ایشان را از خدا می‌خواهم، من آرزوی دیدارشان را دارم؛ اما پای رفتن ندارم. اگر آقا را ببینم دوباره جوان می‌شوم.
خوش به حالش که شهید شد
مادر آنقدر به ایمان پسرش یقین دارد که هرگاه از او می‌خواهیم از خصوصیات فرزندش برایمان بگوید، در همان ابتدا با همان لهجه شیرینش تاکید می‌کند پسر خوبی بود، مومنی بود.» هنوز هم طنین صدای آرام و دلنشینش در سرم می‌پیچد که؛ خوبی بود، مومنی بود.
 مادر ادامه می‌دهد: من هم دوست داشتم که او شهید شود. وقتی آمده بود می‌گفت من می‌روم چون عبدالمالک آمده و قسمتی از مرز را گرفته و می‌خواهد سمت پاسگاه ما بیاید، گفتم مادر خدا نکند، گفت نه مادر دعا کن که من بروم و شهید شوم، شهادت را خیلی دوست داشت.
من خیلی دلتنگش هستم، اگر الان از در بیاید داخل سکته می‌کنم و نفسم می‌رود، جانم را قربانش می‌کنم؛ من هنوز چشم انتظارش هستم، حداقل اگر قبری داشت برای ما بهتر بود، حداقل پنج شنبه‌ها می‌توانستم بروم سر مزارش. با این حال خیلی افتخار می‌کنم که بچه بزرگ کردم و در راه اسلام دادم.

Image result for ‫گل لاله‬‎


روایت زنـدگی راوی جنگ سـوریه؛ شهید مدافع حرم محسن خزایی

گفتگو شهید محسن خزایی : 

خبرنگاری که برایش نقشه ترور طراحی شد

Image result for ‫شهید محسن خزایی‬‎

Image result for ‫همسر و فرزندان شهید محسن خزایی‬‎

 

می‌گفت: دعا کنید حضرت زینب‌(س) مرا پس نزند و شهید شوم

برای آنان که بی‌قرار وصل محبوب هستند، هیچ مامن و آرامگاهی جز آغوش یار نیست، چشمان آنان نه جلوه دنیا را می‌بیند نه محبوب‌های دنیوی، چشمان آنان فراتر از وسعت این دنیا و مافیها را نظاره می‌کند و گویا روح و روانشان در عالمی ‌دیگر سیر می‌کند؛ اما رسیدن به دنیای برتر را نه در گوشه‌نشینی و عزلت که در میانه کارزار حق و باطل جست‌و‌جو می‌کنند و حقا که بهای جان این گوهرهای ناب انسانیت جز بهشت برین در جوار بهترین‌های خداوند نیست.
اینها کسانی هستند که مرز میان انسانیت و توحش را نشان می‌دهند و برای رسیدن به این مقصود ابراهیم‌وار به میانه آتش می‌روند تا هر چه پلیدی و ناپاکیست رسوا کنند.
شهید محسن خزایی یکی از همین افراد است، او که با روضه‌های امام حسین(ع) در خانه پدری جان گرفته و دل در گرو محبت اهل‌بیت‌(ع) دارد، همواره آرزوی شهادت را در سر می‌پروراند و از اینکه از قافله شهدای دفاع مقدس جا مانده حسرتی بر دل دارد؛ اما با ورود به صدا و سیما سعی می‌کند تا دین خود را به شهدا ادا کند، لذا چندین برنامه به یاد شهدا می‌سازد تا اینکه اندکی قبل از شروع جنگ سوریه به عنوان مدیر امور اداری بیت مقام معظم رهبری در این کشور به همراه خانواده به سوریه اعزام می‌شود، با آغاز جنگ خانواده را برمی‌گرداند؛ اما نه تنها میدان را خالی نمی‌کند بلکه با شجاعت و جسارت تمام تصمیم می‌گیرد تا این جنگ نابرابر را به تصویر بکشد و دشمن را رسوا کند و حتی تلاش مادر و بی‌تابی‌های رقیه سه ساله‌اش برای برگرداندن او افاقه نمی‌کند و در نهایت به دست شقی‌ترین‌های زمانه به شهادت می‌رسد.                 
سید محمد مشکاهًْ الممالک
لطفا خودتان را معرفی کنید
من رقیه فتحی هستم، مادر شهید محسن خزایی. من پنج پسر داشتم و سه تا دختر که یکی از پسرها را در راه خدا به رهبر هدیه کردم، محسن متولد آذرماه سال 51 و ششمین فرزندم بود و چهارمین پسرم. 7 ساله بود که از اصفهان به زاهدان آمدیم. او لیسانس مدیریت داشت.
بچه‌های من همه خوب بودند، همه ما حزب‌اللهی هستیم، پدرشان نظامی ‌بود، او به عنوان یک نظامی ‌مذهبی تحت نظر اطلاعات وقت بود و در مراسم مذهبی شرکت می‌کرد، با شهید صیاد شیرازی در مرکز توپ خانه اصفهان با هم خدمت می‌کردند و با کسانی که رهبری انقلاب را در اصفهان به عهده داشتند در ارتباط بودند. چون او نظامی ‌بود هر کدام از فرزندانم در جایی به دنیا آمده‌اند، دوتا در قوچان، دوتا در مشهد، دو تا اصفهانی و دو تا هم در زاهدان به دنیا آمده‌اند.
همسرم اولین نظامی‌ که از زاهدان برای جنگ رفت، هفت سال در جبهه بود و در آنجا شیمیایی شد؛ اما اعلام نکرد و گفت من برای خدا رفته‌ام و نمی‌خواهم کسی تعریف یا تبلیغی از من داشته باشد، سه تا از بچه‌هایم هم جبهه رفته‌اند و یکی هم جانباز است، همسرم سال 76 به رحمت خدا رفت، محسن آن زمان 21 سالش بود.
او دو پسر به نام‌های‌ هادی و مهدی و یک دختر هم به نام زینب دارد،‌ هادی پسر بزرگش است و در دانشگاه گناباد درس می‌خواند، مهدی دوره دبیرستان را می‌گذراند و زینب هم در هنگام شهادت پدر سه ساله بود و الان چهار سال و خورده‌ای دارد.
آیا با رفتن او مخالفت نمی‌کردید؟
من نمی‌خواستم محسن در سوریه بماند، گفتم شما حق دین اسلام را ادا کرده‌اید، بچه‌هایت پدر می‌خواهند، من خانه‌ام خراب شده است و دیگر نمی‌خواهم داغ فرزند ببینم، برگرد بیا به ایران؛ او در جوابم گفت یا شهادت یا پیروزی، بعد از آن هم هر زمان که در تلویزیون سوریه را نشان می‌داد من آن را خاموش می‌کردم، می‌گفتند پسرت را نشان می‌دهد، می‌گفتم او پسر من نیست سرباز حضرت زینب‌(س) است.
آخرین باری که با شهید صحبت کردید چه گفت؟
او از سوریه زنگ زد، تصویر او را هم می‌دیدم، گفتم مادر چرا لب‌هایت خشک است و لباس سفید پوشیده‌ای؟ گفت نه اینطور نیست، تو فکر می‌کنی و در تصویر اینطوری نشان داده می‌شود. می‌گفت مادر برایم دعاکن، گفتم من در از دست دادن پدرت خیلی رنج کشیدم، هر چه صلاح خدا باشد، وقتی عمر کسی به شهادت باشد نیاز نیست که من دعا کنم.‌گریه کردم، گفت مادر‌گریه نکن.
گفتم تو که اینقدر به شهادت علاقه داشتی چرا زینب را به دنیا آوردی که رنج بکشد، گفت رنج نمی‌کشد، حضرت رقیه را خیلی آزار دادند اما تو بچه من را نوازش می‌کنی و یاد من هم برایت زنده می‌شود.
چگونه خبر شهادت آقا محسن را به شما دادند؟
وقتی پسرم را در تلویزیون نشان دادند من رفته بودم خانه همسایه برای روضه، که همسایه آمد و گفت که خوش به حالت، پسرت دارد در تلویزیون صحبت می‌کند، من هم به شهدا و امام‌خمینی و اهل قبور و سلامتی پسرم خواندم، آن مداح هم یک صلوات دیگر هم برای پسر من گفت من هم گفتم او پسر من نیست سرباز بی‌بی‌زینب است نوکر حضرت رقیه است.
حدود یک ساعت بود از این قضیه گذشت که پسرم در زد و گفت تلویزیون را روشن کن محسن را نشان می‌دهد، من اهمیت ندادم، پسرش آمد و گفت بی‌بی محسن شهید شده، گفتم برو بچه. پسر همسایه آمد، گفتم چه شده است؟ گفت چیزی نیست، گفتم نه بگو چه شده است، چند تا از همسایه‌ها از تلویزیون خبر شهادت را شنیده بودند آمدند پیش من، بعد دخترم آمد گفت اینها دروغ می‌گویند. من می‌گفتم محسن را به دست بی‌بی داده‌ام که به امانت او را نگهدارد، بی‌بی هم امانتدار است، دشمن می‌خواهد تبلیغ کند و ما را ضعیف کند، بچه‌ام سالم است و تا زمانی که جنازه‌اش نیامد باور نکردم.
در رابطه با اخلاق و رفتار شهید خزایی برایمان بگویید
پسرم به فقرا، به بچه‌ها و خانواده‌های شهدا خیلی کمک می‌کرد، به مناطق محروم می‌رفت و سرکشی می‌کرد. روزی که امام آمد ما اصفهان بودیم و او تنها 6 سال داشت ، به او پول دادم که برود و نان بخرد، چون عیال‌وار بودیم قرار بود پنج نان بخرد؛ اما او سه نان خریده بود، گفتم مادر بقیه پول را چه کردی؟ گفت به خاطر ورود امام شکلات خریدم و به بچه‌های داخل کوچه دادم.
در ادامه برادر شهید جزئیات بیشتری را در مورد شهید خزایی برایمان شرح داد.
در رابطه با فعالیت‌های شهید خزایی بفرمائید.
بعد از اینکه دوران هنرستان را طی کرد برای آموزشی رفت چهل دختر، خدمت او هم در ستاد فرماندهی کل قوا در تهران در کنار حاج صادق آهنگران در واحد تبلیغات بود، بعد از اینکه خدمت سربازی او تمام شد آمد زاهدان و مدتی در تعزیرات حکومتی بازرگانی فعالیت داشت تا اینکه در آزمون صدا و سیما شرکت کرد و در بخش صدای رادیو مشغول به کار شد و به خاطر ارادت خاصی که به خانواده شهدا داشت، در رابطه با شهدای استان شروع به کار کرد و برنامه‌ای را با نام راست قامتان» تولید کرد، حاج محسن همیشه می‌گفت خود شهدا کمک می‌کنند و در کارها به شهدا متوسل می‌شد.
بعد از آن هم چند کار دیگر در رابطه با شهدا داشت، زندگی‌نامه شهید میرحسینی را داشت که در مراکز صدا و سیمای کشور حائز رتبه شد، جوایزی را هم که دریافت می‌کرد به مادران شهدا اهدا می‌کرد.
او تاکید بسیاری بر کارهای فرهنگی در هر زمان و موقعیتی داشت، اعتقاد داشت اگر ما بچه‌ها را از لحاظ فرهنگی تامین نکنیم صد‌در‌صد دشمن آنها را جذب می‌کند و از این لحاظ لطمه خواهیم خورد. حدود 15 سال پیش برای برنامه شهیدی به تفتان رفته بودند، او از ماشین پیاده شده و بسته شکلاتی را بین بچه‌ها تقسیم کرده بود، یکی از همکارانش گفته بود چه حوصله‌ای داری با اینهمه خستگی ایستاده‌ای و شکلات پخش می‌کنی! شهید به کار صدا و سیما به عنوان شغل نگاه نمی‌کرد؛ بلکه برای کار شوق عجیبی داشت و هر لحظه در یک مکانی بود، انرژی مضاعفی داشت و خستگی‌ناپذیر بود. حدود 23 سال داشت که مدیریت باشگاه خبرنگاران جوان را به عهده گرفت که جوانترین مدیر صدا و سیمای وقت شده بود، باشگاه خبرنگاران هم یک مجموعه تازه تاسیس بود و امکاناتی نداشت؛ ولی با تمام مشکلاتی که برای اعتبارات و امکانات داشت به گفته رئیس‌ صدا و سیمای وقت باشگاه خبرنگاران جوان بهتر از صدا و سیما شده است.
بعد مدیریت خبر استان گیلان را به عهده گرفت و بعد هم مدیر روابط عمومی‌فولاد مبارکه اصفهان شد و خدمات خوبی ارائه داد. در آن زمان برای خیلی‌ها باورکردنی نبود که یک مدیر را در کنار یک کارگر و پای کوره ببیند، او همواره به کارگران سرکشی می‌کرد و از احوال آنها جویا می‌شد و در همین سرکشی‌ها به یکی از کارگران که دارای یک کتاب هم بود گفته بود که به اتاقش برود، تا آن زمان یک کارگر حتی تصور نمی‌کرد که بتواند به قسمت اداری برود. آن شخص یکی از نیروهای فعال روابط عمومی ‌فولادمبارکه است و به این ترتیب زمینه رشد افراد را فراهم می‌کرد.
چطور شد که به سوریه رفت؟
قبل از آغاز درگیری‌های سوریه، به عنوان مدیر امور اداری بیت مقام معظم رهبری در سوریه به همراه خانواده اعزام شد؛ ولی یک ماه نگذشته بود که درگیری‌های سوریه آغاز شد، او خانواده‌اش را سریعا از سوریه به زاهدان فرستاد و خودش همانجا ماند، می‌گفت مظلومیت مردم سوریه روایت نمی‌شود، می‌گفت مسئولیتی به عهده ما است و باید آن مظلومیتی را که در سوریه اتفاق می‌افتد را به گوش جهانیان و مردم برسانیم. او تلاش می‌کرد که روایتگر زنده‌ای از این جنگ باشد.
و علاوه ‌بر اینکه در بیت مقام معظم رهبری کار می‌کرد، به ساخت برنامه‌های خبری و ارسال آنها به شبکه خبر اقدام کرد. خبرگزاری بی‌بی‌سی و الجزیره اعتراف می‌کردند که او جزء خبرنگاران شجاعی بود که در نزدیک‌ترین نقطه به محل درگیری و نقاط خطرناک می‌رفت و خبر تهیه می‌کرد.به او می‌گفتم چرا وقتی گزارش تهیه می‌کنی کلاه آهنی بر سر نمی‌گذاری؟ می‌گفت اگر من کلاه آهنی بگذارم در مقابل دشمن ضعف را به نمایش می‌گذارم، می‌گفت از لحاظ اصول خبرنگاری زیاد شایسته نیست که کلاه بر سر داشته باشم.
برادرتان چه مدتی در سوریه بود؟
حاج محسن تا زمان شهادت 5 سال و اندی در سوریه بود. از ابتدا تا لحظه شهادت در سوریه بود؛ در واقع از اواخر سال 90 رفت و در 91 خانواده را بردند و مستقر شدند و بعد از درگیری‌ها بدون وقفه و تنها بعد از 4 یا 5 ماه برای مرخصی می‌آمد و اینجا هم که بود بی‌قرار بود.
آیا در مورد شهادت صحبتی می‌کرد؟
در دوران جنگ هم علاقه زیادی به جبهه رفتن داشت و همیشه هم دوست داشت ادای تکلیف کند اما به خاطر سن و سال کمی‌ که داشت اعزام نشد و این فرصت اینجا برایش فراهم شده بود.
از همان زمانی که سن و سال کمی‌داشت شور و حالی در وجودش بود که به قول خود بچه‌های جنگ، طوری جنگ را روایت می‌کرد که مایی که در جنگ بودیم تعجب می‌کردیم که گویا در جنگ بوده است. می‌گفت دعا کنید که بی‌بی‌زینب من را پس نزند و ان‌شاءالله شهادت نصیب من شود، ما هم می‌گفتیم این حرف را نزن چون برای ما شهادتش سخت بود. وقتی خودم رزمنده بودم از خدا می‌خواستم که اول صبر شهادت را به پدرم بدهد و بعد شهادت را نصیب من کند، اینقدر بچه‌هایش را دوست داشت. وابستگی خاصی به فرزندانش داشت، برادرم هم همینطور بود و خواهرهایم سنگ صبوری برایش بودند، و من چون برادر بزرگ‌تر بودم، بیشتر حس بازدارندگی را در مقابل او داشتم و او همیشه از من حساب می‌برد.
گویا اولین پرچم گنبد حضرت زینب(س) توسط شهید خزایی تهیه شده، چطور این کار را انجام دادند؟
یکی از مسائلی که ایشان مطرح کردند این بود که گفتند همه اهل‌بیت پرچم دارند اما حضرت زینب پرچم ندارند؛ لذا این طرح را در بیت رهبری مطرح کردند و مورد موافقت قرار گرفت، شهید آمد پارچه خرید و برد داد پرچم حضرت را آماده کردند و نصب شد و بعد از مدتی که پرچم نصب بود آن را آوردند و پرچم دیگری بردند و نصب کردند، خود او اولین پرچم را به موزه امام‌رضا(ع) هدیه کرد.
وقتی هم که به شهادت رسید از آذربایجان هم با ما تماس گرفتند و وقتی پرسیدیم که شما شهید را از کجا می‌شناسید گفتند که اینجا هم آمده‌اند و پرچم حضرت زینب را آورده‌اند.
حاج محسن چگونه به شهادت رسید؟
 دشمن با تبلیغات گسترده می‌خواست نشان دهد که در حلب هیچ اتفاقی نیفتاده و حلب در دست نیروهای داعشی است، شهید خزائی هم لحظه به لحظه گزارش می‌داد که محله فلان سقوط کرده است، تصویر زنده هم روی آنتن می‌رفت و دشمن برخلاف آنچه تبلیغ می‌کرد توسط او داشت رسوا می‌شد، من هم می‌خواستم به او تذکر بدهم که احتیاط کند؛ چون آنها هم چون مدت زیادی بود که حلب را در دست داشتند می‌دانستند که او در کدام منطقه قرار دارد و ممکن بود به او آسیب برسانند.
محسن گزارش می‌دهد و می‌خواهد برگردد و تجدید وضو کند که یک تله انفجاری منفجر می‌شود و دو نفر از بچه‌های فاطمیون به شهادت می‌رسند و چند نفری هم مجروح می‌شوند، او هم می‌خواهد با ماشین خودش مجروحین را برساند که در مسیر دو گلوله خمپاره به آنها اصابت می‌کند و از ناحیه سر و سینه مجروح می‌شود و به شهادت می‌رسد.
ترور شهید چگونه اتفاق افتاد؟
در مسیر دمشق زینبیه به او شلیک شد که تیر به ضربه‌گیر در اصابت کرده بود کمانه کرده بود و از ناحیه شکم مجروح شده بود، داعش هم بلافاصله تبلیغ کرده بودند که ما یکی از نیروهای موثر را زدیم؛ اما بعد تصویر ایشان را در تلویزیون نشان دادند که سالم هستند. بعد از این جریان براساس احساس برادری به ایشان می‌گفتیم که دیگر ادای تکلیف کرده‌ای و برگرد بیا.
بعد از شهادت حاج محسن حال و هوای شهر و عکس‌العمل مردم چگونه بود؟
پیکر ایشان را دوشب بعد آوردند و آنقدر در خانه ازدحام زیاد بود که احساس می‌کردیم ممکن است سقف پایین بیاید، گفتند کار را یکسره کنید چرا که ممکن است شرایط بدتر از این بشود، بچه‌ها هم پیکر را شب بردند و صبح آوردند و خانواده توانستند با ایشان وداع کنند.
ما در منطقه‌ای زندگی می‌کنیم که هم شیعه دارد و هم سنی، هم سیستانی دارد و هم فارس و بلوچ و اتفاقاتی در شهر افتاده بود که شهر را یک غباری گرفته بود، حاجی با شهادتش این غبار را پاک کرد. تشییع پیکر ایشان در شهر بی‌سابقه بود، از استان خراسان، مادران شهیدان فاطمیون بودند، و تازه آن زمان بود که فهمیدم وقتی او یک‌باره غیبش می‌زد کجا می‌رفت، او به دیدار خانواده‌های شهدای فاطمیون می‌رفت و مشکلاتشان را رفع و رجوع می‌کرد، حس و علاقه عجیبی به آنها داشت، دوست داشت بیشتر بین خانواده شهدای فاطمیون باشد، می‌گفت بچه‌های فاطمیون حیدری و مردانه می‌جنگند و وقتی اینها وارد میدان می‌شوند داعشی‌ها حساب کار دستشان می‌آید.
فکر می‌کنید چرا ما باید برویم و در سوریه بجنگیم؟
ما مسلمانیم و برای اعتقاداتمان می‌جنگیم، قرار نیست بابت اعتقاداتمان کوتاه بیاییم و اجازه دهیم به اعتقادات ما توهین شود، این فکر که چون سوریه در جغرافیای ما قرار ندارد تکلیفی نداریم از شریعت و دین ما جداست، اگر احساس تکلیف شود و اگر تابع ولی‌فقیه باشیم و ایشان دستوری بفرماید جغرافیا اصلا معنا ندارد، انجام تکلیف مهم است.
زمان جنگ تنها گناه برخی نوجوانان این بود که شناسنامه خود را دستکاری می‌کردند که به جبهه بروند و اگر ما به بهانه جغرافیا می‌گفتیم، جنگ در خوزستان است و اگر عراق قوی‌ترین ماشین جنگی را هم داشته باشد به زاهدان نمی‌رسد و ما چکار جنگ داریم یقینا به زاهدان هم می‌رسیدند.
اینها حربه‌های دشمن است که ما را از هدف خودمان دور کند.
شهید در وصیتنامه خود به چه مواردی‌ اشاره کرده‌اند؟
ایشان در وصیتنامه تاکید دارند که در خط ولایت فقیه باشیم و اینکه هوشیار باشیم تا دشمن با حربه‌های مختلف نتواند در مجموعه ما نفوذ کند و از درون هم ضربه نخوریم.
کلام آخر
برادرم آدم زرنگی بود و آدم‌های زرنگ هم رنگ و روی دنیا را فراموش می‌کنند و با خدا معامله می‌کنند، بچه‌هایی از کاروان شهدا در طول انقلاب جا ماندند، نگاه محدودی داشتند می‌گفتیم پروانه زیباییش به گل است ولی آنهایی که واقعا خدا را دیده بودند می‌دانستند که پروانه با سوختن است که به معراج می‌رود و مورد تایید خداوند قرار می‌گیرند و به شهادت می‌رسند، مرگ به سراغ انسان می‌آید ولی خوشا به حال اینها که بازرگانان خوبی هستند و وجودشان را به قیمت می‌فروشند.
در ادامه با مریم رخشانی، همسر این شهید گرانقدر به گفت‌و‌گو پرداختیم و او شهید خزایی را اینگونه توصیف کرد.
همسرتان چه خصوصیات اخلاقی داشتند؟
‌ شهید خزایی شخصی فعال و مسئول و نسبت به کار خبرنگاری متعهد بود. ایشان علاوه‌بر کار خبرنگاری، فعالیت‌های گسترده‌ای در حوزه عتبات‌عالیات داشت و همچنین در نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در سوریه خدمت می‌کرد.
 او کمک به جنگ‌زده‌های سوریه را یکی از وظایف خود می‌دانست و دغدغه‌های زیادی در قبال مردم سوریه داشت. هر زمان به ایران می‌آمد، بی‌تاب برگشتن به سوریه بود و همیشه می‌گفت که طاقت ندارم و باید هرچه زودتر برگردم. حس مسئولیتی که داشت اجازه نمی‌داد که سوریه را ترک کند. حتی وقتی که اینجا بود سعی می‌کرد در حد توان نیازهای مردم سوریه را از جیب خودش تهیه کند و برای آنها ببرد.
  محسن خود را خادم و مدافع حرمین می‌دانست و هر زمان که می‌گفتم شما وظیفه خود را انجام داده‌اید، می‌گفت من متعلق به خودم نیستم؛ من متعلق به جهان اسلام هستم و نمی‌توانم مسئولیتم را زمین بگذارم و برگردم باید همه بدانند که هدف و راه تروریست‌ها با اسلام مرتبط نیست و این را باید با گزارش‌هایی که ضبط می‌کنم نشان دهم.»
آیا شما با رفتن او به سوریه مخالفت نکردید؟
بعد از اینکه از اولین سفرش به سوریه بازگشت دیگر آرام و قرار نداشت، فقط دنبال راهی برای رفتن به سوریه بود، وقتی هم تصمیمش برای رفتن قطعی شد من مخالفتی نکردم، او می‌گفت من تصمیم خودم را برای ادامه کارم در سوریه گرفتم و هرگز از این تصمیم برنمی‌گردم و تنها کاری که باید انجام بدهم و مسئولیت من است باید در سوریه انجام دهم.»
من با راهی که انتخاب کرده بود مخالف نبودم؛ بلکه خوشحال بودم و با این وجود می‌ترسیدم که اتفاقی برایش بیفتد؛ اما زیارت عاشورا می‌خواندم و خودم را آرام می‌کردم.
آخرین تماس شما چه زمانی بود؟ از چه صحبت می‌کرد؟ 
 ظهر جمعه 21 آبان با من تماس گرفت. بعد از چند بار قطع و وصل شدن تلفن توانستیم صحبت کنیم. صدای توپ، ‌‌تانک و گلوله می‌آمد، به من گفت این صداها نشان از قدرت و عظمت مدافعین حرم و نیروهای اسلام است و شما هم در شادی من شریک باشید.» بلند می‌خندید و حالت خاصی داشت. خیلی شاد بود و از خاطرات حضور خود و محمدهادی فرزندمان در خط مقدم جنگ می‌گفت و اینکه محمدهادی زمانی که در خط مقدم بود نمی‌دانست در خط مقدم است و زمانی که صدای خمپاره آمد، تازه متوجه شد که کجاست؛ این خاطرات را مرور می‌کرد و می‌خندید. از بچه‌ها گفت؛ محمدهادی،‌ محمدمهدی و زینب سه ساله که باید مواظب آنها باشی تا در آینده فرد موفقی باشند. در اینجای صحبت کمی‌نگران شدم و به حالت شوخی گفتم مواظب باشید کار دست ما ندهید، که محسن گفت نگران نباشید برای من اتفاقی رخ نمی‌دهد، من کاره‌ای نیستم که اتفاقی بیفتد؛ این مدافعین هستند که از دل و جان مایع می‌گذارند تا از حریم اهل‌بیت(ع)‌ دفاع کنند؛ برای این‌ها دعا کنید و دعا کنید امام زمان(عج) ظهور کند و جنگ تمام شود. این آخرین تماس محسن با من بود.
چگونه خبر شهادت همسرتان را دریافت کردید؟
من و خانواده آمادگی شهادت محسن را نداشتیم و منتظر برگشتش بودیم. بیرون بودم که یکی از آشناها با ما تماس گرفت و گفت تلویزیون زیرنویس کرده که محسن شهید شده. آیا این خبر را تایید می‌کنی؟ ابتدا این خبر را باور نکردم و گفتم دیشب داشتیم با هم صحبت می‌کردیم و حالش خوب بود؛ بعد از اینکه تلفن را قطع کردم  سریع به خانه برگشتم در بین راه با خودم می‌گفتم که این خبر درست نیست و محسن شهید نشده؛ اما دلم می‌گفت اگر این خبر درست باشد چه؟ تا اینکه رسیدم خانه و تلویزیون را روشن کردم که دیدم خبر شهادت محسن از تلویزیون در حال پخش است و در آن زمان تمام حرف‌های محسن را یادآوری کردم و اینکه می‌گفت شهادت نصیب هرکسی نمی‌شود و اینکه زمانی که پیمانه آدم پر شود از دنیا خواهد رفت. بعد از چند دقیقه شروع به گرفتن شماره محسن کردم که جوابی داده نشد، آن موقع بود که باورم شد محسن شهید شده است.
شهادت آرزوی همسرم بود و او به آرزویش رسید و فدای حضرت زینب(س) شد و من هم به او افتخار می‌کنم و خدا را شاکرم.
حکایت یکی دیگر از مردان حق را شنیدیم و خواندیم، کسی که از همه تعلقات، از همه شئونات دنیوی گذشت تا حق و حقیقت پابرجا بماند، او از دخترکش گذشت تا مبادا گزندی به زینب‌ها و رقیه‌ها برسد، پس سزا نیست که زینب خزایی و زینب‌ها پرچم مبارزه با کفر و ظلم را بر زمین ببینند، مبادا که دل نازکشان بیش از این به درد بیاید که راه پدر بی‌رهرو مانده، که خون پدر پایمال شد، آنها باید بدانند که تنها نیستند و هزاران هزار مبارز و آزاده از هر قطره خون پدرانشان خواهد روئید.


گفتگو با خانواده شهید غلام رسول حدادی : 
رسول شجاعت



ساده و مهربان و کاری بود؛ کسی نبود که کمک بخواهد و او دریغ کند. با رفتار و اخلاق خوبش همه را جذب خود می‌کرد و دل پدر و مادر را راضی. هر چه بود و هر آنچه درباره اش می‌گویند خوبی است. در اوج جوانی وارد خدمت مقدس سربازی شد و در یکی از حساس‌ترین مناطق ایران مشغول به خدمت شد، چیزی به انتهای خدمتش باقی نمانده، اذن مرخصی را از فرمانده دریافت می‌کند، آماده برگشت به خانه می‌شود که خبر درگیری با اشرار او را از رفتن منصرف می‌کند، وظیفه‌ای برای ماندن ندارد؛ اما ندای یاری شنیده و کار فراتر از وظیفه است! باید می‌رفت، باید می‌رفت تا دست اشرار را از آب و خاک خود کوتاه کند و چه زیبا در این مسیر سرخ به شهادت رسید.
صفحه فرهنگ و مقاومت کیهان این هفته مهمان خانواده شهید غلام رسول حدادی در روستای کچیان از توابع بخش مرکزی شهرستان نیمروز است؛ شهیدی که به راستی خود را فدای راه پیامبرش(ص) کرد و با خون خود راه درستی و راستی و ایمان را آبیاری کرد تا این مسیر تا ظهور حضرتش (عج) ادامه یابد. گفت‌و‌گوی ما را با خانواده شهید در ادامه می‌خوانید.
سید محمد مشکاهًْ الممالک
به همه مردم کمک می‌کرد
در ابتدا محمد حدادی برادر بزرگتر شهید باب صحبت را آغاز کرد و از برادرش گفت: ما 6 برادر بودیم و غلام رسول فرزند دوم خانواده و متولد سال 43 بود، او خیلی مردم دار و با ایمان بود، به خانواده، همسایه‌ها، اقوام و در واقع به همه مردم کمک می‌کرد، با جان و دل هم کمک می‌کرد، تقاضای هیچ کس را برای کمک رد نمی‌کرد، اگر کسی را در راه می‌دید که وسایل سنگینی همراه دارد، کار خودش را رها می‌کرد و می‌رفت به آن شخص کمک می‌کرد و تا رسیدن به مقصدش او را همراهی می‌کرد. به یاد دارم که یک بار پیرزنی یک سطل آب داشت و نمی‌توانست آن را تا منزل برساند او سطل را گرفت و به منزلش رساند، پیرزن هم برایش دعای خیر کرد و من فکر می‌کنم همین دعاهای خیر باعث شد که او به شهادت برسد.
تاثیر نان حلال
پدر من کشاورز و باغدار بود و همه ما هم به او کمک می‌کردیم، همه با هم همکاری می‌کردیم و نان حلال می‌خوردیم و همین هم باعث شد که خوب تربیت شود، او خدا را دوست داشت و خدا هم او را دوست داشت، برادرم آنقدر خوب بود که من نمی‌توانستم به خوبی او باشم، من هم دوست دارم که شهید شوم، ولی خوب لیاقت آن را ندارم، خدا هر کسی را لایق شهادت نمی‌داند.
به مسجد خیلی علاقمند بود، انسان خاصی بود، از کودکی تا زمان شهادتش حتی یک بار هم از او بدی ندیدم، بچه‌های این محل شاهد همه خوبی‌های او بودند، در زمان انقلاب هم فعالیت می‌کرد، دید وسیعی داشت، با اینکه تا پنجم ابتدایی بیشتر درس نخوانده بود خیلی با شعور و معرفت بود، نامه‌ای در ساکش بود که در آن نوشته بود ما هر چه داریم از اولیاء و انبیاست و هر چه آنها از این دنیا ببرند ما هم همان را می‌بریم.
ماموریت اختیاری و شهادت.
 غلام رسول در سالگی رفت خدمت سربازی، ما هر دو همزمان به سربازی رفتیم. او وارد نیروی انتظامی‌شد و من به سپاه پیوستم، در همان دوران سربازی بود که غلام رسول به شهادت رسید، او در پاسگاه نیروی انتظامی‌ منطقه رودماهی زاهدان مشغول به خدمت بود، یک بار مدتی قبل از شهادتش م برای دیدنش به پاسگاه رفتیم، او آمد پیش ما و پذیرایی کرد و یکی دوساعتی بودیم و صحبت کردیم و بعد برگشتیم.
دفعه بعد که تنها یک ماه مانده بود که خدمتش تمام شود، من به تنهایی رفتم پاسگاه، قصد داشتم با رئیس‌پاسگاه، آقای میربلوچزهی صحبت کنم و او را به خانه بیاورم، وقتی رسیدم رئیس‌پاسگاه داشت به تعدادی از سربازها که به تازگی درجه گرفته بودند آموزش می‌داد، مدتی صبر کردم تا کلاسش تمام شد، بعد به او گفتم آمده‌ام که اگر اجازه بدهید برادرم را با خودم به زابل ببرم. گفت مشکلی نیست، اما او الان برای گشت‌زنی رفته است، شما بروید، وقتی برگشت من خودم او را می‌فرستم. من هم برگشتم.
آقای میربلوچ زهی به برادرم اجازه داده بود و او هم وسایلش را جمع کرده بود و ساکش را بسته بود، اسلحه اش را هم تحویل داده بود که به زابل بیاید ؛ اما همون موقع تماس می‌گیرند و خبر از حمله اشرار می‌دهند، غلام رسول ساکش را زمین می‌گذارد و به فرمانده‌اش اعلام می‌کند که می‌خواهم با شما بیایم، فرمانده می‌گوید نه من به تو مرخصی داده ام، به خانه برو، الان خانواده‌ات منتظر تو هستند. برادرم قبول نمی‌کند و می‌گوید یک نفر هم که بیشتر باشد بهتر است و من با شما می‌آیم. در نهایت همراه همان سربازانی که داشتند آموزش می‌دیدند، برای مقابله با اشرار می‌رود، آنها که در مجموع 16 نفر بودند در منطقه کورین رودماهی در کمین اشرار می‌افتند و همگی در تاریخ 21 آبان سال 64 به شهادت می‌رسند. بعد از اینکه دیدم خبری از برادرم نشد رفتم پاسگاه پیگیر شدم، گفتم برادرم قرار بوده بیاید؛ اما خبری از او نشده، چه اتفاقی افتاده؟ در ابتدا به من گفتند برادرت تصادف کرده و دستش شکسته، بعد کم کم گفتند که در جریان درگیری با اشرار به شهادت رسیده است.
فراق فرزندی دوست داشتنی.
پدر شهید که در بستر بیماری به سر می‌برد و تازه از بیمارستان رسیده است با صدایی ضعیف ولی با تمام وجود از خوبی پسرش می‌گوید، می‌گوید که او خیلی دوست داشتنی بود، خوب بود و مردم دار، اصلا همه بچه‌هایم یک طرف، غلام رسول یک طرف. من کشاورز بودم و او هم در کارها همیشه به من کمک می‌کرد. او به سختی ادامه می‌دهد: زمانی که شهید شد از نیروی انتظامی‌آمدند و به ما گفتند که پسرت به شهادت رسیده است، آنها خیلی زحمت کشیدند و همه کارها را خودشان انجام دادند، برای پسرم تشییع آبرومندانه‌ای برگزار کردند و او را با احترام به خاک سپردند.
جوانان را جذب مسجد می‌کرد
ناصر برادر دیگر شهید که از او کوچکتر است در ادامه گفت: برادرم خیلی مومن بود، اهل نماز و روزه و مسجد بود و دوستانش را هم به مسجد رفتن تشویق می‌کرد، آنها را جمع می‌کرد و برایشان احکام می‌گفت.
آن زمان بیشتر فوتبال و والیبال بازی می‌کردیم و او هم برای بازی بچه‌ها را جمع می‌کرد و برای تهیه و تدارک وسایل و ورزشی هم کمک می‌کرد و در کل خیلی فعال بود.
مردم او را خیلی دوست داشتند، شاید حتی خیلی بیشتر از من که برادرش بودم، برای همین هم وقتی به شهادت رسید مردم خیلی ناراحت شدند.

Image result for ‫گل لاله‬‎


گفتگو با خانواده شهید سعید اسلامیان : 
صدام برای سرش جایزه تعیین کرده بود 
 

سیده لیلا آقامیری
بی‌تردید امنیت کنونی کشور حاصل فداکاری، ایثار و از خودگذشتگی جوانان شجاع و غیور این مرز و بوم است، جوانانی که تمام هستی خود را بدون هیچ چشم داشتی در راستای اعتلای اسلام و انقلاب فدا کردند و دشمن را با زبونی از خاک میهن اسلامی به بیرون راندند. در این میان شهید سعید اسلامیان یکی از هزاران شهیدی است که به گفته همسرش یک تنه به عنوان یک لشکر و سپاه بود. در ادامه شما را به خواندن صحبت‌های شنیدنی همسر و همرزمان شهید سعید اسلامیان شهید شاخص استان همدان در سال 98 دعوت می‌کنیم.
زهرا ترابی همسر شهید اسلامیان درباره‌ نحوه آشنایی و ازدواجش، گفت: زمانی که در مدرسه به عنوان معلم پرورشی خدمت می‌کردم مادر آقا سعید نوه‌اش را به مدرسه می‌آورد و اینها مقدمه‌ای شد برای آشنایی من با خانواده شهید اسلامیان، از همین رو ازدواج ما به شکل سنتی انجام شد. البته ابتدا قصد ازدواج نداشتم اما به محض دیدن چهره نورانی و متانت آقاسعید شیفته او شدم و رضایت خود را اعلام کردم.
وی گفت: در مراسم خواستگاری، آقا سعید از خوردن و آشامیدن خودداری کرد و این رفتار در ذهنم سؤال ایجاد کرد که چرا چیزی از پذیرایی‌ها میل نمی‌کند که در همین زمان خواهرش برایم توضیح داد، آقا سعید همیشه روزهای دوشنبه و پنجشنبه روزه می‌گیرد و امروز هم روزه است، این شدت اخلاص و پاکی مرا به آقا سعید دلبسته‌تر می‌کرد.
ترابی با‌اشاره به اینکه قبل و بعد از ازدواج، بارها از شهادتش سخن می‌گفت و مرا برای روزهای تنهایی آماده می‌کرد، یادآور شد: بعد از ازدواج تازه فهمیدم همسرم اهل زمین نیست از این رو خودم را برای روزهای تنهایی و غربت آماده کردم.
وی با تاکید بر اینکه بدون اغراق شهید اسلامیان در پرورش فکری‌ام نقش اساسی داشت، خاطرنشان کرد: بیش از آنکه سخن بگوید اهل عمل بود و اگر از موضوعی ناراحت می‌شد هرگز بیان نمی‌کرد و تنها از سکوتش متوجه ناراحتی وی می‌شدم.
همسر شهید اسلامیان گفت: ثمره این ازدواج دو فرزند پسر است، بارها به صورت زبانی و هم در وصیت نامه تاکید داشت درس ولایتمداری را به فرزندانمان بیاموزم و راه بندگی را به آنها نشان دهم.
وی شهید اسلامیان را شخصیتی انقلابی قبل از پیروزی انقلاب اسلامی عنوان کرد و افزود: قبل از انقلاب به همراه برادرش فعالیت‌های ی داشت و توسط نیروهای ساواک شناسایی شده بود، جالب آن‌که مجسمه شاه در همدان توسط شهید اسلامیان و جمعی از دوستانش به پایین کشیده شد.
ترابی ادامه داد: با شروع جنگ تحمیلی و آغاز گری دشمن علیه رزمندگان اسلام، همسرم در جبهه و دوشادوش برادران دینی با شجاعتی وصف‌ناشدنی از انقلاب و نظام اسلامی دفاع کرد.
وی خاطرنشان کرد: خطر برایش بی‌معنا بود و همیشه در سختی پیشقدم بود و در جنگ با تجزیه‌طلبان و آشوب‌‌گران تجربه خاصی داشت. از این رو از همان ابتدا که شهر پاوه شلوغ شد در کنار شهید چمران به عنوان بسیجی حضور یافت.
ترابی با‌ اشاره به اینکه همسر شهیدش بارها و بارها در عملیات‎های مختلف توسط دشمن بعثی زخمی شد، عنوان کرد: با وجود آنکه دکترش وی را از رفتن به منطقه منع کرده بود اما دلش طاقت ماندن و دوری از دوستانش را نداشت بنابراین همیشه قبل از به دست آوردن سلامتی کامل، در جبهه حضور داشت.
وی شهید اسلامیان را معلمی اخلاق مدار معرفی کرد و گفت: زمانی که از ناحیه پا زخمی و در بیمارستان بستری شده بود برای پرستاران درس اخلاق دائر کرد و به آنها نکات اخلاقی می‌گفت.
همسر شهید اسلامیان خاطرنشان کرد: در انجام فرمان امام خمینی(ره) سر از پا نمی‌شناخت و با وجود علاقه‌ای که به خانواده داشت اما پیروی از ولایت و حفظ اسلام از هر چیزی برایش مهم‌تر بود.
وی تاکید کرد: در دوره‌های مختلف، پست‌های متعددی به ایشان پیشنهاد ‌شد اما در هر شرایطی برایش پیروزی در جنگ و حضور در جبهه اولویت داشت.
ترابی ادامه داد: در زمان جنگ، صدام برای سرش جایزه تعیین کرده بود زیرا می‌دانست که همسرم گنجینه اطلاعات است و چه توانمندی‌هایی دارد.
وی خاطرنشان کرد: بالاخره آقا سعید پس از سال‌ها مجاهدت در راه خدا و خدمت به انقلاب اسلامی در تاریخ 17 دی ماه 1367 در حین انجام ماموریت به شهادت رسید و نام و یادش تا ابد جاودانه شد.
همسر شهید اسلامیان با بیان اینکه آقا سعید در زمان حیاتش همواره به من لطف داشت و مرا خانم معلم خطاب می‌کرد افزود: پس از شهادتش هنوز هم حضورش را در کنارم احساس می‌کنم و ارتباط عجیبی بین ما وجود دارد.
وی به ذکر خاطره‌ای پرداخت و گفت: یک بار که خسته از مدرسه به خانه بازگشتم به عکسش که به دیوار خانه آویزان بود نگاه کردم و تنها در دلم گفتم، آخه چرا اینقدر زود رفتی و مرا تنها گذاشتی؟ فردا صبح زود یکی از همسایگان در منزل را زد و جعبه شیرینی را به دستم داد، با تعجب پرسیدم ان‌شاءالله خیره؟ و خانم همسایه بی‌درنگ ماجرای خوابش را برایم بازگو کرد.
ترابی ادامه داد: آقا سعید در خواب به خانم همسایه گفته بود این جعبه شیرینی را به همسرم بده و بهش بگو از این به بعد من بهش سر می‌زنم. همان جا متوجه درد و دل دیروزم شدم و فهمیدم شهید اسلامیان به جبران خستگی روز گذشته‌ام به خواب این خانم همسایه رفته و خواسته به من بفهماند که من به یادت هستم و تنهایت نمی‌گذارم».
همسر شهید اسلامیان با بیان اینکه اسلام واقعی را شهدا درک کردند خاطرنشان کرد: عده‌ای دانسته و یا ندانسته گمان می‌کنند خانواده‌های شهدا در رفاه کامل هستند اما اینگونه نیست و انتظار داریم که مردم واقعیت‌ها را درک کرده و بدانند که شهدا به خاطر خدا و دفاع از اسلام جان خود را فدا کردند تا اسلام پابرجا باشد و خانواده‌های شهدا هیچ طلبی از انقلاب ندارند.
وی در بخش دیگری از سخنانش با اظهار گلایه از عملکرد نادرست برخی مدیران و مسئولان کشور، گفت: نباید با حیف و میل کردن بیت‌المال حق ضعیفان پایمال شود که با این کار، خون شهدا را پایمال کرده‌ایم!
همسر شهید اسلامیان با اظهار تاسف از اینکه بروز اختلاس‌ها و دست درازی به بیت‌المال اعتماد بین مردم و مسئولان را از بین می‌برد ابراز داشت: خوشبختانه مردم پای عهد خود ایستاده و از آرمان‌های اسلام و انقلاب دفاع می‌کنند اما باید به شدت با اینگونه عادت‌های زشت و خارج از شرع و عرف برخی از مسئولان مبارزه کرد تا امید در دل مردم زنده شود.
ترابی تامل در وصیت نامه شهدا را راه نجات انسان از تنگناها عنوان کرد و افزود: رفتار نادرست برخی از افراد، ربطی به اسلام ندارد از این رو راه صحیح را شهیدانی چون حججی و فهمیده پیمودند و هرگز تسلیم دشمن و هوای نفس نشدند و تا آخر بر عهدشان پایبند بودند.
وی تصریح کرد: همنشینی با شهدا را افتخار می‌دانم و امید است با تاسی از این عزیزان بتوانیم ادامه‌دهنده راه و رسم شهدا باشیم.
همیشه نفر اول خط مقدم بود
همرزم شهید اسلامیان گفت: دوستی‌ام با سعید به روزهای قبل از انقلاب باز می‌گردد، دقیقاً روزهایی که برادر من و سعید توسط نیروهای ساواکی دستگیر و زندانی شده بودند و حضور ما در زندان برای ملاقات، زمینه را برای آشنایی بیشتر فراهم می‌کرد.
 سردار مهدی افزود: بعد از پیروزی انقلاب و آغاز جنگ تحمیلی، اکثر اوقات در جبهه با هم بودیم و بودن در کنارش برایم بهترین لحظات به حساب می‌آمد.
وی آرمان‌گرایی، صبوری و خستگی ناپذیری را از ویژگی‌های شهید اسلامیان عنوان کرد و گفت: بر تلاوت آیه (إِنَّ الَّذِینَ قَالُوا رَبُّنَا الله ثُمَّ اسْتَقَامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَیْهِمُ الْمَلَائِكَهًْ أَلَّا تَخَافُوا وَلَا تَحْزَنُوا وَأَبْشِرُوا بِالْجَنَّهًِْ الَّتِی كُنتُمْ تُوعَدُونَ ) استمرار فراوان داشت.
همرزم شهید اسلامیان با ‌اشاره به اینکه دفاع مقدس هنر جوانمردی رزمندگان اسلام را به تمام دنیا نشان داد افزود: هرگز کسی با شعار دادن نمی‌تواند قله‌ها را فتح کند و در این راه شهید اسلامیان و هزاران شهید دیگر با مجاهدت و پیکار در صف مقدم توانستند عزت نام اسلام و ایران را حفظ کنند.
وی یادآور شد: بدون اغراق سعید مرد پایداری و استقامت بود و تا آخرین لحظه علیرغم فشار دشمن با شجاعت و جوانمردی از آرمان‌های اسلام ونظام دفاع کرد به طوری که پس از گذشت 35 سال از جنگ تحمیلی هنوز هم نام و یاد شهید اسلامیان در دل‌ها زنده است.
ادامه داد: در دوران جنگ و با توجه به مجروحیت‌های متعدد بارها پزشکان او را تا به دست آوردن سلامتی کامل از رفتن به جبهه منع کرده بودند اما سعید با آنکه عذر شرعی داشت همیشه نفر اول، در خط مقدم جبهه بود و آرزویش زیارت حرم امام حسین(ع) بود.
همرزم شهید اسلامیان با بیان اینکه محور انقلاب ولایت است گفت: شهدا در ولایت ذوب شده بودند و خود را دلباخته و دلسوخته ولایت می‌دانستند از این رو تبعیت محض شهدا از ولایت، آنها را به اوج رساند.
وی اخلاص و یکرنگی را رمز ماندگاری شهدا عنوان کرد و افزود: تمام عمل و رفتار شهدا برای رضای حق بود و در این راه شهیدانی چون آقا سعید تنها رضایت الله» برایشان معنا داشت.
با متفاوت خواندن جنگ تحمیلی با سایر جنگ‌های دنیا، گفت: رزمندگان اسلام با دست خالی اما با دلی سرشار از توکل به میدان مبارزه آمدند و شیوه آنها عاشقانه و عاشورایی جنگیدن با جهان کفر بود و پاسداری از ارزش‌ها و آرمان‌ها برایشان امری مهم و اساسی تلقی می‌شد.
وی با ‌اشاره به اینکه دشمن و کوته‌نظران بدانند که هرگز نام و یاد شهدا از دیده و ذهن‌ها پاک نمی‌شود یادآور شد: هنوز هم راه شهادت برای بندگان مخلص باز است و امید است در این مسیر پر پیچ وخم، شهادت روزیمان شود.
شناخت عمیق از منافقین
در ادامه سراغ باقر سیلواری همرزم دیگر شهید اسلامیان رفتیم، وی درخصوص آشنایی‌اش با شهید اسلامیان گفت: آشنایی ما با سعید از طریق دیگر برادر شهیدش(پرویز) که قبل از انقلاب با یکدیگر همکلاس بودیم شکل گرفت و این دوستی تا زمان شهادت سعید ادامه و ماندگار شد.
باقر سیلواری با بیان اینکه تمام اوقات فراغتم را با سعید و برادرش می‌گذراندم افزود: با یکدیگر به باشگاه می‌رفتیم و در راهپیمایی‌ها علیه حکومت فاسد شاه شعار می‌دادیم. هر چه شناخت من به وی وخانواده‌اش بیشتر می‌شد این پیوند محکم‌تر و عمیق‌تر‌ جلوه می‌کرد.
وی تاکید کرد: سعید و سایر برادرانش در خانواده‌ای مذهبی رشد کرده بودند به طوری که نماز و روزه هیچ یک قضا نمی‌شد، از همین رو قبل از انقلاب و بعد از گذشت مدتی از دوستی‌مان، متوجه شدم برادر بزرگ‌تر آقا سعید، به نام مسعود» به دلیل فعالیت‌های ی در زندان است.
همرزم شهید اسلامیان خاطرنشان کرد: شهیدان سعید و پرویز اسلامیان به عنوان موسسین دادگاه انقلاب بودند و با آنکه نظامی نبودند اما به محض شروع جنگ تحمیلی، داوطلبانه در میدان مبارزه با دشمن آماده شده و لباس رزم بر تن کردند.
وی شجاعت، سخت‌کوشی و داشتن چهره شاداب را از ویژگی‌های بارز شهید اسلامیان عنوان کرد و گفت: در سخت‌ترین شرایط هرگز چهره ایشان ناراحت و غمگین نبود و در هر زمان بر خدا توکل داشت.
سیلواری با تاکید بر اینکه حساسیت بالایی نسبت به مصرف بیت‌المال داشت و از اموال به خوبی مراقبت می‌کرد خاطرنشان کرد: شناخت کاملی نسبت به جریان‌های انحرافی از جمله منافقین، توده‌ای و. داشت و آنها را مزدوران خارجی می‌دانست که دنیا و آخرتشان را تباه کرده‌اند.
وی به ذکر خاطره‌ای پرداخت و ادامه داد: سال 57، قبل از پیروزی انقلاب به همراه تعدادی از دوستان و سعید اسلامیان در میدان باباطاهر تجمع کرده بودیم، عده‌ای از میان جمعیت پلاکاردی در دست داشتند که مشخص نبود از طرف چه سازمان و ارگانی است. سعید با حساسیت موضوع را زیر نظر داشت و پس از چند دقیقه رو به ما کرد و گفت، این پلاکارد باید به هر طریق ممکن از میان جمعیت جمع‌آوری شود. دلیلش را که جویا شدیم پاسخ داد، این شعارها منتسب به منافقین و گروه‌های التقاطی است از این رو با تلاش و همکاری دوستان تمام پلاکاردها و دست نوشته‌های گروه‌های منحرف از میان شرکت‌کنندگان در راهپیمایی جمع‌آوری شد.
همرزم شهید اسلامیان اظهار داشت: رابطه‌ام با سعید تا سال 61 بیشتر دوام نیاورد و من در مهر ماه 61، منطقه قصر شیرین اسیر شدم و این اسارت مرا از دوستانی چون شهید اسلامیان جدا کرد هر چند که قلبم در هر شرایطی با او بود.
وی خاطرنشان کرد: بعد از 6 ماه اسارت و بی‌خبری از خانواده و دوستانم، شرایطم را با ارسال نامه‌ای به خانواده توضیح دادم و همین بهانه‌ای شد تا سعید مرا از وضعیت جنگ و دوستان آگاه کند، برایم به شکل رمزی نامه می‌نوشت و مرا از پیروزی رزمندگان در عملیات‌های مختلف، شهادت و جانبازی دوستانم آگاه می‌ساخت.
سیلواری با‌ اشاره به اینکه سعید همیشه و در هر شرایطی آرزوی شهادت را از خدا طلب می‌کرد ادامه داد: در نهایت دی ماه 67 جام شهادت را نوشید و ما را تا ابد در حسرت دیدارش تنها باقی گذاشت.
وی خاطرنشان کرد: شهدا به وظیفه خود به درستی عمل کردند و امروز این تکلیف بر دوش ما گذاشته شده تا از اسلام و آرمان‌های انقلاب جانانه دفاع کنیم و اجازه دخالت در امور را به بیگانگان ندهیم تا این وحدت و همبستگی تضعیف شود.
همرزم شهید اسلامیان با تاکید بر اینکه از ابتدای خلقت اختلاف بین حق و باطل بوده و تاکنون ادامه دارد افزود: باید به اتفاقاتی که توسط دشمن خارجی طراحی و به دست منافقین داخلی اجرا می‌شود توجه کنیم و برای خنثی کردن این توطئه‌ها گوش به فرمان ولی فقیه باشیم.
وی پیروی از دستورات ولی فقیه را رمز پیروزی و نجات کشور از مشکلات عنوان کرد و گفت: عدم پیروی از دستورات ولی فقیه موجب زاویه گرفتن از انقلاب و نظام می‌شود و امید است در امتحان بزرگ همه سربلند باشیم.
شهادت، حد نهایی انسانیت است
در پایان بخشی از وصیت نامه شهید اسلامیان که حاوی نکات ارزشمندی است می‌آوریم:
(بِسمَ رَبّ الشّهداء و الصّدّیقین و الصّالحین و به نستعین إنما المومنونَ الَّذینَ أمَنوا بِاللهِ وَ رَسولِهِ ثُمَّ لَم یَرتابوا وَ جاهَدوا بِأموالِهِم و أنُفسِهِم فِی سبیلِ الله أولئِکَ هُمُ الصّادقون: منحصراً مومنان آن کسانی هستند که به خدا و رسول او ایمان آوردند و بعداً هیچگاه ریبی به دل راه ندادند و در راه خدا با مال و جانشان جهاد کردند).
 خداوندا، اکنون که تنها با تو سخن می‌گویم تو را شاهد می‌گیرم، عزیزترین و بهترین چیزی که به من دادی جانم است و چیزی بهتر از آن ندارم. پس آن را در راه تو و برای رضای تو هدیه می‌کنم.
پروردگارا من این راه را با آگاهی کامل انتخاب کردم و شهادت سعادتی بس بزرگ می‌دانم زیرا شهادت حد نهایی تکامل یک انسان است زیرا در این مرحله انسان به هوای نفس خود پاسخ نمی‌دهد و غالب بر آن است و دنیا در نظرش پست و ناچیز می‌شود و حال آنکه نمی‌تواند در این دنیا بماند و آن را زندانی برای خود می‌داند.
بر ماست که این نهال نوشکفته(انقلاب اسلامی) را با خون خود به ثمر برسانیم و این تکلیف بر دوش ما گذاشته شده است. پیامی برای شما که باید این نهال را تا آخر به ثمر برسانید دارم و آن پیام این است: أطیعُوا الله وَ أطیعُوا الرّسولِ وَ أولِی الأمرِ منکم»
اطاعت کنید خداوند را و اطاعت کنید از رسول و اطاعت کنید از صاحبان امر که در نبودن رسول به جای آنان هستند.
اطاعت از امام این مرجع تقلید شیعیان جهان یک امر و قانون الهی است که بر دوش ما و شما نهاده شده است. این ولی فقیه است که دست جنایتکاران غرب و شرق را از این مملکت بریده است و صلاح این امت اسلامی را می‌خواهد و ما نیز باید او را یاری کنیم.
پدر عزیزم در راه خدا اسماعیل‌های خود را آماده کن. مبادا بعد از شهادتم، غمی بر چهره مردانه‌ات بنشیند و بدان که شهادت یکی از اعضای خانواده باعث سربلندی و عزت شرف خانواده و اسلام می‌شود.
برادران و هم سنگرانم به جهانخواران شرق و غرب بگویید که اگر خانه و کاشانه‌ام را به آتش بکشید اگر گلوله‌های شما قلبم را پاره پاره کند آرزوی شنیدن یک کلمه ضعف و زبونی را به گور خواهید برد و اگر پیکرم را زنده زنده پاره کنید و پاره‌های تنم را به آتش بسوزانید اگر خاکسترم را به دریا بریزید از دل امواج دریا صدایم را خواهید شنید که فریاد می‌زنم
اسلام پیروز است».

Image result for ‫گل لاله‬‎


 گفتگو با خانواده شهیدان عبدالرضا و عبدالحسن باوی : 

شهیدی که ادامه‌دهنده راه برادر شهیدش شد

Image result for ‫شهید عبدالرضا باوی‬‎Image result for ‫شهید عبدالحسن باوی‬‎

جای جای ایران اسلامی ما خاستگاه جوانان پاک و انقلابی است و خاک مقدس این سرزمین با خون پاک این جوانان آبیاری شده است.
شهیدان عبدالرضا و عبدالحسن باوی از جمله همین جوانان هستند، کسانی که از ابتدای انقلاب پای ثابت راهپیمایی‌ها و نشر اعلامیه‌های امام خمینی(ره) بودند، عبدالرضا جوان نخبه و با پشتکاری بود که به گفته خواهرش می‌توانست تا حد کارشناسان هسته‌ای پیش برود؛ اما عبدالحسن برادر کوچکتر پر از شور و نشاط جوانی بود که پای ماندن نداشت و تمام تدابیر خانواده برای نگه‌داشتن او در خانه نیز افاقه نکرده و پای در میدان نبرد گذاشته و در نهایت همچون برادر بزرگ‌تر در این راه به وصال پروردگارش رسید.
سید محمد مشکوهًْ‌الممالک
ماجراهای این دو برادر شهید را از زبان حسنه باوی خواهر شهیدان باوی می‌شنویم. او اکنون مدیر مدرسه است و در محل کارش با وی هم کلام شدیم و او با وجود مشغله کاری پذیرای ما شد. خانم باوی با آرامش و طمأنینه و با کلامی ‌شیوا به بیان خاطرات خود از برادران و خانواده‌اش پرداخت؛ از روزهای سخت جنگ، از تاریکی‌های مطلق اهواز، فرارهای مکرر عبدالحسن به سمت جبهه و در نهایت تنهایی تنها یادگار برادر،‌هاجر گفت و اینکه خود با تمام وجود همچنان پای این انقلاب و نظام ایستاده است.
حضور در راهپیمایی‌های زمان انقلاب
حَسنه باوی در رابطه با خانواده خود گفت: ما 4 برادر و 3 خواهر بودیم و در محله کوت عبدالله، کوی مدرس در اهواز ست داشتیم. عبدالحسن متولد سال 46 بود و دو سال از من بزرگ‌تر و عبدالرضا دو سال از عبدالحسن بزرگ‌تر بود، من در آن زمان 9 سالم بود، ما خانواده خیلی صمیمی ‌داشتیم و پدر و مادرم هم بچه‌ها را خیلی دوست داشتند، بچه‌های ما از نظر‌تربیت و احترام به خانواده در فامیل سرآمد بودند، و همواره ما را مثال می‌زدند.
اوایل انقلاب اغلب مسیرهای راهپیمایی از حسینیه اعظم آغاز می‌شد، از محله ما می‌گذشت و به گار شهدای اهواز ختم می‌شد. برادران من هم نوجوان و حدود 13، 14 ساله بودند و مانند همه در راهپیمایی‌ها شرکت می‌کردند و اطلاعیه‌ها را توزیع می‌کردند.
خانه، کانون فعالیت‌های انقلابی
یکی از کانون‌هایی که در آنها اطلاعیه‌ها چاپ و توزیع می‌شد خانه ما بود، از طرفی هم پدرم خیلی مورد احترام بود، چون از بزرگان فامیل و محله بود. از طرفی هم رژیم روی عشایر خیلی حساس بود، لذا بزرگان عشایر را می‌بردند و از آنها قول می‌گرفتند که نسبت به نظام آن زمان پایبند باشند. آنها هم مجبور به همراهی بودند؛ اما در عین حال پدرم به انقلاب علاقه داشت و از بچه‌های انقلابی هم حمایت می‌کردند. خانه ما محل امنی برای هر دو طرف بود و ساواک فکر نمی‌کرد خانه ما کانونی برای پخش اطلاعیه باشد، آنها خانه‌ها را می‌گشتند اما با خانه ما کاری نداشتند. ما زیرزمینی داشتیم که آب انبار بود و در آنجا کارها را انجام می‌دادند؛ اما کسی به ما شک نمی‌کرد، حتی برخی فکر می‌کردند اینجا محل ضدانقلاب باشد، بعد از پیروزی انقلابهمه چیز علنی شد.
هوش سرشار عبدالرضا
خواهر شهیدان باوی در ادامه می‌گوید: در زمان انقلاب بچه‌ها خیلی ذوق و شوق داشتند و بعد از انقلاب هم جذب کمیته و سپاه و بسیج شدند تا اینکه جنگ شروع شد.عبدالرضا در آن زمان سال چهارم رشته اتومکانیک بود، او خیلی زرنگ و فعال بود و یادم می‌آید که تا صبح مشغول کار با انواع خط‌کش و ابزار نقشه‌کشی بود. او علاقه زیادی به درس داشت و من فکر می‌کنم که اگر شهید نمی‌شد اکنون در رده شهدای هسته‌ای بود. 8 سال بعد از شهادت او به مدرسه شهدا رفتم و با مدیر، معاون و برخی دبیران او که هنوز هم در آنجا مشغول به کار بودند صحبت کردم، آنها می‌گفتند نمره اکثر دوستانش در حد 6 و 7 بود اما نمرات شهید در حد 19 یا 20 بود، مدیر مدرسه می‌گفت در یکی از دروس به ندرت اتفاق می‌افتاد که استاد از دانش‌آموزی آن‌قدر رضایت داشته باشد که به کسی نمره 19 و 20 بدهد؛ اما عبدالرضا این توانایی را داشت که در این درس به حد عالی برسد، برخی از معلمان که فهمیدند من خواهر شهید هستم و دنبال وضعیت تحصیلی او هستم خیلی اظهار تأسف کردند که‌ای کاش او شهید نمی‌شد.
حضور عبدالرضا در کمیته انقلاب و زخمی‌شدن او
برادرم عبدالرضا زمانی پاسدار کمیته انقلاب بود و چون نسبت به دادگاه انقلاب خیلی حساس بودند، موقع نماز جماعت او را برای نگهبانی جلوی در می‌گذاشتند که یک‌بار موقع نماز، منافقین حمله می‌کنند و آنجا را به رگبار می‌بندند و عبدالرضا از ناحیه ران پا زخمی ‌می‌شود. بعد از اینکه اوضاع بعد از انقلاب کمی ‌آرام شد و جنگ آغاز شد جذب جبهه شد، البته هرچهار برادرم به جبهه رفتند؛ اما روی این دو برادرم خیلی حساس بودند که اتفاقی برایشان نیفتد. عبدالرضا از هنرستان شهدا و با عنوان بسیجی اعزام شد و در نهایت در سال 61 در بیست و پنجم ماه رمضان در شلمچه شهید شد، او اولین شهید ما و برادر بزرگم بود.
شب‌های خاموش اهواز و موشکباران مداوم
از زمان جبهه رفتن عبدالرضا چیز زیادی به‌خاطر ندارم؛ چون خیلی درگیر جنگ بودیم، آن زمان طبق برنامه هر روز سر ساعت 9 صبح خمپاره زدن‌ها شروع می‌شد و 9 شب هم موشکباران. ما شب‌ها روی پشت‌بام و در تاریکی مطلق می‌خوابیدیم به طوری که اگر کسی سیگار به دست داشت می‌گفتند او ضدانقلاب است و دارد به هواپیما گرا می‌دهد. ما حتی می‌دیدیم که موشک‌ها از کجا شروع به حرکت می‌کنند و در کجا به زمین می‌نشینند؛ لذا عبدالرضا را در دوران جنگ خیلی به‌خاطر ندارم؛ اما یادم است که خیلی دوست داشتنی بود و در بین بچه‌های محل خیلی سرآمد بود و قدرت رهبری و جذب بالایی داشت و بچه‌ها دورش بودند، همچنین او فوتبال را خیلی دوست داشت و مربی تیم بود.
شهادت عبدالرضا
برادرم عبدالرضا در عملیات رمضان که بسیار سنگین بود شهید شد، چند تا از دوستانش هم همان جا شهید شدند، این عملیات به‌گونه‌ای بود که شهدا را با آمبولانس و روی هم و یا با وانت می‌آوردند، عبدالرضا هم زخمی ‌می‌شود و او را به بیمارستان امام خمینی می‌آورند که بر اثر خونریزی زیاد شهید می‌شود. کلا عملیات خیلی غم‌انگیزی بود و هنوز هم از آن منطقه شهید می‌آورند، به تازگی نیز تصاویر آن را منتشر کرده‌اند و می‌بینیم که شهدا در کانال روی هم افتاده‌اند و قتل‌عام شدند.
وقتی عبدالرضا شهید شد عبدالحسن به جبهه رفت
حسنه باوی در رابطه با دومین برادر شهید خود اظهار داشت: پس از شهادت عبدالرضا عبدالحسن اسلحه او را به دست گرفت و به جبهه رفت. حسن خیلی شوخ طبع بود و در جبهه باعث بالا رفتن روحیه افراد می‌شد و بچه‌هایی که بار اول بود به جبهه می‌رفتند و اضطراب داشتند را با شوخی‌های خود سرحال می‌آورد، خیلی اهل مزاح بود و هر چیزی را بهانه‌ای برای شوخی و خنده می‌کرد. او خیلی اهل درس نبود.
ماجرای بستن پای عبدالحسن به پای مادر
وی با بیان اینکه خانواده خیلی سعی کرد که جلوی عبدالحسن را بگیرد که به جبهه نرود گفت: من یادم هست که پدر و مادر و دو برادر بزرگم به دنبال او بودند؛ اما تا او را از جبهه می‌آوردند دوباره می‌رفت، مثلا یک‌بار سراغ او را گرفتند و گفتند در دوکوهه است. ما در آن زمان وانت داشتیم، پدر و مادر و برادر بزرگم رفتند دوکوهه، آنها در منطقه جنگی خوابیدند؛ اما حسن هم خودش را نشان نمی‌داد و به دوستانش هم سفارش می‌کرد که جای او را لو ندهند، برادرم سنگر به سنگر و منطقه به منطقه می‌گشت تا او را پیدا کند، مثلا زمانی می‌گفتند او بهبهان است، رفتند و او را آوردند، مادرم گفت باید پیش من بخوابی و نمی‌گذارم بروی، پای او را گرفت و به پای خودش بست. عبدالحسن هم نیمه شب بلند می‌شود، سر دیگر طناب را به کمد می‌بندد که اگر مادر در خواب تکان خورد فکر کند که او هنوز همانجاست، او لباس‌هایش را بر می‌دارد و از شانس بد او پدرم که شب کار هم بوده در تاریکی مطلق به او می‌خورد، پدر می‌بیند که حسن در حال فرار است، او را می‌گیرد و به خانه می‌آورد. در کل همیشه به همین صورت بود و نمی‌شد جلوی او را گرفت.
آن اوایل نیروها را از مصلای نماز جمعه اعزام می‌کردند، نیروها را هم با کمپرسی به‌صورت سرپا می‌بردند و این آقا هم چند روزی نبود و نمی‌دانستیم کجاست. وقتی نیروها را از زیر قرآن رد می‌کردند مادرم برادر بزرگم را فرستاد که برود و حسن را بیاورد، چون می‌دانستیم آنجا می‌توانیم او را پیدا کنیم، وقتی که می‌خواست از زیر قرآن رد شود، چون لباس بسیجی برای او خیلی گشاد بود برادرم او را از پشت می‌گیرد از داخل لباس سُر می‌خورد و باعث خنده همه می‌شود و برادرم هم می‌خندد و به او اجازه می‌دهد که برود، در واقع جریان خانه ما مانند فیلم معراجی‌ها بود و در این فیلم همه اتفاقات آن زمان برایم تداعی می‌شود.
گریه‌های نیمه شب حسن
خانواده حسن را محروم می‌کردند که جبهه نرود، چون یک شهید داده بودند و داغ دومی ‌برایشان خیلی سنگین بود، در آن زمان همه به جبهه می‌رفتند؛ اما پدر و مادرم دیگر انتظار دومی‌ را نداشتند، وقتی حسن را به زور از جبهه می‌آوردند می‌دیدم که شب‌ها بیدار می‌شد و نماز شب می‌خواند و‌گریه می‌کند، بیشتر تضرع او هم برای این بود که رضایت پدر و مادرم را جلب کند؛ چرا که شهادت را خیلی دوست داشت و من که دوسال از او کوچکتر بودم او را می‌فهمیدم و می‌گفتم‌ای کاش طوری شود که اجازه بدهند او برود،‌ای کاش دعاهای او را بشنوند.
شهادت عبدالحسن
وی درباره نحوه شهادت برادر گفت: عبدالحسن در اول بهمن 65 شهید شد، او در عملیاتی شهید شد که چند تا از بچه‌های همسایه هم همراهش بودند و الان هم در قید حیات هستند، گویا عملیات چندان موفقیت‌آمیز نبوده، آنها محاصره می‌شوند و تصمیم می‌گیرند که برگردند. مسیر بازگشت هم خیلی محدود بوده و نمی‌شده که همه برگردند، عبدالحسن به اینها می‌گوید که برگردید و من شماها را پوشش می‌دهم، همه به سلامتی عبور می‌کنند و وقتی خودش می‌خواهد برگردد کسی نبوده که او را پوشش دهد؛ لذا تیر دوشکا به قلب او می‌خورد و شهید می‌شود. خواهر شهیدان باوی با اشاره به اینکه هر 4 پسر خانواده در جبهه‌ها حضور داشتند خاطرنشان کرد: عبدالامین برادر دیگرم سرهنگ سپاه است و از ابتدای انقلاب در کمیته بود و سپس در سپاه و از این دوتا بزرگ‌تر بود، او الان بازنشسته است و هم جانباز. ما ١٠ سال بعد فهمیدیم که در اثر شیمیایی خون او باید عوض شود، عبدالخضیر هم انقلابی بود و در کارهای بنیاد و کارهای فرهنگی شرکت داشت.
شهادت به عشق کربلا
وی با اشاره به علاقه وافر شهدا به کربلا تصریح کرد: اصلاً شهدای ما با عشق به کربلا رفتند و شهید شدند، و من در همه این مدت دلم نمی‌آمد که برادرانم کربلا نرفته باشند و من بروم؛ اما دیدم همه دارند می‌روند و من جا می‌مانم، دو سال پیش بود که تصمیم گرفتم به نیابت از شهدا و پدر و مادرم به زیارت بروم، روی یک بنر هم عکس شهدا را زدم و نوشتم به نیابت از شهدا و آن را روی کوله‌پشتی ام نصب کردم.
هدف شهدا حمایت از ولی فقیه بود
خواهر شهیدان باوی بیان کرد: شهید دادن خیلی سخت است؛ اما ما در ورای این سختی‌ها یک هدف مهم داشتیم؛ اینکه انقلاب به پیروزی برسد و پشت ولایت فقیه باشیم و همان طور که می‌دانیم در وصیت‌نامه همه شهدای ما تأکید شده که پشتیبان ولایت فقیه باشید؛ اما الان طوری شده که بسیاری می‌خواهند در این امر شبهه بیاندازند در صورتی که ما این همه شهید دادیم که به اصل نظام و مملکتمان آسیبی نرسد، ما از لحاظ روحی و روانی و انسانی آسیب دیدیم که اینها را داشته باشیم. حرف من هم همان حرف شهداست که پشتیبان ولایت فقیه باشیم و خودم تا آخرین قطره خونم از مقام معظم رهبری دفاع می‌کنم و به قول بچه‌های آبادانی عاشقشان هستم.

Image result for ‫گل لاله‬‎


گفتگو  با خانواده شهید مدافع حرم؛ سردار حسین رضایی : 

شهیدی که در معـراج‌الشهدا چشمانش را باز کرد

Image result for ‫شهید مدافع حرم؛ سردار حسین رضایی‬‎



وظیفه‌اش کار عملیاتی نیست، آنقدر تخصص دارد که در گوشه‌ای بنشیند و به بهترین شکل مبارزات را تجزیه و تحلیل و کند و پیروزی نیروها را رقم بزند؛ اما وارد میدان می‌شود و از نزدیک همه چیز را رصد می‌کند، سه دفتر از بررسی‌هایش پر می‌شود، برمی‌گردد و راه‌های غلبه بر دشمن را در جلسات متعدد بازگو می‌کند؛ اما پای ماندن ندارد و دلش هنوز در میدان مانده، می‌خواهد برود که برود. پرواز تنها راه و چاره دل دردمندش است، زندگیش رونق گرفته، سختی‌ها به پایان رسیده، روزهای سخت درس و زندگی و کار هم زمان به انتها رسیده و دو فرزندش قد کشیده‌اند؛ می‌تواند بماند و در کنار خانواده با آرامش و اطمینان خاطر زندگی را سپری کند و برای جامعه هم فردی مفید باشد؛ اما. هیچکدام از این‌ها دل هوایی شده‌اش را آرام نمی‌کند، هوای رفتن به سرش زده، هوای رفتن از پی قافله‌ای که سال‌هاست حسرت جاماندنش را به دل دارد. برات پرواز را در رؤیایی صادقه از مولایش می‌گیرد و راهی می‌شود و سرانجام، خود را به قافله مردان حق می‌رساند.
سردار شهید حسین رضایی بزرگمردی که دوران تحصیل را با سختی‌های فراوان طی کرده و به علت علاقه فراوان به تحصیل و علیرغم داشتن زن و فرزند موفق به تحصیل در دو رشته آی تی و مدیریت تا مقطع فوق‌لیسانس می‌شود، همزمان، هم کار می‌کند و هم درس می‌خواند تا اینکه در آزمون ورودی سپاه پذیرفته می‌شود و به خیل پاسداران میهن می‌پیوندد، در این نهاد مقدس تا جایی پیش می‌رود که آموزش نیروها را به او می‌سپارند تا اینکه برای آموزش و با وجود اصرارهای سردار همدانی برای ماندنش، وارد سوریه می‌شود و در دومین اعزام به خیل شهیدان مدافع حرم می‌پیوندد.
صفحه فرهنگ مقاومت این هفته به شهرک کلاهدوز تهران منزل سردار شهید مدافع حرم حسین رضایی رفت؛ شهیدی که جوانی با ایمان و سرشار از عشق به ارزش‌های الهی و اسلامی بود. بسیار به نماز اهمیت می‌داد، عاشق و مطیع رهبر خویش بود؛ آنچه در ادامه می‌خوانید گفت وگوی ما با زهرا حاج کریمی‌همسرشهید والامقام که از زندگی 23 ساله خود با این شهید برایمان گفت، از مردی که از تمامی‌میدان‌های زندگی سربلند بیرون آمده است.                                  
سید محمد مشکوهًْ الممالک

آغاز زندگی مشترک
ما از سال 72 زندگی مشترکمان را آغاز کردیم، خیلی زود بچه‌دار شدیم و حاصل زندگی ما دو پسر است؛ حامد و علی، حامد 24 سالش است، لیسانس دارد، مشغول به کار است و ازدواج کرده و علی 19 ساله و سال چهارم طلبگی است.
شهید از اقوام ما بود؛ ولی ما همدیگر را ندیده بودیم، آنها مانند مادرم اصالتاً اهل شهرکرد بودند و چند سالی در اصفهان زندگی می‌کردند. یک روز که به پارک نزدیک خانه ما آمده بودند، حسین آقا آمده بود یک پیک نیک قرض بگیرد که من در را باز کردم و ایشان هم من را دیدند، بعد هم برای خواستگاری آمدند. ما فروردین ماه 72 عقد کردیم، مهرماه سال 72 با هم ازدواج کردیم و ایشان 14 بهمن سال 94 به شهادت رسیدند.
سرپرستی کودکان یتیم
حسین آقا مرد خاصی بود، خیلی مومن بود و به نماز اول وقت اهمیت زیادی می‌داد، احترام به خانواده را مسئله خاصی می‌دانست، در رفتار و گفتار خیلی خوب بود، خیلی سر به زیر و با ایمان و تقوا بود، به خانواده و خواهرهایش خیلی اهمیت می‌داد.
بعد از شهادت پیامکی آمد که شما هزینه فلان بچه را چند ماه است که واریز نکرده‌اید و آن موقع بود که ما فهمیدیم که چند بچه یتیم را سرپرستی می‌کنند، همچنین به کسانی که واقعا مشکل مالی داشتندکمک می‌کردند.
زمانی که علی حدود یک سالش بود، ما در خانه‌ای با یکی از شهدای دفاع مقدس زندگی می‌کردیم، حسین آقا کمک کرد که دخترشان جهیزیه بخرد و پسرش درس بخواند، او طوری به همسایه‌ها کمک می‌کرد که حتی من هم خبر نداشتم، همسایه‌ها بعد از شهادتش گفتند که گویا به آنها پول هم قرض می‌داده.
چادر؛ نخستین هدیه به همسر
بنده قبل از ازدواج با همسرم چادری نبودم، او هم هیچگاه به من نمی‌گفت که دوست دارم چادری شوی، به یاد دارم که نخستین هدیه‌ای که به من داد یک کتاب و یک چادر بود، گفت وقتی که یاد گرفتی این چادر از کیست و چه هدفی دارد، شروع کن و چادر سر کن؛ در واقع نصیحت کردنش هم خاص بود.
مانند جوان‌های حالا نبود که منتظر باشد تا کار دنبال او بیاید. زمانی که ما ازدواج کردیم او دیپلم داشت و هر کاری انجام می‌داد؛ شب‌ها نگهبان بیمارستان بود، روزها هم در یک کتاب فروشی کار می‌کرد، خاتم زنی هم می‌کرد، تا اینکه برج 12 سال 72 با آزمون رفت دانشگاه سپاه و بعد هم استخدام شد؛ اوایل در نیروی زمینی سپاه اصفهان مامور خرید بود و در اواخر کار هم در قسمت آموزش ستاد نیروهای مسلح خدمت می‌کرد.
وقتی دانشگاه می‌رفت باز هم کار می‌کرد، مستقل بود و به کسی تکیه نکرد، ما زندگیمان را از زیر صفر شروع کردیم؛ اما خیلی به زندگی امیدوار بود.
علاقه فراوان به ادامه تحصیل
همسرم با همه سختی‌ها، اجاره‌نشینی و مخارج خانه، تحصیلات خود را ادامه داد تا اینکه دو مدرک کارشناسی ارشد در رشته‌های آی‌تی و مدیریت گرفت، علاقه خاصی به درس داشت و کوچکترین وقتی که به دست می‌آورد کتاب می‌خواند.
قبلا برایم تعریف کرده بود که دو سال به خاطر شرایط بد مالی و دور بودن روستا به شهر ترک تحصیل کرده؛ ولی در نهایت به شهر مهاجرت می‌کند و 4 سال می‌رودکارخانه ریسندگی و بافندگی، روزها کار می‌کند و شب‌ها درس می‌خواند، اینقدر به درس علاقه داشت که نگذاشت فقر مالی یا دور بودن روستا او را از درس خواندن محروم کند.
22 بهار زندگیمان را در گار شهدا آغاز کردیم
شهید علاقه فراوانی به شهدا داشت؛ او همیشه به حال شهدا غبطه می‌خورد. در 23 بهاری که با ایشان آغاز کردم 22 بار در گلستان شهدای اصفهان سال را تحویل کردیم و یکی را هم در راهیان نور، شلمچه، محال بود ما لحظه سال تحویل را در گلستان شهدا نباشیم و بچه‌ها هم این را می‌دانستند.
او همیشه می‌گفت من خیلی از این قافله عقب مانده ام، دعا کن که من هم به این قافله برسم. من یک وقت‌هایی شوخی می‌کردم و می‌گفتم خدا را شکر که جنگ تمام شد، او هم می‌گفت شاید راه باز باشد.
مهرماه سالی که او به شهادت رسید، رفتیم کربلا و همان جا بود که به من گفت اگر خدا بخواهد و قسمت شود می‌خواهم بروم سوریه. گفت ما همیشه می‌گوییم اگر زمان امام حسین(ع) بودیم فلان کار را می‌کردیم، در صورتی که باید این‌ها را به عمل ثابت کنیم، گفتم مگر موضوع خاصی است، گفت ما حالا هم می‌توانیم برویم از حریم اهل بیت (ع) دفاع کنیم، گفتم هر چه خیر است.
او همان جا خوابی دید که برای‌مان تعریف نکردند، فقط گفت آنچه را که می‌خواستم از امام حسین(ع) گرفتم.
حضور در سوریه
همسرم در کل دو بار به سوریه رفت، دفعه اول دو روز بعد از برگشت مان از سفر کربلا بود، رفت و حدود سه ماه آنجا بود، بعد از سه ماه به مدت 10 روز آمد، در آن سه ماه ما خیلی دلتنگی می‌کردیم. تنها خودش می‌توانست با ما تماس بگیرد آن هم با فواصل زیاد، اتفاقی که من اصلا فکرش را هم نمی‌کردم؛ چرا که عشق و علاقه ما زبانزد فامیل بود و فکر نمی‌کردم 8 یا 10 روز یک بار به من زنگ بزند، طوری شده بود که من به همکارانش می‌گفتم اگر رفتید بگویید بیاید من و بچه را ببیند و دلتنگی‌ها کم شود. وقتی هم می‌گفتم کی برمی‌گردی می‌گفت با خداست؛ همیشه می‌گفت نترس جای من آن جلوها نیست، بعد که سردار سلیمانی آمدند خانه ما گفتند که ایشان در آنجا فرمانده موشکی بودند. همیشه می‌گفت ما این عقب‌ها هستیم، در خاطراتش هم که برای بچه‌ها تعریف می‌کرد هیچ گاه نمی‌گفت من فرمانده هستم، می‌گفت موشک که می‌زدند من هم بودم! بعد همکارهایش تعریف می‌کردند در رشته خودش فرد مهمی بوده است.
رسته شهید بیشتر آموزشی بود و باید آموزش می‌داد، همه نقاط ضعف و قوت را نوشته بود و سه دفتر را پر کرده بود و این‌ها را در جلسه‌ای در اینجا تشکیل شده بود مطرح کرده بود و گفته بود اگر مثلا در این منطقه شکست می‌خوریم به این دلایل است، می‌گفت این جنگ با جنگ تحمیلی متفاوت است چون نمی‌دانیم خانه کناری دشمن است یا دوست و اینکه مقداری از جنگ سوریه هم داخلی بود و همه این‌ها را به صورت یادداشت آورده بود و کلا 10 روزی را هم که این جا بود جلسه بود.
تو را به خدا از من دل بکن!
آخرین بار که به مرخصی آمده بود گفت که خواب دیده ام شهید می‌شوم؛ می‌گفت من حضرت آقا را در خواب دیدم که به من وعده شهادت دادند؛ ولی من گیر خانواده ام، تو را به خدا بیا و از من دل بکن.
من هم هر بار که می‌رفت و می‌آمد کلی نذر و نیاز می‌کردم که سالم برگردد؛ ما زندگی مان را از زیر صفر شروع کردیم و آن زمان اوج خوشبختی ما بود. برای همین هم وقتی به ما می‌گویند که مدافعان حرم برای پول رفتند خیلی ناراحت می‌شوم؛ چون آن زمان که ما پول نداشتیم این کارها را نکردیم؛ ولی وقتی رفت دیگر نیازی به پول نداشتیم.
می‌گفت: من دیگر راهم را انتخاب کرده‌ام؛ ما بالاخره باید از این دنیا برویم، دعا کن من با شهادت بروم.» قضیه خواب را برای ما گفتند و حلالیت گرفتند، گفتم واقعا از من و بچه‌ها و همه چیز دل می‌کَنی؟ گفت این دل کندن نیست، بالاخره من یک روزی از این دنیا می‌روم، اگر لیاقت داشتم و خدا من را با شهادت برد و به من اجازه داد، قول می‌دهم اولین کسی که شفاعت می‌کنم شما و بچه‌ها باشید.
پسر بزرگم هم می‌گوید دیده بودم که خانواده شهدا می‌گویند خداحافظی آخر شهدا متفاوت است و این را می‌فهمیدند که آخرین باری است که شهید را می‌بینند؛ اما این مسئله را باور نمی‌کردم؛ ولی خودم این را به وضوح در پدرم در دیدار آخر دیدم و به این نتیجه رسیدم که شهدا واقعا انتخاب شده‌اند و خاص هستند.
حالا حالاها با اسرائیل کار داریم
من در زندگی می‌دیدم که برای هر چیزی یک زرنگی خاصی داشت و با تمام وجود می‌رفت و کار را انجام می‌داد؛ اما فکر نمی‌کردم که برود و برنگردد. وقتی هم که پسرم به او گفت که بابا نروی شهید شوی، خندید و گفت نترس، بادمجان بم آفت ندارد، ما حالا حالاها با اسرائیل کار داریم. تنها چیزی که من می‌دیدم دل کندنش از این دنیا بود.
حتی همسرم وقتی که برجام داشت امضا می‌شد پیگیر بود و می‌گفت خدایا من نمانم که بعضی چیزها را ببینم، در وصیتنامه‌اش هم نوشته بود که خدا را شکر می‌گویم که در زمان امام خمینی(ره) به دنیا آمده ام و از خدا می‌خواهم که در زمان امام ‌ای از دنیا بروم. همیشه می‌گفت که من هیچ وقت از خدا مرگم را طلب نمی‌کنم؛ ولی از خدا می‌خواهم اگر این دنیا طوری شود که آلودگی‌ها زیاد شود در این دنیا نمانم. من واقعا می‌دیدم که بعضی چیزها واقعا او را زجر می‌دهد.
سری دوم که آمده بود حتی به همکارانش هم گفته بود که این سفر آخری است که من می‌روم و برنمی‌گردم، این بار خیلی زودتر زنگ می‌زد، چله حدیث کسا برایش برداشته بودیم، چله که تمام شد به شهادت رسید.
آخرین تماس و آخرین قول.
حاج کریمی‌با یادآوری آخرین روزهای زندگی شهید گفت: روز آخری که با ما تماس داشتند دوشنبه بود، من قرار بود بروم کارنامه پسر دومم را بگیرم، ایشان هم که ارتباط خاصی با علی آقا داشت زنگ زد و گفت کارنامه علی آقا را گرفتید؟ نمرات چطور بود؟ گفتم خدا را شکر نمرات بد نبود و نفر ششم حوزه شده است، خیلی خوشحال شد و گفت از طرف من به او تبریک بگو و او را ببوس. همیشه وقتی می‌پرسیدیم که کی می‌آیی، می‌گفت الله اعلم، ولی این بار وقتی گفتم کی می‌آیی؟ گفت ان شاالله من جمعه تهران هستم، خیلی خوشحال شدیم.
خبر شهادت ایشان را پنج شنبه ظهر به ما دادند و پیکر ایشان هم جمعه صبح معراج الشهدا تهران بود، طوری که پسرم گفت بابا تو قول دادی که جمعه برگردی و این نخستین بدقولی بود که من از تو دیدم، وقتی پسرم این حرف را زد گفتم پدرت بدقولی نکرد و آمد، همان جمعه هم آمد؛ ولی قسمت بود که اینگونه بیاید.
سردار همدانی کسی بود که اجازه نمی‌داد شهید برود و می‌گفت نیرویی مانند ایشان این‌جا بیشتر مورد نیاز است؛ چون تخصص ایشان آموزش بود. همان طور که همکارانشان هم می‌گفتند که ایشان می‌توانست خیلی عقب‌تر بایستد و کنش و واکنش‌ها را ببیند و نقاط ضعف و قوت را ثبت کند، در واقع ایشان باید بیشتر کار تدریس انجام می‌داد تا کار عملی؛ ولی وقتی تصمیم به رفتن گرفت گفت دیگر برای من بس است، خیلی از این قافله عقب مانده ام، هر چه در این دنیا بیشتر بمانیم وابستگی‌هایمان هم بیشتر می‌شود، من نمی‌گویم که شما یا بچه‌ها را دوست ندارم؛ اما می‌بینم آنهایی که از من کم سن و سال‌تر بوده‌اند رفتند و به اهداف خود رسیدند، هدف من هم شهادت نیست؛ چون ما حالا حالاها باید باشیم و مشکلات جامعه را حل کنیم؛ ولی از خدا خواسته ام که اگر قرار است مرگی به من بدهد آن را شهادت قرار بدهد، پس اینکه می‌خواهم بروم برای این است که از نزدیک نقاط ضعف و قوت را ببینم و بفهمم که چرا چند سال است در این جنگ مانده و به نتیجه نمی‌رسد و بتوانم اینها را عملی به نیروها آموزش دهم.» در واقع با علاقه وارد کار شده بودند و خودشان را به جلو رسانده بودند.
نحوه شهادت.
همسر شهید در رابطه با نحوه شهادت همسرش گفت: در آزادی نبل و اهرا شهید شد، این شهرهای شیعه‌نشین چند سال در اسارت داعش بودند.
آن گونه که دوستانش می‌گفتند، ایشان بین نخل‌های زیتون بوده، سه چهارتا ساختمان هم روبرو، مقر دشمن بوده. آقای رستمیان، هم‌رزمی‌که درکنارشان حضور داشت می‌گفت: من از صدای موشک‌هایی که از بین درخت‌های زیتون می‌آمد فهمیدم که ایشان باید حاج حسین باشد، رفتم جلو و دیدم که درست است، دیدم که سه تا از ساختمان‌ها را زده‌اند و دارند به دنبال‌تانک می‌گردند که گرای ساختمان بعدی را بدهند تا آن را بزنند.گرا می‌دهند و‌تانک شلیک می‌کند؛ اما به هدف نمی‌خورد، ما صدای موتور را هم می‌شنیدیم؛ اما فکر می‌کردیم که خودی باشند؛ ولی در واقع داعشی‌ها بودند که ایشان را دور زده بودند و با تک تیرانداز ایشان را زدند، من هم که متوجه موضوع نشده بودم ایشان را بلند کردم و گذاشتم داخل ماشین و چون فکر می‌کردم که از روبرو تیر خورده و دیدیم بازویشان زخمی‌شده فکر کردم تنها از این ناحیه مجروح شده‌اند، هنگامی‌هم که داخل ماشین بودیم مدام به ما تیراندازی می‌کردند، من دیدم که حاجی چیزی نمی‌گوید، با شوخی برگشتم به او گفتم چیزی نشده و تنها به بازویت تیر خورده، وقتی به مقر رسیدیم و می‌خواستم ایشان را پیاده کنم دیدم تیر از بازو عبور کرده و به قلبشان برخورد کرده، من هر چه حساب می‌کردم دشمن در روبروی ما بود و باید از روبرو تیر خورده باشد؛ اما یادم آمد که صدای موتورها را شنیده ام، گویا اینها با موتور ما را دور زده‌اند و تک تیرانداز ایشان را از پهلو مورد اصابت قرار دادند.
در معراج الشهدا چشمانش را باز کرد
حاج کریمی‌با‌اشاره به لحظه وداعش با پیکر شهید عنوان کرد: دیدار آخر ما در معراج الشهدا بود، آنجا خیلی غافلگیر شدیم و در وداع آخر مادرشان گفت که تو خیلی مهمان نواز بودی و قسمش داد که به حرمت مهمان‌ها یک بار دیگر چشمانت را باز کن که من چشمانت را ببینم و در آنجا در تابوت چشمانش را باز کرد.
پیکر ایشان را در گلستان شهدای اصفهان در قسمت مدافعان حرم دفن کردیم.
خلأ عاطفی پدر را نمی‌شود جبران کرد
ما باید بچه‌هایمان را طوری تربیت کنیم که در راه اسلام و قرآن بزرگ شوند و ولایی باشند، همسران شهدا در این دوران باید هم نقش مادر را برای بچه‌ها بازی کنند و هم نقش پدر را و این خیلی سخت است، بچه‌های من بزرگ بودند؛ یکی 14 ساله و دیگری 21 ساله بود؛ اما وای به حال کسانی که بچه‌های کوچکتری دارند و اینکه نمی‌توانند خلا عاطفی نبود پدر را جبران کنند.
من سعی کردم که خلا عاطفی نبود پدر را با ازدواج برای پسرم جبران کنم، من به تنهایی با پسرانم در تهران زندگی می‌کردم و برای ازدواج پسرم هم از همسرم کمک گرفتم و گفتم نمی‌دانم از کجا شروع کنم او هم به من کمک کرد.
سردار سلیمانی سردار دل‌ها هستند
همسر شهید کریمی‌با‌اشاره به حمایت‌های همه‌جانبه سردار سلیمانی از خانواده‌های شهدای مدافع حرم گفت: سردار سلیمانی سردار دلها هستند و عرق خاصی به خانواده‌ها و فرزندان شهدا دارند، خداوند از عمر ما بردارد و به عمر ایشان اضافه کند، ایشان واقعا خاکی هستند و برای پول کار نمی‌کنند و سرداری مانند ایشان ندیدم، در یکی از دیدارهایی که با ایشان داشتیم فردی می‌خواست فرزند یکی از شهدا را بلند کنند تا شخص دیگری جای او بنشیند، سردار از پشت تریبون گفتند که فرزند شهید را بلند نکنید، صندلی دیگری بیاورید.
سفارش به همراهی با ولایت
شهید در وصیتنامه به این نکته تاکید می‌کند که ولایی باشیم، یک قدم جلوتر یا عقب‌تر از رهبر حرکت نکنیم، همچنین به قرآن خواندن و احترام به والدین سفارش می‌کند.
ما نمی‌خواهیم برای ما کاری کنند ولی از این دولت و مجلس توقع داریم که هر بار با یک بیانیه به خانواده شهدا توهین نکنند یا اینکه می‌گویند چرا فلان سهمیه را فرزند شهید دارد، می‌خواهم بدانم قیمت یتیم شدن این بچه‌ها چقدر است؟ آیا آنان حاضرند که بیایند مبلغی را بگیرند و دست و چشم و پایشان را بدهند؟
کلام آخر
این مصاحبه هم به پایان رسید؛ از شهیدی گفتیم که در مسایل ی بیانات رهبرش را معیار و ملاک عمل و حرف خویش قرار می‌داد، شهیدی پرانرژی و فعال و همواره با انگیزه و با هدف تلاش می‌کرد و برای رسیدن به نتیجه هرگز خسته نمی‌شد. حسادت و کینه در وجود او دیده نمی‌شد. قلبی مهربان داشت و همواره خنده از لبانش جاری بود. بسیار شوخ طبع بود و اجتماعی و هرگز گوشه‌گیری را انتخاب نکرد. تعصب و غیرت از ویژگی‌های روحی و اخلاقی این شهید بود.
 اما بگذریم.؛ از قدیم گفته‌اند پشت سر مسافر‌گریه نکنید شگون نداره؛ اما اگر مسافری رفت و دیگر برنگشت؛ اگر نشد با او خوب خداحافظی کرد آن وقت تکلیف چیست؟ با چشم‌های منتظر باید چه کرد؟‌ای کاش خوب خداحافظی می‌کردیم‌ها، کاش اصلا نمی‌رفت، چقدر دلمون براش تنگ شده. این جمله‌ها را می‌شود از زبان همسر و بچه‌های شهید قصه این هفته شنید.
اما دلتنگی‌ها و مظلومیت خانواده‌های شهدا تمامی ندارد و ادامه دارد، شب‌های تنهایی فرزندان شهدا تنها با یاد و خاطره شهیدشان پر می‌شود؛ اما راه این شهید و همه شهدایی که برای پایداری حق بر زمین ریخته شده تا رسیدن به مقصد نهایی ادامه خواهد داشت، اگر چه زمین و زمان هم بخواهند در مقابل این بزرگ مردان بایستند، هر چند تمام ابرقدرت‌ها بخواهند حق و حقیقت را کتمان و پایمال کنند؛ حق آشکار خواهد شد و نامردان رسوا. به امید پیروزی نهایی حق بر باطل و باز شدن راه قدس.
Image result for ‫گل لاله‬‎

گفت وگو با خانواده جانبازی که در حادثه ‌تروریستی 31 شهریور اهواز به شهادت رسید
نزد حضرت زینب(س) روسفید شدم

 

Image result for ‫جانباز شهید حاج حسین منجزی‬‎


خورشید با به نمایش گذاشتن زیبایی طلوعش، در حال برخاستن است. ما که به تازگی، سفرمان را از اهواز به سمت شهرستان گتوند آغاز کرده‌ایم، به ورودی شهر شوشتر رسیده‌ایم که تصاویر میزبان‌مان را با لبخندی زیبا و هیبتی معنا‌دار مشاهده می‌کنیم. به هر روستایی که می‌رسیم با همان تصاویر، همه را به مهمانی‌اش فرا می‌خواند. انگار هنوز نمی‌خواهد دست از مهمان‌نوازی بردارد. او که به حکمِ کلامِ پروردگارش، نمرده است و مرامش هم که مرام مهمان‌نوازی است، پس چرا چنین نکند؟ به تصاویرش که نزدیک‌تر شوی، پای عکسش نوشته شده است، سالگرد شهادت شهید حاج حسین منجزی». گواه این مهمان‌نوازی را از برنجی گرفتم که خود او سال قبل کاشته بود و امسال با آن مراسم سالگردش را برگزار کردند. نابلدی راه باعث شد که با گذشتِ زمانی چهار ساعته، محضر خانواده شهید حاج حسین منجزی در روستای بدیل از توابع شهرستان گتوند باشیم.
به درب خانه رسیده‌ایم.آقا ستار، برادر شهید، به همراهِ پسرش به استقبال ما آمده‌اند و ما برای گرفتن مصاحبه، مهمان خانه او هستیم.با همان منش مهمان‌نوازی بختیاری‌ها، ما را به اتاق پذیراییِ خانه‌اش، دعوت می‌کند.ما که وقت را محدود می‌دانیم از او می‌خواهیم، تا آمدن بقیه اعضای خانواده، گفت‌و‌گو را با او آغاز کنیم.او که خود از رزمندگان دفاع مقدس بوده قبول نمی‌کند. در همین حین مردی میان‌سال، با لباسی بختیاری وارد اتاق می‌شود. به‌گرمی ‌سلام می‌کند و خودش را حاج حسن منجزی، دیگر برادر شهید معرفی می‌کند و این‌گونه درباره بردارش سخن می‌گوید:

فاطمه ظاهری بیرگانی
خبرنگار کیهان در اهواز
از محرم تا محرم
 حاج حسین در روز عاشورای سال ۱۳۴۳ به دنیا آمد و شهادت ایشان هم در روز ۱۲ محرم ۱۳۹۷ بود.یعنی در ایام امام حسین(ع) به دنیا آمد و در ایام امام حسین(ع) به شهادت رسید. حقیقتاً حاج حسین از یک طرف برای ما هم برادر بود، هم پدر و هم بزرگ طایفه‌مان و هم رفیق. خصوصاًًً برای من که بلافاصله بعد از او به دنیا آمده بودم. خیلی با هم صمیمی‌بودیم. روزانه حداقل دو تا سه بار با هم در تماس بودیم. یا همدیگر را می‌دیدیم. خاطرات زیادی از دوران کودکی و مدرسه، از ایشان دارم. دوران مدرسه، خصوصاًً دبیرستان، شاگرد ممتاز بود. ایشان تا قبل از اینکه وارد سپاه شوند و جنگ شروع بشود تا اول دبیرستان را خوانده بودند. از نظر درس ریاضی هم در منطقه ممتاز بود.
عشق به آرمان شهادت و ولایت‌پذیری
از حاج حسن در مورد رضایت خانواده، از رفتن حاج حسین به جبهه می‌پرسم. که او با لحنی محکم در جواب می‌گوید: خود من که 72 ماه سابقه جبهه دارم یک‌بار نشد که پدر یا مادرم مخالفت کنند. اتفاقا همین چند روز پیش مان شوخی می‌کردیم و می‌گفتیم:که الان از این پنج برادر، دو برادر بیشتر باقی نمانده است. اگر دوباره جنگ شروع شود آیا حاضر هستید ما دو برادر هم به جبهه برویم‌. ایشان در جواب گفتند: حتی دوست دارم، بروید و شهید بشوید. این یعنی اینکه مادرمان هم، عشق به آرمان شهادت و ولایت‌پذیری دارند.
در یک عملیات بودیم که جانباز شد
من و حاج حسین با هم در یک عملیات بودیم. وقتی که از عملیات برگشتم داشتم از اتوبوس پیاده می‌شدم که پدرم به استقبالم آمد. دستش را دور گردنم انداخت و شروع کرد به‌ گریه‌کردن؛ پدرم خیلی آدم دلداری بود.اما برای اولین بار بود که‌گریه‌اش را می‌دیدم.گفتم:چی شده؟ گفت: حسین. گفتم چی شده؟ شهید شده؟ گفت: نه. گفتم اسیر شده: گفت: نه. گفتم خب بگو چی شده؟ گفت:جانباز شده. حاج حسین نیروی دریایی خدمت می‌کرد. بهمن سال ۶۱ بود که پاسدار رسمی ‌شدند. در دوره ۲۷ سپاه، در پادگان پرکان» دیلم یا غیور اصلی» فعلی آموزش دیدند. و بعد از آموزش وارد ناو تیپ دریایی کوثر شد که الان منطقه سوم دریایی ماهشهر است و فعالیتش را ادامه می‌دهد. در عملیات والفجر۸، وقتی که روی اسکله‌ای در منطقه‌ای در فاو بوده، توسط شلیک راکت از هواپیمای دشمن، زخمی ‌می‌شود، زمانی که جانباز شد وضعیتش خیلی دردناک بود.دست وپای راستش همان لحظه در منطقه قطع می‌شود.اما وقتی که من به بیمارستان امین اصفهان رسیدم دیدم که روی برانکارد است و می‌خواهند او را به اتاق عمل ببرند.رفتم جلویشان را گرفتم. گفتم: کجا؟ گفتند: اتاق عمل. گفتم برای چی؟ البته ناگفته نماند که آن یکی پایش هم، از قسمت ران تیر خورده و از دو بندی نخاعش بیرون زده بود که به اندازه نصف یک بشقاب، کمرش گود بود. یک استکان نعلبکی به راحتی در کمرش جا می‌گرفت. آن‌ها گفتند: می‌خواهیم آن یکی پایش را هم قطع کنیم.من جلوی برانکارد رو گرفتم.گفتم:اصلا اجازه نمی‌دهم.گفتند:استخوانش سیاه می‌شود.گفتم هر وقت سیاه شد از بالا قطعش کنید.به موقع پانسمانش را عوض می‌کردم. تا اینکه پای چپش ماند. موقع پانسمان خیلی درد داشت. اما حاضر نبود کسی صدایش را بشوند. پتو را درون دهانش می‌گذاشت تا صدای فریادش بلند نشود.
سه چهار روز قبل از جانبازیشان، امام راحل(ره) را در خواب می‌بیند. حضرت امام(ره) در خواب به ایشان می‌گوید، هرچه می‌خواهید به شما می‌دهم. حاج حسین در آن زمان به تازگی ازدواج کرده بود و در خواب به حضرت امام(ره) می‌گویند: چون تازه ازدواج کرده‌ام می‌شود دو روز به من مرخصی بدهیدکه بروم خانه و برگردم؟ حضرت امام(ره)، دست روی سرش می‌کشند و می‌گویند: بروید تا هر موقع که خودتان دوست دارید در مرخصی باشید. در همان عملیات، جانباز می‌شوند.
160‌ترکش در بدنش بود
حاج حسین، صد و شصت‌ترکش در بدنش بود. یک روز با هم به نماز جمعه تهران رفته بودیم. هرجایش دستگاه می‌گذاشتند صدا می‌داد.گفتند: نمی‌شود وارد شوی! گفت: جانباز هستم تا اینکه اجازه ورود دادند.
بزرگی، سخاوت و منش حاج حسین بعد از جانبازی‌اش، بیشتر بروز کرد.ایشان ۳۳ سال جانباز بودند. بارها اتفاق می‌افتاد که برای انجام کارهای شخصی خود به‌خاطر ویلچرنشینی، به زمین می‌خورد و آرنج یا پیشانی‌اش خونی می‌شد. اما خم به ابرو نمی‌آورد و همیشه نسبت به شرایطش راضی بود، فردی نبود که بگوید ‌ای وای من به جبهه رفتم و ناقص شدم و شرایطم سخت است و یا از کرده خود پشیمان باشد. اصلا پشیمان نبود؛ خودش را متعلق به این مملکت و نظام و این مرز و بوم می‌دانست.
حاج حسن در پاسخ به این سؤال که شهید بزرگوار چه طور با آن شرایط جسمی، گذران عمر می‌کرد، می‌گوید: خستگی‌ناپذیر بود. با همان یک دست و یک پایی که داشت، سوار‌تراکتور می‌شد، زمین شخم می‌زد، سمپاشی می‌کرد و. شرایطِ حاج حسین ، باعث تشویق افراد دیگر می‌شد. آنها وقتی می‌دیدند که او با یک دست و یک پا، این همه کار می‌کند روحیه می‌گرفتند.
درخواست شهید یک هفته قبل از شهادتش
حاج حسن در ادامه می‌گوید: از ایشان خاطرات زیادی در ذهن دارم. یک هفته قبل از شهادتش قرار بود من به‌عنوان مدیر کاروان حج و زیارت به کربلا بروم. تاریخ رفتن من، مصادف بود با ۳۱ شهریورماه، حاج حسین از هفته قبلش با من تماس گرفت وگفت اگر امکان دارد این سفر را کنسل کن. به ایشان گفتم: چطور؟ شما که تا حالا از این حرف‌ها نمی‌زدی؟ اما الان مصر هستی. حاج حسین گفت: شاید این روز به شما نیاز داشته باشم. ولی متأسفانه ما در خواب غفلت به سر می‌بردیم. متوجه علت درخواستش نبودیم. از طرفی روز رژه هم قرار بود با هم برویم که تا ساعت ۱ شب با هم در تماس بودیم و آخرش هم قرارشد، که صبح با هم حرکت کنیم. چون ایشان ویلچری بود می‌بایست، که یک همراه، با خودشان می‌بردند. صبح با او تماس گرفتم. گفتم: کجا هستی؟ دنبالم نیامدی؟ گفت: حاج حسن، شاید اتفاقی بیفتد. نمی‌خواهم هردویمان از بین برویم. بگذار لااقل یک نفرمان بماند. این خاطره آخر عمرش بود،که ما از ایشان داریم.
روز حادثه از زبان حاج حسن
من در اهواز دفتر زیارتی دارم. صبح ساعت ۸ و نیم دفتر بودم. زهرا، دختر بزرگ حاجی، تماس گرفت و گفت مثل اینکه در رژه‌ای که پدرم شرکت کرده تیراندازی و درگیری اتفاق افتاده است. از حال پدرم خبر بگیرید. بلافاصله دفتر را تعطیل کردم. سوار ماشین شدم. و در حین اینکه به سمت رژه می‌رفتم به سرداران و دوستان و نظامیان، زنگ می‌زدم و پیگیر قضیه بودم. دوستان نظامی چون از برادرم خبر داشتند، جواب تلفنم را نمی‌دادند. با باجناقم، که در نیروی انتظامی‌است تماس گرفتم و بلافاصله شروع به‌گریه کرد و گفت حاج حسین شهید شده است. من سردرگم بودم و اصلا نمی‌توانستم رانندگی کنم. وقتی که به بیمارستان رسیدم به بالای سرش رفتم. معمولا وقتی کسی از دنیا می‌رود چهره‌اش عوض می‌شود. اما حاج حسین چهره‌اش هیچ تغییری نکرده بود و یک حالت لبخندی روی لب‌هایش بود.
در حال مصاحبه با حاج حسن هستیم. که مادر و همسر شهید، وارد اتاق می‌شوند. مادرشهید با چهره‌ای مهربان و دلنشین و لبخندی گرم و صمیمی‌از ما استقبال می‌کند. و پشت‌سرش همسر شهید است که نگاه و کلام مهمان‌نوازش را به ما هدیه می‌دهد. از حاج حسن بابت گفته‌هایش تشکر می‌کنم و از او می‌خواهم، همچنان حضور داشته باشد. مقابل مادر شهید می‌نشینم. چهره‌اش پر است از رنگ مادرانگی. غمی‌بشاش در سیمایش پیداست. با لباس‌هایی مشکی، دستاری بر پیشانی، برگرفته از فرهنگ اصیل بختیاری. دستگاه ضبط صوتم را که نزدیکش می‌برم در همان بدو شروع می‌گوید؛ چند روز است حال خوشی ندارد و برای گفت‌و‌گو آماده نیست. نگاهم را که به چشمان مهربانش می‌دوزم دلم نمی‌خواهد فرصت هم صحبتی با او را از دست بدهم. به مسافت چند ساعته‌ای که برای رسیدن به این روستا پیموده ام، فکر می‌کنم و سعی می‌کنم با همان گویش زیبای محلی، که خودِ او صحبت می‌کند گفت‌و‌گو را ادامه دهم تا شاید راضی شود. چند لحظه‌ای با هم صحبت کنیم و او که اثر کسالت در رنگ و رویش معلوم است به احترام حضور ما کلامش را با توصیف اخلاق پسر شهیدش آغاز می‌کند.
رضایت مادر از شهادت پسر
اخلاق و رفتار شهید هم انش، هم با برادرانش و هم با خانواده و فامیل خیلی خوب بود. تا می‌توانست هم برای همه ما کوشش می‌کرد. خیلی هوای من را داشت. با وجود شرایط جسمی‌که داشت، زودتر و بیشتر از بقیه به من سر می‌زد.
از شهادتش، هم من راضی هستم هم خودش راضی است. از جانبازی‌اش هم اصلا ناراضی نبودم.یک‌ بار هم نشد که به او بگویم چرا به جبهه رفتی؟ چرا ناقص شدی؟ ۳۳سالی هم که ویلچرنشین بود مثل این بود که به مسافرت رفته و برگشته است.اصلا مارا اذیت نکرد. اگر هم اذیت می‌شد اصلا به روی خودش نمی‌آورد. با اخلاق خوب و خوش به خانه می‌آمد.
مادر شهید، آهی می‌کشد و آرام و پیروزمندانه، دوباره این جمله را تکرار می‌کند: از او خیلی راضی ام.
با لحنی آرام، برخواسته از سادگی و صفای روستایی ، اما محکم و با اطمینان می‌گوید: خودم هم دوست داشتم به جبهه برود. دوست داشتم که شهید بشود. برای پسرم ناراحت و دلتنگ هستم. اما خداراشکر می‌کنم. اگر بچه من نرود، بچه دیگری نرود.چه کسی برود؟ عاقبت به‌خیر می‌شوند. هر چه قدر که بچه‌هایم به جبهه رفتند، یک‌ بار نگفتم چرا رفتید. یک‌بار به روی خودم نیاوردم. یا پیش کسی نگفتم، چرا به جبهه رفتند؟ از رفتنشان راضی بودم.
راضی ام به اینکه جلوی حضرت زینب روسفید باشم
برایم سؤال است؛یک پیرزن روستایی، با یک سواد روستایی، این باورهای عمیقش در کجا ریشه دارد که اینقدر با اطمینان و معصومانه به سخت‌ترین شرایط، برای شهادت بچه‌هایش رضایت می‌دهد. به همین خاطر شیطنت می‌کنم. و کمی‌او را به چالش می‌کشم. از او می‌پرسم به چه چیزی راضی بودی؟ به ناقص‌شدن بچه‌هایت؟ او که سواد درونش، ریشه دارتر از هر سوادی است با صلابت می‌گوید؛ راضی ام به اینکه جلوی حضرت زینب(س) روسفید باشم.» و همین یک جمله کافی است، تا ما جواب‌مان را گرفته باشیم.
تنها متعلق به ما نبود
مادر شهید درحالی که نگاهش را از نقش و نگار قالی برنمی‌دارد. همان طور که سر به زیر دارد، از جانبازی فرزندش می‌گوید: از ابتدا که حسین جانباز بود. تا به الان که شهید شده است. تمام مردم احترامش را داشتند. برای شهادتش هم همین طور. شهیدِ با عزتی بود. شهید ما هم متعلق به همه بود. تنها متعلق به ما نبود.برای فامیل مایه افتخار است. از خدا خواسته بودم اگر که به من فرزند پسر داد، نام یکی را حسن و دیگری را حسین بگذارم. گفته بودم یکی شان هم شهید بشود.من با خدا معامله کردم. بچه‌هایم را نذر امام حسین(ع) و حضرت زینب(س) کردم. قسمت من این بود به هیچ وجه ناراحت نیستم. پشیمان هم نیستم. هر کس به من می‌گوید خداصبرت بدهد، می‌گویم؛من طی دوسال ، سه پسر از دست داده‌ام.خداوند خیلی به من صبر داده است‌.قربان شهادتش. آن‌قدر از شهادتش راضی‌ام، که اندازه ندارد. الان هم اگر جنگ بشود، اگر نیاز بشود، خودم هم می‌روم، سیب و پیازی پوست می‌گیرم، کمکی می‌کنم.
کلامش بوی پایان می‌دهد. می‌گوید: مدت‌هاست که افتاده حال است و تصور نمی‌کرده بتواند ذره‌ای با ما صحبت کند‌. در‌هاله‌ای از مظلومیتِ کلام، سخن عمیقی می‌گوید که دل را می‌سوزاند. می‌گوید؛ من که سوادی برای صحبت ندارم هر چه می‌دانستم گفتم. دعا کنید در آخرت امام حسین(ع) به من کمک کند.
برنج دسترنج شهید برای مراسم خودش
صحبت‌هایم شهید تمام شده است که حاج حسن، نکته جالبی را یادآوری می‌کند.او می‌گوید: برنجی که برای مراسم شهید طبخ کردیم و برنجی که امسال برای مراسم سالگرد شهید استفاده کردیم حاصل کشت و کار و دسترنج خود شهید و از زمین خود اوست که سال قبل کشت کرده بود. از مادر شهید تشکر می‌کنم و صحبت‌ها را از همسر شهید دنبال می‌کنم و او کلامش را ساده و صمیمی، آغاز می‌کند.
اگر می‌خواهی بمان
 سال۶۴، در حالی که من ۱۶ساله و حاج حسین۲۱ساله بود ازدواج کردیم. یک هفته بعد از ازدواجمان، ایشان که آن موقع پاسدار بودند به جبهه رفتند و در عملیات والفجر ۸، جانباز شدند و به‌خاطر از دست‌دادن دست و پای راستش، دیگر نتوانست به جبهه برود. سه، چهار روز بعد از مرخص شدنش بود که من را صدا زد و گفت: بیا بنشین با شما کار دارم.گفت: من این‌طور شده‌ام. دست و پایم قطع شده است. شاید دیگر نتوانم کار کنم.شاید اعصاب من دیگر مثل گذشته نباشد و تا آخر عمر ویلچرنشین باشم.شرایط من همین است. اگر می‌خواهی و می‌توانی، با من بمان. اگر نه هر چه می‌خواهی به شما می‌دهم راضی شوید و بروید. که من هم مقداری ناراحت شدم. اما به ایشان گفتم: اگر از اعضا و جوارح‌تان تنها سرتان بر پیکر بماند برای من کافی است. عمق این تفکر را فهمیدن، کمی‌سخت است و این باعث می‌شود من کمی‌سماجت کنم و بگویم شما تنها یک تازه عروس هفت ماهه، بودید.فرزندی هم نداشتید.چرا دنبال زندگیتان نرفتید؟ و همسر شهید به محکمی‌پاسخ می‌دهد: تا آخر هستم. خدا را شاهد می‌گیرم که زندگی من و شوهرم که جانباز بود، از زندگی بسیاری از آدم‌های سالمی‌که می‌دیدم بهتر بود.
به اینجای بحث که می‌رسیم، آقا ستار برادر شهید که از ابتدای مصاحبه، حاضر به گفت‌و‌گو نیست. به درک بهتر موضوع کمک می‌کند و در حالی که انتهای سالن پذیرایی نشسته است؛ به دفاع از همسر برادرش، با صدای بلند می‌گوید: در فرهنگ بختیاری و در روستای ما از این موارد زیاد است و این کار باعث افتخار مردم روستا و فامیل بود.
حاصل زندگی حاج حسین
همسر شهید در ادامه می‌گوید: زندگی ما ادامه پیدا کرد. طوری که احساس می‌کنم این۳۳ سال زندگی مشترک، برای من مثل یک روز گذشت؛ بعد از یک سال خدا به ما یک دختر به اسم زهرا داد. زهرا الان دکترای کامپیوتر دارد و بعد هم مهسا که دکترای داروسازی دارد. دختر سومم هم نازنین که در رشته پزشکی عمومی در حال تحصیل است و دو پسر، به نام‌های علی و احمد، که یکی شان مهندسی برق و دیگری حسابداری خوانده است.
مشکل‌گشای مردم بود
بسیاری از خانواده‌هایی که مشکل طلاق و دادگاه داشتند؛ در خانه ما ، توسط حاجی مشکلشان حل و فصل می‌شد.حاج حسین، حتی به جانبازان اعصاب و روانی که در خانه بودند و مشکل داشتند، سر می‌زد و کمک می‌کرد.حتی مواردی پیش می‌آمد که دو جوان، حدود شش سال بود که می‌خواستند با هم ازدواج کنند، اما خانواده‌هایشان اجازه نمی‌دادند. حاج حسین واسطه می‌شد، از آنها قول و تعهد می‌گرفت که باید این‌طور باشید.آن‌ها هم سرو سامان می‌گرفتند.
هیچ وقت برای فرزندانش رو نمی‌زد
او می‌گوید: یکی از ویژگی‌های حاج حسین این بود که برای همه تلاش می‌کرد و برای همه رو می‌زد. اما برای بچه‌های خودش رو نمی‌زد که جایی استخدام بشوند. طوری که پسران خودش الان بیکار هستند. برای بچه‌های ما هم، هیچ وقت رو نمی‌زد.
حاج حسن که صحبتش تمام می‌شود.همسر شهید صحبت‌های او را کامل‌تر می‌کند. و می‌گوید: من اصلا نمی‌دانم بنیاد شهید چه شکلی است. گاهی موقع‌ها پیش می‌آمد که نداشتیم، اما سراغ بنیاد شهید یا ارگان دیگری نمی‌رفت. اصلا گلایه‌ای بابت کمبودها نداشت و هیچ وقت برای خودش چیزی طلب نکرد.
بالاترین درجه نظامی با روحیه‌ای مردمی
حاج حسن دوباره از آن سمت با صدایی رسا و غرورانگیز می‌گوید: حاج حسین بالاترین درجه نظامی را داشت. اما در روستا و منطقه، کسی نمی‌دانست که او درجه‌دار است. همه او را به‌عنوان یک جانباز می‌شناختند و کسی از نظامی‌بودنش خبر نداشت. مردمی و بین مردم بود. این‌طور نبود که بخواهد خودش را مطرح کند. بارها و بارها ازصدا وسیما برای مصاحبه، با ایشان می‌آمدند. اما حاضر نبود، تصویرش نشان داده شود.
مالش را بخشید
سال‌ها پیش، خانه ما در شهرشوشتر بود. یک روز که ما برای مهمانی به منطقه عقیلی آمده بودیم. به خانه ما زد. کولر، تلویزیون و بسیاری از وسایل دیگر را بردند. ها را دستگیر می‌کنند و قرار می‌شود پول وسایل را پرداخت کنند. حاجی می‌گوید: من از آنها پولی نمی‌گیرم و اگر قراراست پولی بدهند آن را به یک مسجد کمک کنند. وسیله‌ای هم نگرفت و حتی دادگاه، حکم به این می‌دهد که باید دستشان قطع شود. حاج حسین گفت: من گذشت می‌کنم. نمی‌خواهم به‌خاطر من، دستی قطع شود.
بعد از شهادت حاج حسین، از مدارس یا مراکز خیریه‌ای که ما خبر نداشتیم حاجی به آنها کمک می‌کرده است تماس می‌گیرند و می‌گویند:حاج حسین به ما کمک می‌کرده، شما می‌خواهید همان اندازه، کمک کنید؟
روز حادثه
صبح حادثه من اهواز بودم.آن روز که حاج حسین به سپاه رفت. چون تصور می‌کرد فقط آقایان حضور دارند من همراهش نرفتم و الا همیشه همراهش بودم. درخانه بودم که دخترم زهرا صدایم زد وگفت: مادر توی اخبار نوشته شده، حمله ‌تروریستی به مراسم رژه اهواز.بلافاصله، همراه دخترم با تاکسی به محل حادثه رفتیم. دیگر یادم نیست چه طور تا بیمارستان رسیدم و بالای سرش رفتم. صورتش پر خون بود. با دستم صورتش را پاک کردم. و همسر شهید حرف‌هایش را با کلام حاج حسینش به پایان می‌رساند.
حفظ انقلاب وظیفه همه است
همیشه برای من مایه افتخار بود که در کنار یک جانباز زندگی می‌کردم و دیگر اینکه این نظام و انقلاب به سادگی به اینجا، نرسیده است و باید حفظ بشود. حاج حسین هم همیشه می‌گفت: همه، از اهالی خانه گرفته تا مسئولین، باید مواظب این انقلاب باشند. این انقلاب به راحتی به دست نیامده است. که به راحتی از دست برود. وظیفه همه است. که این انقلاب را حفظ کنند.
ما که از حاج حسن، خواسته بودیم. همچنان حضور داشته باشد. آخرین حرف‌هایی جا مانده در گفت‌و‌گو را از صحبت‌های او پیگیر می‌شویم.حاج حسن می‌گوید: من خودم راوی راهیان نور هستم. اگر وصیت نامه شهدا را مطالعه کنیم قریب به اتفاق، وصیتشان اول، پیروی از ولایت فقیه، دوم نماز اول وقت و سوم حجاب برای خانم‌هاست. حاج حسین هم از جمله افرادی بود که روی موضوع حجاب تأکید داشت. اینها خواسته شهدا بوده است. از همه مردم می‌خواهم، راه شهدا را ادامه بدهند. همیشه به یاد شهدا باشند. یقیناً هر کسی راه ولایت‌فقیه و شهدا را ادامه بدهد به هیچ خطر و بن‌بستی نمی‌رسد.

Image result for ‫گل لاله‬‎


گفتگو با پدر  شهید حسینعلی سبحانیان : 
 
مدافع وطنی که آرزو داشت مدافع حرم باشد
 
Image result for ‫شهید حسینعلی سبحانیان‬‎

برای آنان که جز به امنیت و آسایش و سرافرازی میهن می‌اندیشند در باغ شهادت همواره باز است، آنان که جز به رضای خداوند و انجام وظیفه نمی‌اندیشند، و تمام وجودشان آکنده از عشق به اهل‌بیت عصمت و طهارت(ع) است، و بهای جای اینان جز بهشت و شهادت نیست.
حسینعلی سبحانیان جوان برومند ایرانشهری است که به عشق برقراری نظام و امنیت وارد نیروی انتظامی می‌شود و خود را نه سرباز میهن که سرباز امام زمانش می‌داند و هر روز دو رکعت نماز عشق به مولایش تقدیم می‌کند، و دل و جانش آکنده از خدمت به اهل بیت(ع) است؛ چنانچه یک دل در جوار امام رضا(ع) و آرزوی خدمت به حضرت و یک دل در سوریه و دفاع از حرم عمه سادات دارد و چه زیبا یک‌باره با شهادت به تمام آرزوهای خود می‌رسد.
سید محمد مشکوهًْ‌الممالک
عباسعلی سبحانیان پدر شهید سبحانیان که اکنون به تبعیت از فرزندش هر روز دو رکعت نماز امام زمان را می‌خواند از این جوان برومند می‌گوید.
معرفی شهید
پدر شهید سخنان خود را با معرفی فرزند شهیدش آغاز کرد و گفت: حسینعلی در تاریخ 23 بهمن ماه سال 1390 به دلیل علاقه‌ای که داشت جذب نیروی انتظامی شد و لباس سبز نیروی انتظامی را با افتخار به تن کرد.
او بعد از دوران آموزشی در مشهد مقدس به ایرانشهر منتقل شد، سپس در حین انجام وظیفه ادامه تحصیل داد و تا مقطع فوق دیپلم در رشته فقه و حقوق اسلامی درس خواند و به درجه ستوان یکم رسید.
بنده معلم بازنشسته هستم و 35 سال در بسیج به عشق ولایت کار کردم و هنوز هم عاشق ولایت هستم و کار می‌کنم، فرزندم هم بسیجی بود و با عشق ولایت کار می‌کرد. دیگر فرزندانم هم آموزش‌های تکمیلی بسیج را گذرانده‌اند.
پیش قدم در برقراری نظم و امنیت
طبق روایت دوستان شهید، پسرم در برقراری نظام و امنیت پیشرو بود و با افراد شرور و ناپاک مبارزه می‌کرد. در بین دوستانش می‌گفت نگویید ما ماموران نیروی انتظامی هستیم، ما سبزپوشان نیروی انتظامی از سربازان امام‌زمان (عج) هستیم که در چشم مردم مشاهده می‌شویم. همان‌طور که مقام معظم رهبری فرمودند: هیچ نیرو و سازمانی به اندازه نیروی انتظامی در چشم مردم دیده نمی‌شود.
او روزی دو رکعت نماز برای امام زمان‌(عج) می‌خواند، یک روز در جمعی نشسته بودیم که مادرش گفت آیا تو غیر از نمازهای واجب نماز دیگری هم می‌خوانی؟ حسین گفت چرا این سؤال را می‌پرسی؟ مادرش گفت من دیشب در خواب دیدم به من گفتند به حسین بگو چرا آن دو رکعت را نخواندی؟
من هم به تبعیت از فرزندم اکنون آن دو رکعت را برای سلامتی و ظهور امام‌زمان‌(عج) می‌خوانم.
اعتقاد خاصی به ولایت داشت و به پدر و مادر احترام می‌گذاشت، نزد خانواده مهربان و عزیز بود و دغدغه بسیاری برای برقراری نظام و امنیت داشت، در دفاع از سرزمین تلاش شبانه‌روزی داشت و می‌گفت ما ستاره‌هایی هستیم که شب تا صبح شب زنده داری می‌کنیم تا مردم در آرامش و امنیت باشند. همچنین هر کاری از دستش برمی‌آمد برای مستمندان انجام می‌داد و از هیچ چیزی دریغ نمی‌کرد.
42 روز بعد از ازدواج شهید شد
پسر شهیدم در اول شهریور سال 94 با برگزاری یک مراسم ساده ازدواج کرد و تنها 42 روز پس از آن در ساعت 8 شب 13 مهرماه به همراه تعدادی از ماموران کلانتری 12 نور شهری ایرانشهر در درگیری با‌ اشرار به شهادت رسید. و در همان لحظه اول به من اطلاع دادند که پسرت شهید شده است و ما شبانه به ایرانشهر رفتیم.
ما بر این مصیبت صبر می‌کنیم چرا که خواست خداوند همین است و می‌فرماید: اذا اصابتهم مصیبه قالوا انا‌لله و انا‌‌الیه‌راجعون»
دوست داشت خادم امام رضا(ع) و مدافع حرم حضرت زینب (س) باشد
عباسعلی سبحانیان با‌ اشاره به عشق فرزندش به اهل‌بیت(ع) تاکید کرد: شهادت نصیب هر کسی نمی‌شود. پسر من بعضی حرف‌ها را تنها به مادرش می‌گفت، او به مادرش گفته بود: دوست دارم خادم امام رضا(ع) شوم. همچنین گفته بود: دوست دارم بروم و از حرم حضرت زینب (س) دفاع کنم و شهید مدافع حرم باشم، من دوستدار شهادت هستم.
او عاشق امام حسین(ع) بود و در محرم و صفر برای تهیه و تدارک نذورات پیش قدم بود.
مادرش رازی در دل داشت که تا زمان شهادت حسین به کسی نگفته بود. او می‌گفت: حسین را شش ماهه باردار بودم که خواب دیدم گروهی از اهل بیت امام حسین(ع) در آسمان بالای سرم   می‌چرخند، همان لحظه از خواب بیدار شدم و با خدا عهد کردم که اگر فرزندم پسر شد نام او را حسین و اگر دختر شد فاطمه بگذارم.
شهید شاخص نیروی انتظامی
وی در پایان با بیان اینکه باید سعی کنیم یاد شهدا را گرامی بداریم خاطرنشان کرد: ما بازماندگان و ادامه‌دهنده راه شهدا باشیم، یاد شهدا را زنده نگهداریم و من به‌عنوان پدر شهید تاکنون 3 یادواره برای او برگزار کرده‌ام و همچنین 3 تابلو برای 30 شهید نیروی انتظامی شهرستان در همین آرامستان و شهرستان نیمروز تهیه کرده‌ام تا یاد آنها فراموش نشود.
البته با توجه به شجاعتی که حسین در نزد فرماندهان انتظامی‌داشت و با بررسی پرونده‌ها او را شهید شاخص نیروی انتظامی معرفی کردند و قرار بر این شده که تابلو یادبودی در ایرانشهر نصب شود.

Image result for ‫گل لاله‬‎



سردار علی صلاحی معاون فرمانده لشکر ویژه شهدا برای اولین‌بار روایت کرد:
 
ناگفته‌هایی از آخرین عملیات و شهادت محمود کاوه
 
  بیست و پنج، نوزده» فقط یک عدد نیست، یک کوه غم است از فراق شهدا، یک کوه حسرت است ازغم شهادت سردار رشید اسلام شهیدمحمود کاوه، قله بیست و پنج، نوزده» برای هر کسی شاید معنی و مفهومی داشته باشد، این قله برای بعثی‌ها دید تیر مناسب بود بر پیرانشهر و تسلط بر خاک ایران، برای ایران دید تیری عالی است تا موصل و سر حدات عراق، اما بیست و پنج، نوزده» برای شهید کاوه مفهومی وسیعتر داشته؛ تسلط بر بیست پنج، نوزده» برای کاوه یعنی غیرت، یعنی کوتاه کردن دست دشمن از جان مردم پیرانشهر و غرب کشور، یعنی امنیت برای مردم، تسلط بر بیست و پنج، نوزده» برای کاوه ادای تکلیف بود و گرامیداشت و به ثمر رساندن خون شهدای قله، همچون سرداران شهید علیرضا موحدی دانش‌ها و مصطفی ردانی پورها و دیگر بسیجیان گمنام، یعنی جگر شیر مردان حاج عمران و میشلان و فرمانده محمود و تمیز مرد از نامرد؛ بیست و پنج، نوزده» یوم الحربی است که بر راس آن کربلایی به پاست که یزیدیان زمان در سنگرهای بتونی و سنگی و تیربارها و آتشبارهای آماده بر بالای آن چنبره زده و دندان طمع بر جان جوانان ایران تیز کردند،۲۵۱۹ یعنی شهادت.پایان ماموریت.لقاء‌الله.یعنی کربلای دو با رمز یا ابا عبدالله، یعنی حسین وار شهید شدن، سلام بر قله رفیع بیست و پنج، نوزده» که نگهبان خون سردار دلاوری چون شهید محمود کاوه است.سلام بر یادمان شهیدان حاج عمران.
به مناسبت سالگرد شهادت سردار رشید اسلام شهید محمود کاوه مصاحبه‌ای با فرمانده وقت عملیات لشکر ویژه شهدا در زمان دفاع مقدس و معاون شهید محمود کاوه، سردار حاج علی صلاحی که خود تا آخرین لحظات در کنار شهید محمود کاوه روی قله ۲۵۱۹ حضور داشته و گزارشی جامع و اخباری کامل و مستند از مجموعه خاطرات نبرد در حاج عمران و قله ۲۵۱۹ در اختیار دارد انجام دادیم که تقدیم می‌شود.علی علیجانی
ناگفته‌های عملیات کربلای۲ و شهادت کاوه
عملیات کربلای دو طی دو شب پر از حادثه انجام شد. شب اول این عملیات سردار شهید محمود کاوه، بنده را همراه سه گردان از محور شهید عباسی به سمت نوک ارتفاع راهی کرد و قرار شد ما در جنگ تن به تن روی قله ۲۵۱۹ سنگرهای بتنی بعثی‌ها را تسخیر کنیم. قبل از هر چیز لازم می‌دانم توضیح مختصری در رابطه با ارتفاع ۲۵۱۹ بدهم که این قله و ارتفاعاتش تا آن زمان سه مرتبه بین ایران و عراق دست به دست شد و هر سه مرتبه هم شهید کاوه، قله را پس گرفت که مرتبه سوم روی همین قله به شهادت رسید. مرتبه اول عملیات والفجر دو بود و دومین بار هم در تک حاج عمران قله را از عراق پس گرفت که همان‌جا هم به شدت مجروح شد و چند ماه بعد در عملیات کربلای دو در همان منطقه و درست همان‌جایی که مجروح شده بودند به شهادت رسید.
۲۵۱۹ بلندایی داشت به همین مقدار و قله ای بود شبیه کله قند. شهید کاوه به حقیر گفتند کار عملیات روی قله را از طریق محور محور شهید عباسی دست بگیرم. محور دیگر ما را هم سردار منصوری عهده‌دار شدند، که ایشان هم قرار شد با سه گردان از پشت نفوذ کرده و قله را دور زده و جاده را ببندند و در هر دو محور تا نوک قله پیش روی کنیم.
ما در شب اول تا حدود زیادی به اهداف خودمان در محور شهید عباسی رسیدیم و چندین سنگر در دامنه کوه را هم گرفتیم و امید داشتیم نیروهای محور پشت هم که بنا بود محور را دورانی از پشت دور زده و جاده را ببندند، از راه  برسند.اما متاسفانه آنها به دشمن برخوردند و کارشان سخت شد. آن شب شهدای ارزشمندی را از جمله شهید الله یار جابری از دست دادیم. ساعت 11 صبح روز دهم شهریور بود و ما از شب قبل تا آن موقع روی قله می‌جنگیدیم و تا حدودی هم قله را گرفته بودیم. رزمندگان با همه وجود می‌جنگیدند و تا آن ساعت حدود ۱۷یا ۱۸نفر از نیروها باقی مانده بودند.
عملیات کربلای دو، والفجر دو نبود و عراق هم عراق آن زمان نبود. ارتش بعثی طی این مدت استحکاماتی محکم و بتنی روی قله احداث کرده و کانال‌های زیادی را آنجا زده و تیربارها و آتش بارهای سنگین ‌و نیمه سنگین روی قله کار گذاشته بود که نفوذ به آنها با این امکانات کم خیلی سخت بود. آنها بالا بودند و ما پایین ولی دامنه کوه را گرفته بودیم. جنگ هم دیگر وارد مرحله تن به تن شده بود و سینه به سینه می‌جنگیدیم.
ساعت 11 دیدم شهید کاوه پیام داد و موقعیت را جویا شد، به ایشان شرح ماوقع را گفتم. فرمود آیا می‌توانید تا غروب دوام بیاورید و آنجا را نگه دارید؟ گفتم شرایط بسیار سختی داریم و با رمز اعلام کردم که مهمات هم رو به اتمام است و ایشان دستور دادند که بیا پیش من! موقعی که به قرارگاه لشکر رسیدم، کاوه حضور نداشت، چون خیلی خسته بودم، خوابم برد. کمی بعد احساس کردم کسی به پایم می‌زند! بیدار که شدم دیدم محمود است که بالای سرم ایستاده. گفت: می‌دانم خیلی خسته‌ای اما پاشو که امشب خیلی کار داریم.»
نگاه‌های ما در آن لحظه به هم تلاقی کرد و من در چشمان دوست عزیز و فرمانده دلاورم یک ناراحتی و غم پنهان را مشاهده کردم. ولی این غم را بروز نمی‌داد و هرکسی آن غم را درک نمی‌کرد. اما عمری را در جبهه‌ها با هم سپری کرده بودیم و زخم‌ها خورده بودیم و نمی‌توانستیم چیزی را از هم پنهان کنیم و من هم کسی نبودم که محمود این دوست بی‌مانندم را تنها بگذارم. پس بلافاصله اطاعت امر کردم و بلند شدم.
۲۵۱۹را ۲۵۱۳ می‌کنیم
آقا محمود به من فرمود شما برو گردان‌ها را توجیه کن و من هم می‌روم تا آتش تهیه تدارک ببینم که امشب ۲۵۱۹را ۲۵۱۳ می‌کنیم و هر یک به سوی وظایف‌مان رفته و به اتفاق برادرمان علی چناری نماز مغرب و عشا را خوانده و به سمت قرارگاه تاکتیکی لشکر جهت هماهنگی‌های آخر حرکت کردیم (همراه با فرمانده محمود به سوی خط مقدم)
 وقتی جهت جلسه هماهنگی وارد قرارگاه تاکتیکی و سنگر هدایت عملیات کربلای ۲ شدم همه فرماندهان قدرتمند ما از جمله سردار منصوری و سردارشهید محمد ناصرناصری و. نشسته بودند، جلسه تمام شد، ما که عازم خط مقدم بودیم موقع حرکت مشغول خداحافظی با رفقا شدیم و همه به ترتیب ایستادند و روبوسی کردیم. موقعی که دم در رسیدم آقا محمود ایستاده بود که با من دست داد ولی روبوسی نکرد، خیلی این امر برایم جای سوال شد از علی آقای چناری پرسیدم به نظرت چرا آقا محمود با ما روبوسی نکرد در حالی که دیشب ما از بقیه نیروها عملکرد بهتری داشتیم و حتی چندین سنگر عراقی را گرفتیم و تا ساعت 11 هم روی قله می جنگیدیم، او هم دلیلش را نمی‌دانست! الحال پس از خداحافظی به سمت نقطه رهایی حرکت کردیم و از میدان مین خودی رد شدیم. بعثی‌ها هم مرتب منور می زدند و ما می‌نشستیم و خاموش که می‌شد حرکت می‌کردیم. وسط راه بودیم که یک دفعه وقتی منور زد و نشستیم متوجه شدم از کنار ستون  یک نفر با دو بیسیم چی در حال نزدیک شدن است؛ از سبک راه رفتنش فهمیدم محمود است، به چناری گفتم صبر کن برادر محمود به ما برسد ببینم چی شده؟ وقتی بمن رسید اولین جمله‌ای که گفت: این بود که!حالا بیا ببوسمت! من از او خواهش کردم که شما را به جان امام قسم می‌دهم برگرد، شما نیا، امشب کار نبرد سخت است ما را داغدار نکن، ایشان با حالت خاصی گفتند، اجازه بدهید بیایم، دخالت در کارتان نمی کنم، همان گونه که دیشب عمل کرده‌ای و صلاح می‌بینی عمل کن! گفتم باشه پس شما 10 نفر عقب‌تر بیایید و تخریب‌چی‌ها و بیسیم‌چی‌ها را جلو فرمانده محمود فرستادم. راه افتادیم، شب خیلی تاریکی بود و چناری دوربین می‌کشید و 10 متر به 10 متر جلو می‌رفتیم که محمود آمد جلو گفت: این طوری خیلی وقت می‌برد،  بهتر است سه نفر بشویم و 10 متر به 10 متر، گروهی حرکت کنیم که سرعت بالا برود. گفتم چشم آقا محمود!
 حرکت به سوی یال قله همراه فاتح قله‌ها
بنده قصد دارم ناگفته‌ها و ابهامات آن شب را دقیق و جامع یکبار برای همیشه بازگو کنم. اصل و دقیق آن وقایع در حقیقت چیز دیگری است که از اینجا به بعد ریز کاملش را خدمتتان عرض می‌کنم.
ستون به راه افتاد و ما به پیکر شهدای شب قبل رسیدیم. عراق هم مرتب آتش می‌ریخت، (و اینکه می‌گویند هنوز درگیری شروع نشده بود که کاوه شهید شد کذب محض است، ایشان قبل از رمز عملیات شهید شد ولی آتش دو طرف سنگین بود)، محمود همان‌جا از من پرسید دیشب هم تا این حد آتش عراق سنگین بود؟ عرض کردم خدمتش بله خیلی سنگین بود و از امشب هم سنگین تر بود، تا همین‌جا چندین قمی دادیم» (اصطلاح اینکه چندین شهید دادیم انتساب به سردار شهید علی قمی قائم مقام پیشین شهید کاوه) اینجا خدمتتان عرض کنم شهید کاوه لطف بی‌کرانی به حقیر داشتند و یک الفت خاصی فی‌مابین ما دو نفر بود. مانند همین شب دوم عملیات کربلای دو که بار دیگر امر فرمود می‌دانم خیلی خسته‌ای اما بلند شو که باید امشب هم وارد محور شوی! به هر صورت امر کاوه برای ما سوای همه چیز حرف یک فرمانده و یک رفیق بود.
خاطرم هست تا دامنه ارتفاع ۲۵۱۹ رسیدیم که باید یال را به سمت قله بالا می رفتیم. هر دو سر ستون نشسته بودیم و آقای چناری مرتب دوربین می‌کشید که یک مرتبه شهید کاوه گفت راه دیگری به ذهنت نمی‌رسد که از راه دیشب نرویم؟ عرض کردم دیشب یک محلی را نشان کردم و جای بدی نیست و گمانم آنست که دشمن آنجا استحکامات محکمی نداشته باشد، می توانیم به میدان مین عراق که رسیدیم ستون را دو شاخ کنیم؛ یک ستون از راه دیشب برود و یک ستون از راه جدید، که فرمود باشه خیلی خوب است، پس شما از راه جدید برو که شناختی روی آنجا نداریم» و من هم اطاعت کردم.
 آخرین دیدار روی قله ۲۵۱۹
پس از آنکه ستون ما دو شاخ شد ما از محور شناسایی نشده سمت چپ با یکی از فرمانده گردان‌ها به نام آقای تهرانی حرکت کردیم. این آخرین دیدار من و محمود کاوه با هم بود که بر بلندای ارتفاع رفیع ۲۵۱۹ اتفاق افتاد. آقای چناری هم از مسیر شب گذشته به سمت قله راه افتاد. یک گردان هم در احتیاط ما دو نفر نزد شهید کاوه باقی مانده و شخص شهید کاوه هم از همان غار کوچک زیر قله سنگر فرماندهی را بر پاکرده بود. در همین حین ما رسیدیم به میدان مین و تخریب‌چی‌ها بلافاصله محوطه را پاکسازی کرده و معبر را باز کردند و رسیدیم نزدیک سنگر کمین بعثی‌ها. آقای چناری هم از همان مسیر دیشب به سنگ چین سنگر عراقی‌ها رسیده بود و شهید کاوه هم ظاهراً از غارسنگی  بیرون آمده و همراه آقای چناری نزدیک قله بوده و این زمانی بود که با بیسیم دستور می‌دهد آتش تهیه بریزند، الحق و الانصاف آتش فوق‌العاده سنگین و شدیدی هم تدارک دیده و روی سر دشمن ریختند و همان‌طور که وعده داده بود کوه ۲۵۱۹ را ۲۵۱۳ کرد و خط عراق زیر و رو شد. در حقیقت محمود بعد از ظهر که رفته بود آتش تهیه را هماهنگ کند از آن طرف، برادرمان جواد حامد هم می‌آید و حسابی روی آتش تهیه کار کرده و هماهنگی منحصربه‌فردی را تدارک می‌بینند و کوهستان را با آن آتش سنگین و شدید مانند آتشفشانی گداخته کردند.
و این کذب محض است که می گویند کاوه زمانی شهید شد که حتی یک گلوله هم شلیک نشده بود. چرا که تا قبل از لحظه شهادت محمود دو طرف آتش سنگینی روی سر هم ریختند ولی او قبل از گفتن رمز عملیات  مجروح شد» که  خودش شرح مفصلی دارد و آن چیزی نیست که تاکنون بیان شده است.
عمری مجاهدت با شهادتی عارفانه
حدود  10 دقیقه، یک ربعی از ریختن آتش تهیه گذشته بوده که ظاهراً محمود از آن غار کوچک که فرماندهی می‌کرده بیرون رفته و به سمت آقای چناری می‌رود که ببیند آتش تهیه را کجا می‌ریزند. در همین حین یک گلوله خمپاره پشت آنها به زمین خورده و ترکشی از آن به سر محمود اصابت می کند. ناگهان صدای بیسیم‌چی کاوه آمد، که مرا می خواست و خبر مجروحیت محمود را داد. حالا ما خودمان ۳۰۰ یا ۴۰۰ متر با آنها فاصله داشتیم، گفتم امدادگران را خبر و نامشان را هم یادداشت کنید. سپس به آقای منصوری پیام داده و خواهش کردم که آتش را قطع کرده و رمز عملیات را اعلام کنند. با شنیدن رمز عملیات که یا ابا عبدالله الحسین(ع)» بود الله اکبر کرده و به قله ۲۵۱۹ حمله کردیم و تا بالای قله هم رسیدیم و چند سنگر را هم فتح کردیم. اما نهایتاً یک تیر به دست راست من خورد، زخم عمیقی ایجاد کرد و بیسیم‌چی‌های بنده آقایان حمیدرضا پرداس و نوربخش بودند که گفتند شما بر اثر خونریزی بیهوش شدید و به عقب بردیم تان. زمانی که در بهداری به هوش آمدم بلافاصله سراغ محمود را از آقای دکتر گرفتم و ایشان اظهار بی‌اطلاعی کرده و گفتند آقای کاوه اینجا نیست. فهمیدم که محمود را عقب نیاوردند. فوری سرم را باز کرده و زخم و جراحت را از یاد بردم، و به مقر استقرار گردان‌ها در پیرانشهر رفته و بیسیم چی کاوه را پیدا کردم و نام امدادگران را گفتند. وقتی سراغ امدادگران رفتم آنها گفتند، ما ایشان را گذاشتیم روی برانکارد، کمی که عقب آمدیم رسیدیم به جاده نیمه کاره‌ای که بولدوزرهایی آنجا بودند که شهید کاوه دست مرا با دستش کشید و اشاره کرد مرا روی زمین بگذارید. سپس اشاره کرد مرا به سمت قبله قرار دهید، و بعد اشاره کرد شما بروید بالا و مجروحان دیگر را بیاورید و آنجا بود که متوجه شدم کاوه روی قله مانده، و چون به شدت مجروح بود رفتم سراغ برادر بزرگوارمان سردار محبی از بچه های خوزستان که در لشکر ما بود و جانباز عزیزمان سردار خلیل آبادی و چند نفر دیگر. همراه هم راه افتادیم به سمت نقطه رهایی؛ همان محوری که شب قبل از آنجا عمل کرده بودیم، و آقایان محبی و خلیل‌آبادی رفتند بالای ارتفاع به سمت محلی که امدادگران گفته بودند و درست هم گفتند. پیکر محمود آنجا روی زمین بود و تک و تنها در کوه ۲۵۱۹عاشقانه و عارفانه به شهادت رسیده بود. در حالی که می‌توانست همان شب به عقب برگردد و هنوز هم نفس می کشید، و احتمالأ می‌توانست زنده بماند، ولی به امدادگران گفت: مرا روی زمین و رو به قبله بگذارید و بروید به دیگر مجروحان لشکر رسیدگی کنید.» به هر ترتیب پیکر سردار پر افتخار اسلام شهید محمود کاوه به عقب بر گردانده شد، و الحمدلله هم سردار محبی و آقای خلیل‌آبادی و هم امدادگران در قید حیات هستند و کاملا می‌توانند گواهی دهند.
وداع مردم کردستان با فرزند کردستان
روزی که پیکر شهید کاوه را به عقب آوردیم، حاج آقای موحدی فرمانده وقت سپاه پاسداران انقلاب خراسان و سردار محمدباقر قالیباف فرمانده لشکر نصر خراسان از مشهد به ارومیه آمدند. از طرفی برادر عزیزمان حاج اسماعیل قاآنی فرمانده دلاور لشکر امام رضا(ع) هم که در عملیات احتیاط لشکر ما بودند و حضور داشتند که به اتفاق به سردخانه رفتیم و پیکر شهید محمودکاوه را بیرون آوردیم. خیلی صحنه سختی برای همه ما بود، دور تا دور پیکر این دلاور بی‌مانند را رزمندگان و سرداران خط‌شکن جنگ گرفته بودند و در فراقش گریه‌ها کردند و باران اشک از سوگ او به راه افتاد. از طرفی مردم کردستان هم انس و الفتی فراوان با سردارشان محمودکاوه داشتند، و شهادت او غمی عظیم را بر دل مردم افکنده بود. لذا پیکر این شهید را جهت تشییع در شهرهایی مانند ارومیه و مهاباد آماده کردیم و مردم هم در فراق شهادت او گریه‌ها کرده و بسیار بر سر وسینه زدند.
تا آن تاریخ چنین تشییع پیکری را در دفاع مقدس ندیده بودیم و آنجا بود که همه فهمیدیم محمود کاوه تا چه اندازه در بین مردم کردستان محبوبیتی ژرف و دست نیافتنی دارد و الحق پرچم پیروزی کاوه در همان تشییع پیکر برای همیشه بالا رفت. از سویی پس از انتقال پیکر پاک کاوه از کردستان به خراسان و مشهد بنده به همراه سردار شهید ناصری و خانواده هایمان راهی مشهد شدیم تا در تشییع ایشان در مشهد حاضر باشیم و من چون دستم تیر خورده بود شهید ناصری پشت فرمان نشست و به راه افتادیم.
خبر شهادت کاوه
مقارن با حرکت پیکر شهید کاوه به سمت مشهد همه ما هم از منطقه به سمت این شهر جهت تشییع پیکرحرکت کردیم، در اینجا یک اتفاق نادر و بی سابقه در تاریخ تاسیس لشکر ویژه شهدا و حتی دفاع مقدس افتاد و آن اینکه وقتی اخبار به شهادت رسیدن سردار محمود کاوه به عراق رسید، با توجه به همان درگیری‌های شدیدی که شهید کاوه داشتند و شخص صدام و فرماندهان عراقی دشمنی و کینه شدیدی نسبت به آقا محمود داشتند، که بعد از شهادت محمود، میگ‌های نیروی هوایی ارتش عراق را فرستادند روی پادگان ما در ۱۵کیلومتری مهاباد و آنچنان بمبارانی کردند، که پادگان با خاک یکسان شد. اما به فضل خدا چون اکثر بچه ها در راه مشهد جهت تشییع پیکر بودند پادگان تقریبا خالی بود و کمترین تلفات انسانی متوجه ما شد.
این هم نشان دهنده عظمت و بلند آوازه بودن شهید کاوه بود. نکته جالب آنکه قبل از شهادت ایشان با هم رفتیم گناباد و مراسمی بود خدمت مرحوم آیت‌الله حکمت امام جمعه این شهر. ایشان شنیده بود که شهید کاوه خودرو شخصی ندارد، لذا یک سیمرغ سفید رنگ بسیار نو و تمیز را که متعلق به خودش بود به شهید کاوه هدیه کرد و با همین سیمرغ آمدیم کردستان و سوییچ آن را به من داد و گفت این را یک جایی پارک کنید، گفتم این برای استفاده شخصی شما اهدا شده نه استفاده کاری و سازمانی، گفت: این ماشین جز من به کسی سواری نمی‌دهد. در حقیقت این پیش بینی شهید کاوه هم به حقیقت پیوست و آن ماشین در جریان بمباران عراقی‌ها مانند چلو صافی سوراخ سوراخ شد و بلا استفاده ماند.
حرم امام رضا یا بهشت امام رضا(ع)؟
مرحوم آقای واعظ طبسی تولیت آستان قدس رضوی یک ارادت و علاقه خاصی به شهید کاوه داشتند، و درصدد آن بودند که پیکر شهید کاوه را در حرم مطهر، آن هم نه در طبقات پایین بلکه در یکی از حجره‌های صحن‌ها و نزدیک به ضریح مطهر امام رضا علیه‌السلام دفن کنند، وقتی این موضوع را به مرحوم حاج محمد کاوه پدر بزرگوار شهید کاوه گفتند به شدت ناراحت شد و گفت: نخیر اصلا چنین چیزی نیست، پسر من از اول با بسیجی‌ها و در بین مردم بوده و با آنها زندگی کرده، الان هم باید در بین مردم و بسیجی‌ها و یارانش دفن شود و این طور بود که شهید کاوه را پس از طواف و زیارت در حرم امام رضا(ع) به سمت بهشت رضا برده و در قطعه ای دفن شد که الان چون نگین انگشتری که دور تا دورش  بسیجی هایش حلقه زده اند و مریدانه با زیارت او به مراد دلشان می‌رسند؛ آن قطعه هم برای شهدای عملیات کربلای ۲و لشکر ویژه شهدا شد.
برکات خون شهید کاوه
کلام آخر اینکه من تا مدتها بعد از جنگ و تا زمانی که در سال ۹۲ تصمیم گرفتم خاطراتم را مکتوب کنم دنبال آن بودم که بفهمم پادگان حاج عمران و ارتفاعات ۲۵۱۹ که از لحاظ استراتژیک و سوق‌الجیشی آن‌قدر برای ایران اهمیت داشت که حاضر بودیم این همه برایش هزینه کنیم و کاوه را آنجا از دست بدهیم. برای ارتش بعث عراق چه حکمی داشته، که این‌جور دو دستی آنجا را چسبیده بود و به هیچ قیمتی رهایش نمی‌کرد؟
خیلی تحقیق کردم تا آنکه خبر دار شدم یک افسر عراقی به نام سلطان کعبی» کتابی نوشته بنام ۲۵۱۹» که این کتاب ترجمه شده و در کتابخانه ملی موجود است و آن افسر هم اکنون مقیم اروپاست. او در این کتاب مفصل از کربلای۲ سخن رانده،که از طریق بیسیم متوجه می شوند ما عملیات داریم و روز قبل از حمله، فرمانده ارتش عراق، فرمانده لشکر،فرمانده تیپ و. مقرهای نیروهای ما را که جهت عملیات تدارک‌ دیده شده بودند را با هلی‌کوپتر شناسایی کرده و بمباران می‌کنند. این مورد را از آقایانی که در آن محور بودند پرسیدم که تایید کردند و گفتم ظاهراً این واقعه در محور عملیاتی شما اتفاق افتاده، آیا صحت دارد که ستون شما در حال حرکت بود و بمباران شد؟ گفتند:خیر بمباران نبود ولی به شدت آتش باران شد و چندین شهید هم متحمل شدیم.
آن افسر عراقی درباره  ۲۵۱۹ نقل می‌کند که این بلندی‌ها جایی است که اگر ما بگیریمش تا پیرانشهر زیر دید تیر آتش ماست و اگر ایران آن را بگیرد تا نزدیکی‌های اربیل در تیررس ایرانی هاست.
پس اهمیت ویژه این ارتفاعات را اینجا می‌توان مشاهده کرد. در ادامه او می‌گوید در کربلای دو ارتش و لشکرهای عراق تلفات سنگینی از سوی ایرانی‌ها و به خصوص لشکری موسوم به نام ویژه شهدا متحمل شده‌اند و لشکر ویژه شهدا اگر چه فرمانده‌اش در همین عملیات کشته‌(شهید) شد اما خسارات زیادی به ما زد، و ادامه می‌دهد، فرمانده لشکر و فرمانده تیپ ما کشته شدند. صدام بعد از این عملیات فرمانده ارتش را خلع کرده، و تلفات شدیدی دادیم و درگیری سخت تن به تنی با ایرانی‌ها داشتیم، و عملا سازمان رزم ما را زمین‌گیر کردند.»
و معلوم شد اگر نتوانستیم ۲۵۱۹ را بگیریم اما خون کاوه اثر کرد و تلفات و خسارات زیادی برای عراقی‌ها به بار آوردیم و حسابی از آنها کشته ایم و بعد از این فرمانده ما محمود کاوه شهید شده است هر چند که ایمان دارم و مطمئنم اگر برادر محمود آن شب روی قله به شهادت نمی‌رسید می‌توانست برای بار سوم ۲۵۱۹ را فتح کند.

Image result for ‫گل لاله‬‎


گفتگو با همسر شهید سید احمد حاتمی  :
 
جزئیاتی از شهادت مشکوک شهید حاتمی
 
Image result for ‫شهید سید احمد حاتمی‬‎Image result for ‫شهید سید احمد حاتمی‬‎
 
به گزارش مشرق، جمعه 20 شهریور ماه 1394 مصادف با 11 سپتامبر 2015 یا همین چند روز پیش بود که سقوط یک دستگاه جرثقیل در محوطه مسجدالحرام موجب کشته و زخمی شدن صدها نفر در کنار خانه خدا شد که در این بین حدود 8 ایرانی به شهادت رسیدند. دانشمند شهید سید احمد حاتمی پژوهشگر و استاد برجسته از جمله ایرانیانی بود که در این حادثه به شهادت رسید؛ شهیدی که شهادتش به گفته دانشمندان حوزه فضایی، ضربه‌‌ای بزرگ به جامعه علمی کشور بود. شهیدی که مقام معظم رهبری بعد اطلاع از شهادتش، خانواده‌اش را مورد تفقد قرار می‌دهد.

از همین رو و برای آشنایی بیشتر با ابعاد شخصیتی و سلوک رفتاری این دانشمند شهید به منزل ایشان رفته و ساعتی با همسر ایشان، خانم دکتر فرشته روح‌افزا، به گفت‌وگو نشستیم؛ گرچه سخن گفتن از شهید حاتمی برای همسری که تنها چند روز از خداحافظی با پیکرش گذشته سخت بود اما از ایشان خواستم برای شناخته‌تر شدن این شهید دعوت مصاحبه را بپذیرید.

پیش از آغاز رسمی از خانم روح‌افزا، درباره ویژگی‌های اخلاقی و شخصیتی همسرش پرسیدم که گفت، او حقیقتاً مرد نازنینی بود، واقعا متقی و الهی بود؛ نمی‌گویم دست‌نیافتی بود، اما واقعا باید گفت که همچون شهدا، بی‌ادعا بود.

بخش اجمالی گفت‌وگوی همسر شهید حاتمی به شرح زیر است:

فرشته روح‌افزا د می‌گوید: بعد از آنکه خبر سقوط جرثقیل در محوطه مسجدالحرام اعلام شد، نگران خاصی داشتم، مدام تماس می‌گرفتم اما موفق نمی‌شدم. تماس گرفتم با دوستان و اعضای کاروان بازهم جواب نگرفتم اما عصر روز یک‌شنبه شهادت ایشان را به ما اعلام کردند.

وی با بیان اینکه، شهید حاتمی ذوب در ولایت بود و همواره می‌گفت باید تمام رفتارمان را با آنچه مورد رضایت حضرت آقاست تطبیق بدهیم، تصریح کرد: قبل از رفتن به حج، واقعا روحیه عجیبی پیدا کرده بود؛ خیلی از دنیا بریده بود.کمتر حرف می‌زد بیشتر عمل می‌کرد؛ در وصیت‌نامه خود به صورت کوتاه از امام زمان(عج) حلالیت طلبیده و نوشته است که من سرباز خوبی برای شما نبود‌ه‌ام؛ از حضرت آقا هم حلالیت طلبیده و نوشته است: حلال کنید که نتوانستم برخی کارهای نیمه کاره را به سرانجام برسانم. به من و 2 فرزندم هم وصیت کرده که زندگی خود را با خط‌کش ولایت فقیه تنظیم کنید.

همسر شهید حاتمی درباره دیدارش با مقام معظم رهبری نیز گفت: یکی از آرزوهای من و فرزندانم دیدار با آقا بود؛ آقا در این دیدار به ما فرموند، برای ایشان(شهید حاتمی) بد نشد و ایشان توفیق داشتند با لباس احرام و در کنار مقام ابراهیم از دنیا بروند اما شهادت ایشان برای کشور ثلمه بود.

خانم روح‌افزا با بیان اینکه شهید حاتمی خدمات فراوان علمی داشت که "پروژه انسان مجازی" نمونه‌ای از آن بود، گفت: شهید حاتمی واقعا یک بسیجی بود؛ ایشان دنبال یک مذهب بی‌دردسر نبود که مثلا نمازش را بخواند، روزه بگیرد، قرآن هم بخواند و کاری با جامعه نداشته باشد؛ خب اگر بود که هیچ‌گاه وارد پژوهشگاه فضایی نمی‌شد. ایشان بیشترین ساعات زندگی خود را برای کسب تحصیل و مطالعه قرآن و معارف قرآنی گذاشت. در منزل که هم که بود مدام درباره بحث‌های علمی باهم مباحثه و درباره نظریه‌های یکدیگر گفتگو می‌کردیم.

وی با بیان اینکه، "قطعا از دولت عربستان به مجامع بین‌المللی و حقوق بشری شکایت خواهم کرد"، تاکید کرد: حادثه سقوط جرثقیل ثابت کرد که دولت عربستان صلاحیت اداره مناسک حج را ندارد؛ دولت عربستان باید پاسخ دهد که چگونه یک چرثقیل هنگام انجام مناسک حج سقوط کرده است؟ چرا این اتفاق برای اولین بار در دنیا و آنهم هنگام مناسک حج رخ داده است. بنده تحقیق کرده‌ام در شدیدترین گردبادهایی که در دنیا بوده که نمونه‌های آن در آمریکا بوده است هیچ جرثقیلی سقوط نکرده است حال چطور یک جرثقیل با یک طوفان معمولی که قدرتش کمتر از گردباد است، سقوط می‌کند؟ عذرخواهی هم کنند بی‌کفایتی سعودی‌ها نباید نادیده گرفته شود. راننده‌ای می‌‌‌تواند عذرخواهی کند که رانندگی بلد باشد نه اینکه بدون تسلط به رانندگی، کسی را بکشد و دوباره رانندگی کند. خب، حداقلش این است راننده‌ای که رانندگی نمی‌تواند بکند، دیگر اجازه نشستن پشت فرمان نداشته باشد لذا حداقل بحث این است که دولت سعودی، دیگر مناسک حج را مدیریت نکند.

همسر شهید حاتمی گفت: من مطلع هستم و به عنوان یک مهندسی که در این حوزه مطالعات دقیق داشته می‌گویم که اصلا ساخت‌‌وساز اطراف خانه خدا، مهندسی و علمی نیست؛ آقای حاتمی قبل از حادثه، فیلمی از نحوه ورود و خروج حجاج به خانه خدا فرستاد و به من گفت: استاندارهای جهانی و علمی در خانه خدا رعایت نشده است. خانه خدا، حرم امن الهی است اما به کشتارگاه انسان‌ها تبدیل شده است؛ حتما به سازمان ملل خواهم رفت و آنها را به چالش خواهم کشید و از آنها سؤال خواهم کرد که چطور وقتی در ایران یک گربه صدمه می‌بینند، گزارشات حقوق‌بشری احمد شهید پشت‌سر هم منتشر می‌شود اما مسلمانانی که در مکه کشته می‌شوند، بشر نیستند؟ آیا فرزندان من بشر نیستند که به دلیل عدم کفایت دولت سعودی، یتیم شده‌اند؟

روح‌افزا خاطرنشان کرد: دولت سعودی باید به این سؤال پاسخ دهد که آیا از احتمال سقوط جرثقیل اطلاع داشته است یا نه؟ اگر داشته که هیچ، خیانتش محرز است و اگر نداشته باید پاسخ دهد که چطور بدون در نظر گرفتن چنین احتمالاتی مدیریت حج را به عهده گرفته است؟ خانه خدا متعلق به عربستان نیست که دور تا دور خانه خدا را برج‌هایی که نماد آمریکا و انگلیس دارد، محاصر کرده است. چه کسی ضمانت می‌دهد که جرثقیل‌های دیگر سقوط نکند؟ اصلا باید پاسخ دهند که چرا هنگام مناسک حج، ساخت‌وساز را متوقف نکردند؟

وی با بیان اینکه به لحاظ علمی ممکن نیست جرثقیل با طوفان سقوط کند، گفت: حداقل این است که بگوییم بی‌کفایتی دولت سعودی محرز است و باید مدیریت حج از سعودی‌ها گرفته شود؛ بنده معتقدم اگر این ماجرا به صورت دقیق بررسی شود، ممکن است به عنوان یک حادثه مشکوک مطرح باشد. کدام مهندسی که مطابق استاندارهای جهانی مطالعه داشته می‌تواند ثابت کند یک جرثقیل با طوفان و یا حتی گردباد می‌تواند سقوط کند؟ این جرثقیل چرا روی سقف سقوط کرده است؟ اگر مستقیم روی خانه خدا سقوط می‌کرد کشته‌هایش خیلی کمتر می‌شد. چرا نزدیکترین جرثقیل به خانه خدا سقوط کرد و چرا با همین طوفان جرثقیل‌های کوچکتر و ضعیف‌تر اطراف هیچ صدمه‌ای ندیدند؟

همسر شهید حاتمی با بیان اینکه، دولت سعودی باید به صدها چرا پاسخ دهد تا ما تنها به کفایتی دولت سعودی بسنده کنیم، تاکید کرد: وقتی پیکر شهید حاتمی را دیدم، ابهاماتم بیشتر شد. نمی‌دانم چرا در بدن ایشان هیچ جای شکستگی و آسیب دیدگی نبود؛ فقط مقداری از بینی ایشان خون آمده بود و مقداری هم پیشانی‌ایشان مقداری جای ضربه یا بهتر بگویم یک خط بود به طوری که حتی کبود هم نشده بود. پیشانی ایشان هم بعید می‌دانم جای سنگ یا آهن جرثقیل باشد. اگر سقف یا جرثقیل از پشت یا بالا افتاده است حالا نمی‌دانم چطور تنها روی پیشانی‌ ایشان خط افتاده است و حتی سر و پشت سر ایشان کاملاً سالم است.

وی گفت: واقعا حق شهید حاتمی کمتر از شهادت در کنار خانه خدا و در کنار مقام حضرت ابراهیم نبود؛ ایشان الگوی مناسبی برای جوانان است؛ الگویی که خط‌کش زندگی‌اش ولایت بود. بارها شده بود که تحقیقاتش را به دیگران و دوستانش ارائه می‌داد و هیچ ادعایی هم نداشت چون همیشه می‌گفت: کار که برای خداست مهم نیست توسط چه کسی ارائه شود مهم این است که علم ارائه شود.

روح‌افزا با بیان اینکه شهید حاتمی عاشق شهادت بود، تصریح کرد: شهید حاتمی 2 سال از نجف تا کربلا در راهپیمایی اربعین شرکت کرد؛ در سال دوم که با دخترم رفته بود، پدر و دختر همدیگر را گم می‌کنند و شهید حاتمی متوسل به حضرت رقیه(س) می‌شود و شهادت را هم از دختر سه‌ساله امام حسین(س) می‌خواهد و به نظرم، حضرت رقیه(س)  حاجت ایشان را به بهترین نحو ممکن داد.

Image result for ‫گل لاله‬‎


گفتگو با خانواده یکی از شهدای فاجعه منا؛ علی محمد خادمی‌زاده
رژیم آل‌سعود، هنوز هم حقوق شهدای منا را ادا نکرده!
پس از سال‌ها انتظار برای سفری بزرگ و حضور در بهترین جای این زمین خاکی و در بهترین زمان، قرعه به نامت می‌خورد، در دلت آشوبی برپا می‌شود، همه تبریک و شادباش می‌گویند و تو با تمام وجود برای این حضور آماده می‌شوی. باید جان را از تمام آلودگی‌ها پاک کنی؛ تو انتخاب شدی تا همان جایی بایستی که ابراهیم ایستاد، باید بروی و همانند ابراهیم همه دنیایت و بهترین‌هایت را قربانی کنی، تا پاک و خالص، دنیایی از نور را برای دیگران به ارمغان بیاوری. شوق و هیجان تمام وجودت را در بر گرفته، آزمونی سخت؛ اما شیرین در راه است.
همه مقدمات فراهم می‌شود و راهی سفر می‌شوی، منازل یک به یک طی می‌شود و تو لحظه لحظه به روز موعود و ملاقات حق نزدیک می‌شوی، در منزل عرفه یا حق را با زبان مولایت، حسین(ع) فریاد می‌زنی و در صحرای عرفات مرغ دل را پرواز می‌دهی. فردا روز قربانی دادن است و روزی که باید قبولی در این امتحان را جشن گرفت.
روز عید فرا رسیده، همه آماده‌اند تا شیطان را سنگ بزنند و پس از آن قربانی خود را تقدیم درگاه حق کنند؛ اما. وای از روز حادثه که می به پا شد، این بار اسماعیل‌ها تشنه قربانی شدند، روزی که عید همه مسلمانان است، به عزایی بزرگ تبدیل شد، هزاران مسلمان، مظلومانه و با بدترین شکل ممکن به شهادت رسیدند و بانیان این حادثه وقیحانه بر آن سرپوش گذاشتند؛ اگر اقتدار رهبری معظم انقلاب نبود جسارت را به اوج می‌رساندند و شاید پیکر هیچ یک از شهدای منا به میهن شناسایی نمی‌شد و به وطن بازنمی‌گشت؛ اما در پی تهدید بهنگام و باصلابت رهبری دست از کارشکنی برداشتند و بسیاری از پیکرهای شهدا به ایران اسلامی‌بازگشت.
شهید علی محمد خادمی‌زاده، یکی از هزاران شهید روز منای سال 94 است. وی پس از پیروزی انقلاب اسلامی به عضویت سپاه در آمد و با شروع جنگ تحمیلی در جبهه‌ها حاضر شد و با وجود زن و فرزند در تمام این 8 سال دست از مبارزه و جهاد برنداشت و تا روزهای پایانی دفاع مقدس در جبهه و عملیات‌های مختلف حاضر شد؛ اما خواست خداوند این بود که بدون کوچکترین جراحتی این دوران را طی کند. وی سپس به ادامه کار در سپاه و تدریس در دانشگاه می‌پرداخت و در نهایت در سال 83 پس از حج عمره شوق انجام حج تمتع در وی اوج گرفت و برای این سفر معنوی آماده شد و.
صفحه فرهنگ و مقاومت این هفته به شیراز خیابان جهاد سازندگی، خیابان نارون، سراغ خانم شمسایی همسر شهیدی که مهاجر الی‌الله بود رفته، تا وی از سیره همسر شهیدش برایمان بگوید. پس آنچه در ادامه می‌خوانید شرح زندگی مسافر حق است که در سفر به خانه خدا به طواف خانه رفت و ساکن حرم شد.
سید محمد مشکوه‌ًْالممالک

معرفی شهید
همسرم ‌متولد اول فروردین 1339 ساکن شیراز بود و در یک خانواده متوسط به پایین متولد شد؛ ولی براساس تربیت خانوادگی‌شان مذهبی بار آمد و آن طور که اطرافیانشان تعریف می‌کردند، از همان دوران کودکی اهل مسجد و به فعالیت‌های مذهبی علاقه‌مند بود. سال 57 مانند همه مردم فعالیت‌های شدید انقلابی داشت و هم زمان با پیروزی انقلاب دیپلم گرفت، بعد هم جنگ شد و به عضویت سپاه درآمد.
تاکید روی نمازجماعت و اول وقت
حتما هر سه وعده نماز را در مسجد می‌خواند، حتی اگر در مهمانی یا مسافرت بودیم ایشان باید نماز را در مسجد به جا می‌آورد. همیشه به نماز اول وقت اهمیت می‌دادند و بسیار انسان وارسته و باخانواده و متین و خوشرفتاری بودند، همه می‌دانستند که ایشان چقدر به من و بچه‌ها اهمیت می‌دهند، و چون من هم در دانشگاه تدریس می‌کردم در کارهای خانه خیلی کمک می‌کردند.
همزمانی ازدواج، دانشگاه و جبهه
ما در سال 61 و در حالی که من 16 ساله و همسرم 21 ساله بودند با هم ازدواج کردیم و حاصل ازدواج ما سه فرزند پسر است.
بعد از ازدواج مدت 8 سال جنگ را در جبهه‌ها حضور داشتند، یعنی از هفته دوم ازدواجمان ایشان در جبهه بودند و در عملیات‌های بسیاری شرکت داشتند، در عین اینکه بعد از ازدواج کنکور دادند و در دانشگاه فردوسی مشهد در رشته الهیات پذیرفته شدند.  
ایشان 8 سال جبهه بود؛ اما حتی یک زخم هم برنداشته بود، و صبح‌ها که با هم سرکار می‌رفتیم و از کنار عکس‌های شهدا در چهارراه‌ها عبور می‌کردیم، آیه قرآنی را با آه و حسرت می‌خواند که مضمونش این بود؛ شما رفقای ما هستید و ما به شما ملحق می‌شویم. بعد هم فاتحه‌ای برای شهدا می‌خواند. جریان سوریه هم که پیش آمد، ما داشتیم خانه می‌ساختیم، گفت من شما را بگذارم در خانه‌تان می‌روم سوریه. پسرم هم می‌خواست بعد از شهادت پدرش به سوریه برود؛ ولی مسئول اعزام به او اجازه ثبت‌نام را نداده بود.
بعد از دفاع مقدس، چون سپاهی بودند در همان جا کار خود را ادامه دادند و با توجه به رشته‌ای که خوانده بودند در قسمت عقیدتی کار کردند و مدتی هم در قسمت عقیدتی سپاه فجر در پادگان زرهی به عنوان استاد فعالیت می‌کردند، بعد از آن در کنار اینکه مسئول عقیدتی بودند در دانشگاه شیراز یا دانشگاه آزاد هم تدریس می‌کردند؛ البته در دانشگاه علوم پزشکی و برخی دانشگاه‌های غیردولتی‌ها و آموزشگاه‌ها هم تدریس می‌کردند، آقای خادمی‌در دو رشته الهیات و فلسفه تا مقطع فوق لیسانس تحصیل کرده بودند.
حج عمره و تبلور شوق حج تمتع
ما سال 83 یک حج عمره رفتیم و وقتی برگشتیم خیلی علاقه‌مند شدیم که به حج تمتع برویم، وقتی برگشتیم هر چه داشتیم جمع کردیم و با ذوق و شوق بسیاری در سال 84 برای رفتن به حج تمتع ثبت‌نام کردیم.
سال 93 که حاجی‌ها را اعزام می‌کردند به ما هم نوبت رسید، اواخر 93 بود که یک باره اعلام کردند حاجی‌های 94 هم می‌توانند امسال بروند؛ اما آقای خادمی‌قبول نکرد، چون آدمی‌بود که خیلی در مورد مسائل معنوی روی خودش کار می‌کرد، او تک بعدی نبود؛ مسافرت و تفریحش سرجای خودش بود و معنویاتش هم سر جای خودش، ماه‌های رجب و شعبان و رمضان را روزه بود و هر چه ما می‌گفتیم که تابستان روزه گرفتن سخت است و نیاز نیست این هم روزه بگیری، توجه نمی‌کرد؛ البته برای ما هم اذیتی نداشت و زندگی متعادل و بسیار معنوی داشت. در هر صورت او قبول نکرد و گفت حج یک مراسم معنوی است و من هم خودم را آماده نکرده‌ام و خلاصه آن سال نرفتیم و برای 94 خودمان را آماده کردیم و رفتیم.
آمادگی برای سفری بزرگ.
در دورانی که ما به کلاس‌های آمادگی حج می‌رفتیم ایشان سر از پا نمی‌شناخت، کتاب‌های مختلفی را در این زمینه مطالعه می‌کرد، در بحث معنویت و عرفانش وارد شد و خیلی روی خودش کار کرد، ماه رجب و شعبان را هم مدام روزه‌های مستحبی می‌گرفت، چون اصلا از نماز و روزه چیزی به گردن نداشت و قبل از بلوغ شروع به انجام واجبات کرده بود.
در دوران کلاس‌ها هم مدام می‌گفت: خانم تمام شدها! ما داریم می‌رویم حج». با اینکه قبلش حج عمره هم رفته بودیم؛ اما احوالش در این حج خیلی متفاوت بود و حسابی خودش را آماده کرده بود.
از نظر اقتصادی هم خیلی رعایت می‌کرد و می‌گفت: به هیچ وجه پایم را در بازارهای عربستان نمی‌گذارم و از آنجا سوغاتی نمی‌خرم».
کلا ما هر جا که برای زیارت می‌رفتیم، بازار نمی‌رفتیم، می‌گفت: ما آمده‌ایم اینجا که زیارت کنیم، شما هر چقدر که می‌خواهی در شیراز خرید کن و به هر کس که می‌خواهی بده».
حادثه سقوط جرثقیل و جا ماندن از اتوبوس
دیگر کم‌کم داشتیم برای رفتن به عرفات آماده می‌شدیم و او اعمالش را با حساسیت زیادی انجام می‌داد، همیشه موقع رفتن به حرم دنبال اتوبوس‌ها می‌دوید که خودش را به حرم برساند. یک بار ساعت دو و نیم، سه نیمه شب بود که از هتل رفتیم بیرون، هوا هم خیلی گرم بود و هر چه منتظر اتوبوس شدیم که بیاید و ما را ببرد، نیامد، خیلی معطل شدیم، همسرم هم خودخوری می‌کرد که به نماز برسد، هرچه هم دنبال اتوبوس‌ها دویدیم نتوانستیم به آنها برسیم. از راننده اتوبوسمان هم پرسیدیم که کجا بودی که دیر آمدی؟ گفت یک زیارت دوره‌ای داشتیم و بچه‌ها را برای زیارت برده بودیم، وقتی داشتیم سوار می‌شدیم که باد و طوفان شدید به همراه باران و سیلاب در مکه به راه افتاد. ما یک تونل را هم رد کردیم و می‌خواستیم پیاده شویم که دیدیم به ما اجازه نمی‌دهند و همه را برمی‌گردانند. هر چه ما سر و صدا کردیم باز هم اجازه ندادند و ما برگشتیم به هتل و شاید تنها زمانی بود که ما نماز را در هتل خواندیم، وقتی وارد هتل شدیم دیدیم که هتل را هم آب گرفته و زمزمه‌هایی هم بین مردم انجام می‌شود، پرسیدم چه شده، گفتند که در اثر این طوفان یک جرثقیل افتاده و چند نفری را هم کشته است. دور تا دور حرم جرثقیل بود و سر یکی از این‌ها جدا شده بود، یعنی همان جایی که همیشه ما می‌رفتیم و می‌نشستیم، در واقع ما باید همان موقع که جرثقیل افتاد در حرم می‌بودیم اما در اتوبوس ماندیم. 11 نفر از ایرانی‌ها در آن حادثه شهید شده بودند و تا چند روز هم اجازه نمی‌دادند که کسی وارد صحن پایین شود، خیلی سریع هم آنجا را شستند و تمیز کردند، این کارها را خیلی خوب بلد بودند.
جلوی در بهشت می‌ایستم تا تو بیایی
یکی دو روز بعد از این حادثه آقای خادمی‌به من گفتند: بیا امشب برویم و در حرم بمانیم و صبح هم همان جا صبحانه بخوریم و برای یک صبحانه نیاییم هتل». ما رفتیم و تا صبح اعمالمان را انجام دادیم، ساعت 7 صبح رفتیم مقابل خانه خدا و به ستونی تکیه دادیم که صبحانه بخوریم، خیلی هم خوش اخلاق بود و می‌گفت و می‌خندید و اینکه خسته هستم و توان ندارم، اصلا در کارش نبود.
بعد از خوردن صبحانه شروع کرد به خواندن قرآن که از اعمال روزانه‌اش بود، من هم کمی‌عقب‌تر از ایشان نشسته بودم و داشتم قرآن می‌خواندم که یک باره در حین قرآن خواندن به سمت من برگشت و گفت: دستت را به من بده». محکم دست من را گرفت و گفت: من در مقابل خانه خدا به تو قول می‌دهم که اگر رفتم بهشت جلوی در بهشت می‌ایستم تا تو بیایی». خیلی با صلابت هم این جمله را گفت، انگار که خیلی مطمئن بود که این اتفاق می‌افتد، وقتی می‌گفت فقط نگاهش می‌کردم و اصلا نتوانستم عکس‌العملی از خودم نشان دهم، فقط سرم را تکان دادم، بعد هم برگشت سمت کعبه و قرآن خواندنش را ادامه داد. این ماجرا در ذهن من کناری گذاشته شد و من اصلا در مورد این قضیه با ایشان صحبت نکردم و گفتم حتما به خاطر علاقه‌ای که دارد این حرف را زده و این جمله را در گوشه ذهنم بایگانی کردم.
عرفه.
به ما گفته بودند همه وسایلتان را جمع کنید؛ چون بعد از مناسک حج دیگر فرصتی ندارید! ما هم چمدانمان را بستیم و آماده بودیم. روز بعد هم به اعمال برائت از مشرکین رفتیم، دعای عرفه و سایر اعمال را انجام دادیم، نماز مغرب و عشا را هم خواندیم و ما خانم‌ها را سوار اتوبوس کردند و گفتند بروید. یک خانم مسنی که هم اتاقی من و کمی‌هم مریض احوال بود، همراه ما بود، آقای خادمی‌خیلی به او خدمت می‌کرد، آقای خادمی‌وسایل من و آن خانم مسن را آورد و جابه جا کرد و گفت ان شاءالله صبح شما را می‌بینم و خداحافظی کرد.
ما شب رفتیم منا، آقایان باید شب را در مشعر می‌ماندند و خانم‌ها را نگه نمی‌داشتند، یک وقوف اضطراری در مشعر کردند و ما را سریع به چادرها بردند، علما می‌گویند چون بیابان است و آقایان هستند خانم‌ها نمانند.
قربانی بزرگ.
ساعت حدود 8 و نیم صبح بود و ما داشتیم کارهایمان را انجام می‌دادیم. گفتند برای شما قربانی هم کرده‌اند، بروید تقصیر کنید، که یکباره دیدم معینه کاروان دارد با تلفن صحبت می‌کند و خیلی مضطرب شده و دارد‌گریه می‌کند. من خیلی آرام رفتم کنارش و گفتم چه اتفاقی افتاده؟ چرا‌گریه می‌کنی؟ گفت با برادرم که معاون کاروان بود و همراه حاجی‌ها برای رمی‌جمرات رفته، صحبت می‌کردم، او داشت صحبت می‌کرد که یکباره داد زد: ای وای همه حاجی‌ها زیر دست و پا له شدند». ما فکر می‌کردیم این اتفاق فقط برای برادر ایشان افتاده و فکر نمی‌کردیم اینقدر اتفاق وسیعی باشد. همین طور من هم پا به پای او می‌رفتم و پیگیر بودم که چه اتفاقی افتاده.
تا ساعت 3 و 4 بعداز‌ظهر هیچ کدام از آقایان نیامدند، بعد از آن دیدیم یکی یکی دارند می‌آیند، همه هم درب و داغان، یکی روی ویلچر می‌آمد، یکی سرش بسته بود، یکی پایش بسته بود، لباس‌های احرامشان را از دست داده بودند و تنها پارچه‌ای دور خودشان پیچیده بودند. من به هر کدام هم که می‌رسیدم سراغ آقای خادمی ‌را می‌گرفتم و همه می‌گفتند ایشان را ندیده‌اند، به مدیر کاروان هم گفتم که شما با هم بودید چطور ایشان را ندیده‌اید؟!
تا غروب متوجه شدیم که 14 نفر مفقود هستند و تا ساعت یک نیمه شب، دو نفر که در بیمارستان‌ها بودند پیدا شدند. حال من خیلی بد شد فشارم به 20 رسیده بود و من را به بیمارستان بردند، در آنجا هم دیدم که خانم‌های ایرانی خیلی‌گریه می‌کنند و در بین ایرانی‌ها خیلی اوضاع خراب است.
فریاد مرگ بر آل‌سعود در مکه
من مدام پی‌گیری می‌کردم. تنها خانمی‌که آنجا داد و فریاد می‌کرد من بودم، هیچ کس نبود. تا سه روز که به کسی محل نمی‌گذاشتند، فردا صبح که بیدار شدم و دیدم که خبری نیست، رفتیم رمی‌جمره دوم را انجام دهیم که برویم هتل، شب هم برویم طواف‌مان را انجام دهیم و رمی‌جمره سوم را بعدش انجام دهیم؛ اما من هتل نرفتم، هتل بعثه هم نزدیک هتل ما بود، من رفتم هتل بعثه که مسئولان را ببینم، خیلی سر و صدا کردم، گفتم چرا کسی نیست که جواب ما را بدهد، چرا رسیدگی نمی‌کنید، و هر چه هم دانستم در رابطه با آل‌سعود گفتم، گفتم بیایند بگیرند، من اینجا ایستاده‌ام که ببینم همسرم کجاست. بلند بلند می‌گفتم مرگ بر آل‌سعود، خدا آل‌سعود را لعنت کند، آیت‌الله راشدی یزدی هم آنجا بودند، آمدند پایین، گفتم یا یک مسئولی را صدا بزنید بیاید جواب من را بدهد یا اینکه من می‌روم در خیابان داد می‌زنم و هر چه می‌خواهم می‌گویم.
همه کسانی که در هتل غیرایرانی‌ها بودند جمع شده بودند و تعجب می‌کردند که من اسم آل‌سعود را می‌آورم. مدیر هتل ایرانی‌ها مدام می‌گفت خانم من خواهش می‌کنم اینجا اسم آل‌سعود را نیاور، گفتم من این چیزها را نمی‌دانم. من هیچ وقت از این چیزها نمی‌ترسم، در رمی‌جمره همه هرچه سنگ زدم به نام آل‌سعود زدم، بلند هم فریاد می‌زدم، در فرودگاه هم همین‌ها را می‌گفتم.
چون به ما گفته بودند که شاهزاده سعودی آمده می‌خواسته برود رمی‌جمره و زیارت، برای همین هم راه را بسته بودند، همه همین را می‌گفتند، که راه را بسته‌اند و همه هجوم آورده‌اند سمت یک کوچه و این اتفاق افتاده است.
ترس سعودی‌ها از سخنان رهبر انقلاب
آنها فریاد من را می‌شنیدند؛ ولی می‌دانستند وضع خراب است و چیزی نمی‌گفتند، بعد از صحبت‌های مقام معظم رهبری همه می‌ترسیدند. البته تا 3 روز در بعثه هیچ کاری نمی‌توانستند انجام بدهند، مدیر کاروان ما می‌خواست برای شناسایی برود، ولی اجازه نمی‌دادند، یعنی به هیچ وجه به دولتی‌ها اجازه نمی‌دادند برای شناسایی بروند.
حتی برای وزیر بهداشت ویزا صادر نکردند، خود آقای اوحدی تعریف می‌کردند، در جلسه‌ای ما بودیم و رئیس‌حج و زیارت عربستان، هم زمان که ما داشتیم صحبت می‌کردیم موضع آنها خیلی سخت‌گیرانه بود و می‌گفتند ما خودمان کارها را انجام می‌دهیم و پیکرها را تحویل نمی‌دهیم و شما دخالت نکنید. گویا همان زمان حضرت آقا داشتند صحبت می‌کردند، آقای اوحدی می‌گفتند که من دیدم یکی هراسان آمد و چیزی در گوش این آقا گفت، بعد از آن دیدیم کلا موضعشان تغییر کرد و به ما اجازه پیگیری کارها را دادند. البته خودم اصلا صحبت‌های آقا را نشنیده بودم، چون آنجا تلویزیون شبکه خبر را نشان نمی‌داد، در کل این چند روز شبکه‌های ایران قطع بود در صورتی که قبل از آن می‌توانستیم تلویزیون ایران را ببینیم. تلویزیون عربستان هم هیچ یک از این صحنه‌ها را نشان نمی‌داد و همه چیز را خیلی عادی جلوه می‌دادند.
بعد من را به مکانی بردند و گفتند ما عکس شهدا را گرفته‌ایم بیایید شناسایی کنید! حدود 300، 400 تا عکس را دیدیم، اولین عکسی را که آوردند شهید کارگر، قاری قرآن بود، وقتی عکس را دیدیم بر سر خودمان زدیم، ایشان چند شب قبل آمد هتل ما قرآن خواند و برنامه اجرا کرد. یک عده‌ای هم آمده بودند و عکس‌هایی که در شبکه‌های اجتماعی منتشر شده بود را آورده بودند. همه آنهایی که کشته شده بودند خفه شده بودند و خفگی هم باعث شده بود چهره‌ها خیلی بهم بریزد، همه پوست‌ها تیره شده بود، چشم‌ها ورم کرده بود و خانواده‌ها هم ناراحت شده بودند که چرا این عکس‌ها منتشر شده است. خلاصه عکس‌ها را دیدیم ولی آقای خادمی ‌بین آنها نبودند، کمی ‌هم به‌دلیل تغییر چهره‌ها، تشخیص مشکل بود.
با حال خراب و تنها به ایران برگشتم
چند روز بعد مدیر و کاروان از من خواهش کرد که برگردم. گفتند ما قول می‌دهیم که پی‌گیری کنیم. گفت که اگر مهلت ویزایت تمام شود به‌راحتی تو را به زندان می‌اندازند و نمی‌گذارند بمانی و به هیچ صراطی هم مستقیم نیستند. بچه‌ها هم از ایران خیلی‌گریه و زاری می‌کردند که برگرد. به دل خودمم افتاده بود که برگردم، چون می‌دانستم آقای خادمی‌ هم راضی نیست بمانم، ایشان خیلی روی من تعصب داشت و خوشش نمی‌آمد که من در جمع مردانه بمانم.
من با وضع و حال خیلی خرابی برگشتم شیراز. تا سه ماه بعد پیکر همسرم را پیدا نکردیم! در این مدت هم تلویزیون اسامی ‌پیدا شده‌ها را زیرنویس می‌کرد، یک سری افراد پیدا شده بودند و یک سری هم همچنان مفقود بودند.
پیدا شدن پیکر شهید بعد از 4 ماه
آمدند از همه ما آزمایش دی ان‌ای گرفتند؛ اما عربستان آزمایش ایران را نمی‌پذیرفت و می‌گفت ما خودمان باید آزمایش بگیریم؛ باید یکی از بستگان درجه یک بیاید اینجا تا آزمایش انجام شود؛ لذا پسرمان حمیدرضا، همراه با این آزمایش رفت.
وقتی به ما زنگ زدند دیدیم که سیم کارتش را پیدا کرده‌اند، ولی موبایل سوخته بود، تماس گرفتند که ببینند این گوشی برای کیست، که من گفتم متعلق به آقای خادمی ‌است، من پرسیدم شما چه کسی هستید گفتند ما از عربستان تماس می‌گیریم و موبایلش پیدا شده.
پسرم می‌گفت وقتی رفتیم آنجا از صبح تا شب چند روز می‌رفتم و عکس نگاه می‌کردم. نزدیک به هزار عکس را دیده بود، بعد دیده بود که به نتیجه نمی‌رسند و از طرفی هم پروسه دی ان‌ای زمان زیادی نیاز داشت از طریق گوشی همراهش عمل کرده بودند و حمیدرضا مشخصات گوشی را داده بود و گوشی را پیدا کرده بودند، کد اس‌دی گوشی را هم درآورده بود و روی گوشی خودش انداخته بود و دیده بود که عکس‌های خودمان داخل آن است. مطمئن شدند که این گوشی برای پدرش است، بعد هم بررسی کرده بودند که نزدیک‌ترین کسی که کنار این گوشی بوده و کد کردیم چه کسی بوده، و رفتند دی ان‌ای را فقط با این شخص تطبیق دادند که دیدند درست بوده است.
اینجا به ما گفتند ایشان جزء کسانی بوده‌اند که همان اول کار دفن شده بودند. گویا هزار نفر را همان ابتدا دفن کرده بودند، بعد ما پیگیری‌ها را که انجام دادیم دیدیم که اینها نه مانند ما غسل داده‌اند و نه مانند ما کفن کرده‌اند.
ما ایشان را 4 ماه بعد از شهادتشان آوردیم و اینجا تشییع باشکوهی برایشان برگزار کردیم، که همزمان شد با تشییع پیکر 3 تا از شهدای مدافع حرم افغانستانی و ایشان را در دارالرحمه در قطعه‌ای که به شهدای منا اختصاص داده بودند دفن کردیم.
بعد از آن خیلی‌ها آمدند خانه ما و رفتند و تا عید مدام رفت و آمد داشتیم و برای احوالپرسی می‌آمدند، ولی بعد از آن دیگر کسی نپرسید شما زنده اید، مردید.
چرا دولت مسئله منا راپیگیری نمی‌کند؟!
حدود 12 نفر از شیراز در فاجعه منا شهید شدند و لذا یک شعبه را برای این مسئله مشخص کرده بودند. ما رفتیم دادگاه شیراز شکایت کردیم، باید از لحاظ حقوقی هم پیگیری می‌شد، دولت از روز اول این مسئله را پیگیری نکرد و تا الان هم ما از اینها هیچ پیگیری ندیدیم و هیچ مطالبه حقی نشده. دولت خیلی مدعی بود که ت خارجه ما توانمند است؛ ولی در این مورد اصلا نتوانستند یک شکایت کنند و نمی‌دانم چه عاملی باعث شده این کار نشود، هر چه هم که خانواده‌ها رفتند و به حج و زیارت اعتراض کردند، فایده‌ای نداشت؛ بلکه با آنها برخورد هم شد که چرا آمدید و اعتراض می‌کنید، خب ما نباید بفهمیم چه اتفاقی افتاده؟!
این همه آدم با هم شهید شدند، اینها بیمه بودند که رفتند، چرا هیچ شکایتی نشده، هیچ غرامتی ندادند، چرا حتی پول بیمه هم ندادند؟ الان عربستان فیلم این حادثه را دارد؛ ولی به هیچ کس نداده، هیچ عقل سلیمی ‌قبول نمی‌کند که 7 هزار نفر به این شکل و با تجمع کشته شود، معاون کاروان ما که در آنجا حضور داشته می‌گفت وقتی که ما به سردخانه رفتیم فقط 23 کامیون جنازه آورده بودند.
ما شکایت داریم. اصلا آنها به چه مجوزی عزیزان ما را دفن کردند. اگر آقا آن حرف‌ها را نگفته بود یک ذره از این پیکرها به دست ما نمی‌رسید، در این چند ماه هم ما دلهره داشتیم که آیا عربستان پیکرها را می‌دهد یا نه، چون مدام کار را به تعویق می‌انداختند، گاهی می‌گفتند نمی‌دهیم و دوباره کار انجام می‌شد.
خواست من و تمام خانواده‌های شهدای منا این است که دولت پیگیری کند. به ما می‌گویند شما 500 میلیون پول گرفته‌اید؛ اما ما حتی یک ریال نگرفته‌ایم، ما اصلا هنوز نمی‌دانیم چه اتفاقی افتاده است.
ما به دیدار حضرت آقا رفتیم و در آن دیدار وقتی معظم‌له شروع به صحبت کردند مردم خیلی‌گریه کردند، شما تصور کنید که یک جشن عروسی یک باره به عزا تبدیل شود، یعنی سه روز مانده بود که ما به ایران بازگردیم، بچه‌ها در حال تدارک بازگشت بودند. ما فقط می‌خواستیم ببینیم این خون به ناحق ریخته شده چه شد، چطور در یک کاروان هیچ کس همسر من را ندید و ندانست که چه اتفاقی افتاده است، انگار آب شد و رفت در زمین.
اطلاع از حادثه
در ادامه با محمد حامد پسر کوچک شهید به گفت‌و‌گو پرداختیم، وی که در زمان شهادت پدر تنها 16 سال داشته برایمان از مهربانی و خاطرات خوب پدر و روزهای سخت سال 94 گفت:
روز حادثه در ایران عرفه بود، وقتی از دعا برگشتم دیدیم که تلویزیون چنین خبری را اعلام می‌کند، ما هم نگران شدیم و به گوشی پدرم شروع به تماس گرفتن کردیم، تلفنش زنگ می‌خورد؛ اما کسی جواب نمی‌داد، آنقدر زنگ خورد که شارژ گوشی تمام و خاموش شد، از طرفی هم تماس می‌گرفتیم، ایشان هم نگران بود ما هم می‌خواستیم مادر را آرام کنیم و از طرفی کسی هم از پدر اطلاع نداشت.
تا 3، 4 روز بعد از این اتفاق هم مادر آنجا بودند و به نتیجه نمی‌رسیدند، و چون کاروان‌ها برگشته بودند، همه از ما می‌خواستند که از مادر بخواهیم برگردند، مدیر کاروان و چند نفر دیگر گفتند ما اینجا می‌مانیم و کارها را انجام می‌دهیم؛ ولی ایشان چون خانم هستند، باید برگردند.
نوشتن وصیتنامه.
یک روز قبل از رفتنشان، من را صدا زدند، وقتی وارد اتاق شدم فهمیدم که دارند وصیتنامه می‌نویسند، به من گفتند اگر من برگشتم این را باز نکن؛ اما اگر برنگشتم آن را باز کنید و بخوانید، جای وصیتنامه را هم به من گفتند. ما تا سه چهار ماه وصیتنامه را باز نکردیم و امید داشتیم که زنده باشند، اصلا نمی‌خواستیم باور کنیم؛ اما پدر مانند انسانی که از همه چیز خبر دارد و می‌داند که برنمی‌گردد، می‌خواست خیالش راحت باشد که ما از ایشان وصیتنامه‌ای داریم.
کلام آخر
قصه این هفته هم با شهادت شهید علی محمد خادمی زاده عزیز به پایان رسید؛ باز هم باور کردیم که شهادت بی‌حساب و کتاب نیست. شهید قصه این صفحه لیاقت شهادت را داشت، واقعاً اعتقاد، ایمان، اخلاق، اخلاص عمل او را در زندگی‌اش در تراز یک شهید کرده بود.
فرزند ارشد شهید هم سال‌ها پیش برای لبیک مجاهدان در راه خدا در بلاد لبنان با سید حسن نصرا. دست بیعت داد و هیچگاه به کشور بازنگشت.
پدری که به مجاهدت و شهادت اعتقاد داشت و برای رشادت فرزندش شکرگذار خدا بود او همواره ستایش پروردگار را عاشقانه و در جمع مسلمین به جا می‌آورد. آری او همه نمازهایش را حتی نماز صبح را در مسجد به جماعت می‌خواند و مزد بندگی صالحش را با شهادت در مراسم حج از خدایش گرفت و به شهادت رسید اما درد و رنج و سؤالات بی‌پاسخ خانواده‌های شهدای منا پایانی ندارد، کسانی که با هزاران امید و آرزو پا در این سفر نهادند و جز عروج و رشد معنوی قصد دیگری نداشتند؛ ولی رفتار غیرانسانی آل‌سعود چنین فاجعه غم‌انگیزی را رقم زد و هزاران مسلمان بی‌گناه را به کام مرگ کشاند و خانواده‌ها و کشورهای بسیاری را داغدار کرد. در این بین آنچه حائز اهمیت است پیگیری حقوقی مسئولان جمهوری اسلامی ‌در رابطه علل و عوامل این حادثه و به تبع آن تسکین قلوب خانواده‌های شهدای این فاجعه است.

Image result for ‫گل لاله‬‎



گفتگو شهید مدافع حرم؛ رضا عادلی
 دفاع از حرم شرط ازدواجش بود
مسیـرم از حلب اسـت قــدس را هـدف دارم.

بی‌نام و نشان می‌آیند و بی‌هیاهو می‌روند، بی‌صدا هستند اما صداها می‌شنوند، در درونشان غوغایی برپاست، غوغایی که هر آن می‌خواندشان به راهی که به نور مطلق منتهی می‌شود، همین است که از جان و مال و آسایش خود می‌گذرند تا تمام موانع را از پای خود و دیگران بردارند، چه آنجا که باید در مسجد و پایگاه گره‌های کور شبهات نوجوانان را باز کنند، چه آنجا که باید صحنه رشادت دلیرمردان ایران زمین را در 8 سال دفاع مقدس به تصویر بکشند و چه در میدان نبرد با شقی‌ترین انسان‌ها مانند کوه بایستند و با رجزهای خود صحنه عاشورا را تداعی کنند تا باز هم معبری دیگر به سوی آسمان باز کنند، آری رضاها رفتند تا بدانیم در باغ شهادت همواره باز است.
 به منطقه باهنر اهواز منزل شهید والامقام رضا عادلی رفتم؛ زهرا کرد زنگنه، مادر شهید رضا عادلی از فرزندش گفت. رضایی که هدیه امام رضا(ع)است و امانتی که باید به صاحبش برمی‌گشت تا در جوار رحمت مولایش آرام گیرد. مادر رضا با صبری زینب‌وار قصه جگرگوشه‌اش را برایمان گفت، گفت که رضا در نوجوانی به کما رفته و خداوند او را برای ماموریتی بزرگتر برگردانده، گفت که رضا دیگر پای ماندن نداشت و رفتنی شده بود.
حتی گفت، زمانی که برای خواستگاری پسرم رفتیم، رضا به همسرش گفته بود من سرباز هستم و  می‌خواهم به سوریه بروم» که همسرش نیز شرط او را پذیرفت و در نخستین سالروز عقدش به شهادت رسید.
مادر شهید آرام بود و رضا را برایمان به تصویر می‌کشید، طوری که می‌شد از لابه‌لای کلماتش حضور رضا را حس کرد، می‌گفت: رضا اینجاست، همیشه هست، او زنده است.
سید محمد مشکوهًْ الممالک
هدیه امام رضا علیه‌السلام بود
زهرا کرد زنگنه که خود شیرزنی از ایل بختیاری است می‌گوید: بنده 5 دختر و دو پسر دارم و رضا در دهم اسفند سال 68 بعد از 3 دختر و در منطقه کوی ایثار اهواز به دنیا آمد، من از امام رضا(ع) خواستم که بعد از 3 دختر به من یک پسر بدهد و امام رضا هم شب تولد امام حسین(ع) او را به ما هدیه داد، پرستارها اصرار داشتند که نام او را حسین بگذار ولی من با امام رضا عهدی داشتم و نام رضا را برای او گذاشتم، برای اینکه نوکر امام رضا باشد.
کمای 3 روزه
از همان دوران کودکی پسرم عاشق این بود که در عزاداری‌ها لباس مشکی بپوشد و در مجلس اباعبدالله الحسین(ع) شرکت کند. کلاس پنجم وارد پایگاه بسیج شد و در طرح میثاق و برنامه‌های مرتبط با آن شرکت کرد تا دوم دبیرستان، در آن سال بعد از امتحانات ثلث دوم با موتور تصادف کرد و سه روز در کما بود و با نذر و نیاز از کما بیرون آمد.
انگار این جریان برای بنده هشداری بود، اینکه خداوند به من گفت می‌توانم او را از تو بگیرم اما این اتفاق نیفتاد، خلاصه بعد از کلی دعا و نذر و نیاز خوب شد و به خانه برگشت.
خادم راهیان نور
رضا عکس شهدا را که می‌دید می‌گفت چرا من آن زمان نبودم که بروم جبهه، اصلا فکرش را هم نمی‌کردیم که دوباره جنگ شود و رضا برود.به خاطر همین علاقه‌اش به شهید و شهادت و چون دیدند او خیلی مسئولیت پذیر است، برای خدمت در اردوگاه شهید مسعودیان انتخاب شد، قرار شد بچه‌ها را ببرد آنجا و از جنگ برای آنها بگوید. آنها شبی 20 هزار نفر را اسکان می‌دادند و جنگ را به جوانان نشان می‌دادند، وقتی هم می‌دیدند کار او خیلی خوب است از اردوگاه شهید باکری خرمشهر زنگ زدند که این جوان باید بیاید آنجا، این طوری شد که هم در پایگاه شهید مسعودیان و هم شهید باکری خرمشهر خدمت می‌کرد. 4 سال به همین صورت و بدون دستمزد کار کرد، او می‌گفت کار فرهنگی است، اگر ما نرویم چگونه جوانان را به خودمان جذب کنیم.
برای کمک به فقرا با آنها طرح دوستی می‌ریخت که آبرویشان نرود.
وی گفت: راهیان نور ماهی 500 هزار تومان یا روزی 15 هزار تومان دستمزد برای او تعیین کرده بود و با این حال ما این پول را نمی‌دیدیم! یکی از اقوام بیمار بود، 100 هزار تومان را به او می‌داد و بقیه را هم به فقرا می‌بخشید. با نیازمندان طرح دوستی می‌ریخت که آبروی آنها نرود و چون خودم هم در کار جمع‌آوری جهیزیه برای نیازمندان بودم، به من زنگ می‌زد و می‌گفت رفتم خانه فلانی دیدم آبگرمکن ندارد، تلویزیون و بخاری ندارد، ما هم آماده می‌کردیم و می‌فرستادیم و او تحویل می‌گرفت. برای مساجد روستاها چادر می‌برد، برای بچه‌هایی که تازه به دنیا می‌آمدند از نام ائمه می‌گذاشت.
 مال دنیا و ثروت و پول و حقوق نمی‌خواست، وقتی به او می‌گفتم داری کار بی‌مزد می‌کنی و خطرناک هم هست، می‌گفت: کار فرهنگی است و برای شهدا کار می‌کنم، هر خانواده‌ای سه تا چهارتا شهید داده است، شما 7 تا فرزند داری، یکی یا دوتا در راه خدا برود چه می‌شود؟
ماجرای ازدواج رضا
مادر شهید عادلی با‌اشاره به جریان ازدواج فرزند شهیدش گفت: او می‌خواست خودش را کامل کند.موقعی که حضرت آقا درباره فرزندآوری و وم افزایش جمعیت سخن گفتند، فورا گفت که باید ازدواج کنم.همان روز هم برای مراسمی رفتیم شهرستان، پسر دایی ام را دیدم و پرسیدم چندتا بچه دارید؟ ما با هم رفت و آمد نداشتیم و وقتی فهمیدم دختر جوانی دارد ندیده او را در دلم برای رضا در نظر گرفتم، به رضا گفتم اگر همسرت از فامیل‌های من باشد‌اشکالی ندارد، گفت: چه بهتر، دو روز بعد هم رفتم خانه آنها و دختر را دیدم، در راه دوباره به او زنگ زدم، گفتم که رفتم و دختر را دیدم، گفت: دو روز به من مهلت بده و بعد از آن سؤالاتی که من می‌گویم تو بپرس، گفتم: تو نمی‌خواهی او را ببینی؟ گفت: نه هر چه مادرم بگوید همان است، گفتم خب شاید آن چیزی که من می‌خواهم مورد پسند تو نباشد، گفت نه هر چه تو بگویی. دو روز هم به او مهلت دادم، خدا می‌داند نمی‌دانستم او چه می‌خواهد، من حتی اسم دختر را هم نپرسیدم، بعد از دو روز به من گفت حالا این چیزهایی را که من می‌گویم از او بپرس، من از حضرت زینب (س) مهلتی خواستم، که چیزهایی را به من بگوید، گفت ببین اهل نماز است، حجاب دارد، چادری است؟ اهمیت زیادی برای حجاب قائل بود، آرزو داشت تمام ن و دختران ما چادری بودند، گفت ببین اهل آرایش نباشد، اسمش هم زینب باشد، به والله قسم من نمی‌دانستم اسمش چیست، قطع کردم و زنگ زدم به دایی‌ام، آنها هم آدم‌های مقید و خیلی ساده‌ای بودند و از طرفی هم پسر من را تا به حال ندیده بودند.
به دایی‌ام گفتم دخترت که اهل نماز هست، گفت دایی دست شما درد نکند! گفتم باید بپرسم، ناراحت نشوید، گفت بله، گفتم حجابش، گفت چادری است، گفتم اسمش چیست؟ گفتم زینب، وقتی این‌ها را گفت ترسی وارد دلم شد، گفتم من با شما تماس می‌گیرم و تلفن را قطع کردم. دوباره زنگ زدم به رضا، گفتم مادر جان حجاب دارد، اهل نماز است، گفت اسمش چیست؟ گفتم زینب است، گفت همین خوب است، گفتم تو که او را ندیدی، گفت اسمش زینب است، دختر خوبی هم است. واقعا هم همین بود، زینب کم‌حرف، محجبه، نمازخوان و خانواده‌دار بود.
رضا در خواستگاری گفت من سرباز امام زمانم؛ آقا بخواهد، دستور بدهد من می‌روم، حتی اگر صاحب 10 تا بچه بشوم. او هم قبول کرد گفت ‌اشکالی ندارد. رضا آمد بیرون و گفت قبول کرد.
20 روز نگذشت که نامزد شد، بعد از ماه صفر هم عقد کردند، مراسمی که خیلی هم ساده بود، اجازه نداد حتی یک آهنگ بگذارند، گفت مگر حضرت زهرا (س) با ساز و آواز عروسی کرد؟ به من می‌گفت تو خودت بسیجی هستی، نبینم حتی کِل بکشید. ما به زحمت یک دوربین پیدا کردیم که فیلم بگیریم، او قرمز می‌شد، وقتی دامادمان آمد که از او فیلم بگیرد می‌گفت خاله‌هایم نزدیک بیایند اما دخترخاله‌هایم نزدیک نشوند، می‌گفت نامحرم نزدیک من نیاید.
سر سفره عقد گوشی‌اش زنگ خورد و به او گفتند باید بیایی، دیدم رضا عرق کرد و قرمز شد، هنوز هم من را آماده نکرده بود، فقط من را صدا کرد و گفت من باید بروم، گفتم کجا بروی؟ مردم آمده‌اند، گفت نه باید بروم، گفتم بگذار مردم بروند بعد برو، خلاصه او را نگه‌داشتیم؛ اما به سختی، به او گفتم حداقل دو کلام با دختر حرف بزن، ببین زبان دارد. او قبل از ما جمع کرد و رفت خرمشهر، شب کارهایش را انجام داد و برگشت و ساعت 7 صبح برای دوره رفت، دوره‌های زیادی می‌رفت و می‌آمد؛ اما به من نمی‌گفت. رضا و همسرش فقط در حد تلفن با هم صحبت می‌کردند، این گونه نبود که بروند و بیایند و با هم باشند، رسم بختیار این نیست که دختر بیاید و بماند، او هم رعایت می‌کرد.
وقت رفتن فرا رسید.
تا اینکه رضا آمد و گفت می‌خواهم بروم، همه خواهرهای خود را جمع کرد، به علی هم گفت باید بروی خدمت. برادرش علی فوتبالیست است، گفت تو اگر دکتر هم باشی باید به خدمت بروی.به پدرش هم گفت؛ اما کامل نگفت. گفت می‌آیی با هم برویم سوریه زیارت؟ پدرش هم گفت بله می‌آیم، در کل او را آماده کرد.
به من هم از حضرت زینب و حضرت رقیه(س) گفت. ‌اشک‌هایی برای حضرت رقیه می‌ریخت که از هیچ جوانی ندیده‌ام، دو تا نوه کوچک داشتم، دست‌های آنها را می‌گرفت و می‌بوسید و می‌گفت مگر تو دستت زدن دارد؟ به خواهرها می‌گفت حجابتان خیلی خوب است؛ اما بیشتر مراقب باشید، خواهرهایش می‌گویند حالا می‌فهمیم که داشت وصیت می‌کرد. شب با همه خداحافظی کرد. ساعت 4 صبح من را بیدار کرد، هیچ وقت من را بیدار نمی‌کرد مگر برای نماز اول وقت، نماز اول وقتش بی‌نظیر بود، یک ربع قبل از اذان در تاریکی روی سجاده می‌نشست، ‌گریه می‌کرد و نماز می‌خواند. می‌گفت جوانی مانند من باید بتواند نمازش را اول وقت بخواند، به همه هم تاکید می‌کرد که نماز اول وقتشان ترک نشود و به این فکر نمی‌کرد که ممکن است ناراحت شوند. رضا رفت و 45 روز اول آنجا بود، زنگ زد که می‌خواهم بمانم، نمی‌توانست چیزی از درگیری‌ها به من بگوید، در 45 روز بعدی در آزادسازی دو شهر نبل و اهرا به شهادت رسید.
رجز می‌خواند و می‌جنگید
مادر شهید عادلی عنوان کرد: او در سوریه قناسه می‌زد، خمپاره می‌زد، راننده بود، همه کار انجام  می‌داد. تاکتیک نظامی آزادی نبل‌واهرا را رضا داد، نترس و غیرتی بود. می‌گفتند رضا می‌رفت داخل چادرهای داعش آنها را می‌شمرد و می‌آمد، وقتی می‌رفت می‌گفتیم دیگر او را می‌کشند. می‌گفتند رجز می‌خواند و می‌جنگید و می‌گفت بیایید با من بجنگید، او عربی را هم خوب بلد بود.
برای بچه‌ها حلوا درست می‌کرد، به همراه شهید علی کاهکش بچه‌های یتیم سوری را از خرابه‌ها پیدا می‌کرد و برای آنها غذا می‌برد. او خط‌شکن هم بود و در همین خط‌شکنی فهمید که 40 بچه یتیم در خرابه‌ها هستند، خانواده‌های آنها را کشته بودند، خانمی سرپرست آنها بود و نمی‌توانست آنها را ساکت کند که لو نروند. رضا از غذای بچه‌ها پنهانی برای آنها می‌برد، در ابتدا نمی‌دانستند که او غذا را کجا می‌برد، او را تعقیب می‌کنند و می‌بینند که او با لباس نظامی خود بینی بچه‌ها را پاک می‌کند و شربت در گلوی بچه‌ها می‌ریزد.
شهادت
تاریخ شهادت و عقد رضا یکی شد. 11 اسفند 93 عقد کرد و 11 اسفند 94 به شهادت رسید. شهادتش هم به این صورت بوده که بچه‌ها در شیار گیر می‌افتند و کمینشان لو می‌رود و چون رضا تازه داماد بود می‌خواستند او را بفرستند دنبال نخود سیاه؛ اما او چون خیلی غیرتی و مشتاق شهادت بود، وقتی دید بچه‌ها گیر افتاده‌اند از شیار بیرون می‌آید و دشمن را از پشت سر دور می‌زند و به آنها حمله می‌کند که بچه‌ها را نجات بدهد. دشمن 200 متر از شیار فاصله داشته ولی او رفت در دل دشمن، ترسی هم نداشت، می‌گویند شیار خیلی بلند بود و دیدیم که انگار بال درآورده و از شیار آمده بیرون. او آمد و نیروها را نجات داد. فرماندهانش می‌گفتند جوری داد و فریاد می‌کرد و به ما دستور می‌داد که انگار او فرمانده ماست. در لحظات آخر سه بار می‌آید گلو و سینه شهید نظری را می‌بوسد، بعد هم خودش به شهادت می‌رسد.
وصیت کرده بود بی‌تابی نکنیم
وی با بیان اینکه روزی که تیر به بدن رضا خورد من اینجا فهمیدم و شوکه شده بودم» ادامه داد: دخترهایم می‌خواستند بروند راهیان نور. برای راهی کردن آنها رفته بودم که دیدم توان راه رفتن ندارم. بچه‌ها زنگ زدند که چند تا وسیله بخر. رفتم بیرون که دیدم علی زنگ زد، پریشان بود، سلام کردیم و گفت مادر خوبی؟ گفتم بله، گفت مادر خوبی؟ گفتم بله، دوباره زنگ زد، گفت قسم بخور که حالت خوب است، گفتم خوبم، گفتم چرا نفس نفس می‌زنی؟ گفت حال من خوب نیست و زد زیر‌گریه، گفتم چرا؟ گفت نترسی‌ها، یک پیام تسلیت به گوشی من آمده و نوشته که شهادت برادرتان را به شما تسلیت می‌گویم. دیگر نمی‌دانم چه شد، رضا همه جا شماره من و علی را داده بود.
رفتم خانه و دیدم خواهر بزرگ رضا هم خانه است. حواسم نبود که من باید دل و جرئت بدهم و او نترسد، داد زدم و گفتم مادر خاک بر سرمان شده، بچه‌ام بچه‌ام. جیغ که زدم او هم بیهوش شد. رفتم مسجد توحید و به‌گریه افتادم دیدم همه همکارانم گوشی‌ها را نگاه می‌کنند و می‌گویند هیچی نیست، فقط یک ترکش کوچک به دستش خورده، وقتی دیدم آنها هم درست جوابم را نمی‌دهند خیلی ناراحت شدم و رفتم حرم علی بن مهزیار، در ورودی نشسته بودم که دیدم همه آمدند دورم را گرفتند و‌گریه کردند، گفتم اگر چیزی نیست چرا‌ گریه می‌کنید، یکی از همکاران گوشی در دست داشت، پریدم و گوشی را از دستش گرفتم دیدم عکس رضا روی گوشی او است، گفتم چرا تا حالا عکس او روی گوشی‌تان نبود، گفتند هنوز چیزی معلوم نیست.برگشتم خانه و به همه جا زنگ زدم، یکی می‌گفت شهید شده، 10 نفر می‌گفتند شهید نشده، می‌گفتند شهید شده جیغ و داد می‌کردیم، می‌گفتند شهید نشده ساکت می‌شدیم.
مادر شهید عادلی گفت: رضا وقتی می‌خواست برود وصیت کرده بود و گفته بود من برای اباعبدالله الحسین(ع) و خواهرش می‌روم. آن زمان یار طلبید و کسی نبود که یاریش کند. اگر شهید شدم نه جیغ می‌زنی، نه‌گریه می‌کنی و نه دشمن شادی می‌کنی» برای همین هم من ساکت شدم. بعد هم از سپاه آمدند. خودم رفتم دم در و گفتم آمدید بگویید پسرم شهید شده است؟ من می‌دانم. 5 نفر بودند که با هم رفتند و با هم شهید شدند؛ازجمله شهیدان مدافع حرم علی کاهکش، محمود اسکندری، مصطفی خلیلی و. بعد از دو روز که به ما خبر دادند آنها را آوردند.
گفت آقا» را تنها نگذارید
وصیتنامه را وقتی می‌خواستند حرکت کنند، در عرض 10 دقیقه نوشته است، در وصیتنامه نوشته که امام ‌ای را تنها نگذارید که همه چیز در گوشه چشم ایشان نهفته است. همچنین به حجاب و نماز سفارش کرده است.
لحظه‌ای که خداوند اولادی را از مادرش می‌گیرد صبری به او می‌دهد، مدام می‌گویم اگر همان موقع که رضا به کما رفته بود از دنیا می‌رفت من چه می‌کردم، فکر می‌کنم اگر آن موقع می‌رفت من هم می‌مردم، اما چون برای خداست و اباعبدالله و چیزی که خودش می‌خواست، صبوری می‌کنم، خدا به من کمک کرده است، حضرت رقیه و حضرت زینب کمک می‌کند. شهدا زنده‌اند، آقا رضا اینجاست و به ما سر می‌زند، یک روز نیست که او اینجا نباشد.
زمان حمله به مجلس ارزش شهدای ما را فهمیدند
بنده همیشه دست مادر شهدا را می‌بوسیدم و می‌گفتم که ما مدیون شماها هستیم، چه کسی فکر می‌کرد که جوان من هم که فرزند بعد از جنگ است برود سوریه و شهید شود؛ اما خیلی جاها با ما برخورد بدی شده، در یک مراسم جوانی به ما حمله کرد، گفت 500 میلیون گرفتی بس نیست؟ آمدی اینجا؟ گفتم خدا برای پدر و مادرت نگهت دارد، اگر من پولی گرفتم بیا 50 میلیون به مادرت بدهم تا بگذارد من تو را بکشم، گفتم نگاه به قیافه و مردی و غیرتش بکن، معرفت ندارید که این را می‌گویید. اگر رضاها نمی‌رفتند الان دشمن ملعون نمی‌گذاشت، خواهر و مادرت در آسایش باشند و حتی خود تو بیایی دانشگاه.
مدتی شهدای ما کمرنگ شده بودند، از وقتی که به مجلس حمله شد همه دیوارها پر شد از عکس‌های فرزندان ما و تازه قدر دانستند.

وصیت‌نامه شهید
بسم رب الشهدا والصدیقین
امام ‌ای را تنها نگذارید که همه چیز در گوشه چشم ایشان نهفته است. و این وصیت‌نامه را نوشتم شاید دیگر در میان شما نباشم زیاد اهل صحبت کردن نیستم اما بنا به تکلیف چند جمله‌ای با شما صحبت دارم.
اول می‌نویسم برای مادرم. مادر عزیزم ان‌شاءالله خداوند عمری طولانی به شما عطا کند زیرا همیشه وجودت مایه برکت بوده و هست پدرم هم همین طور همیشه برایمان زحمت کشید تا ما در این مسیر قدم برداریم و آبرومند زندگی کنیم.
برای خواهرانم می‌نویسم ‌ای خواهران عزیزم اگر روزی با شما بدرفتاری کردم و با صدای بلند با شما صحبت کردم مرا حلال کنید ان‌شاءالله که خداوند نیز مرا ببخشید.همسر عزیزم برای شما آرزوی سربلندی و خوشبختی مجدد می‌کنم شما همیشه به بنده لطف و همیشه مهربان و باعطوفت بودید از نمازهای اول وقت تا حجاب خوبی که دارید ان‌شاءالله که خداوند تو را حفظ کند.
ای کسانی که این نامه را می‌خوانید اگر مسائلی که به آنها ‌اشاره می‌کنم و به آنها عمل نکنید بر خلاف مکتب امام حسین(ع) است، عمل کنید تا با آل بیت رسول خدا محشور شوید ، ما اسلام را این گونه درک کردیم اسلام واقعی یعنی قدم گذاشتن در نماز اول وقت و شکر نعمات الهی که بی‌منت به ما داده می‌شود.
 اسلام یعنی با رسول خدا و آل بیت ایشان و علی(ع) بیعت کردن و ثابت قدم ماندن، در این زمان که کفر آشکارا به نبرد با اسلام به میدان آمده ماندن ما شیعیان در خانه و پرداختن به زندگی دنیوی همیشه آزارم می‌داد و سعادت را در این می‌دیدم که نبرد با کفری بیایم که همان یزیدیانی هستند که امام عاشقان سیدالشهدا را به شهادت رساندند و کارهای زشتی انجام دادند که هیچ وقت از یاد ما نمی‌رود چه کردند این یزیدیان با اهل بیت (س) ، بعد از کشتن امام حسین(ع) عمه سادات را به همراه بچه‌ها و کودکان زنجیر کردند و به اسیری بردند.مگر ما شیعیان نباشیم که واقعه عاشورا دوباره رقم زده شود و حضرت زینب دوباره به اسارت برود و دوباره کودکی سه ساله در خرابه‌های شام با پاهای کوچک و دستان کوچک بر خارها قدم بزند و سر بریده پدر را در آغوش بگیرد ما می‌رویم تا برخاک تو بوسه زنیم یا حسین(ع) یا زینب (س) یا رقیه (س)
والسلام علیکم و رحمت‌الله و برکاته

Image result for ‫گل لاله‬‎


گفتگو با پدر شهید رضا راست بود:
 
نوجوانی که گمشده خود را در جبهـــه یافت
 
شهید رضا راست بود - نمایش محتوای تولیدات ویژه - صدا و سیمای سیستان .

رضا نوجوان است و در اوج انرژی و نشاط، اهل ورزش است و در سطح استان هم توانسته خوب بدرخشد و به عنوان یکی از بهترین‌های فوتبال انتخاب شود. او تنها 14 سال دارد؛ اما گویا خیلی بیشتر از گذر ثانیه‌ها زندگی کرده، آنقدر که از زبانش حکمت جاری می‌شود و در دلش شوق پرواز موج می‌زند، در 14 سالگی بسان مردی 40 ساله می‌اندیشد که؛ اگر من نروم، اگر دیگری نرود، دشمن این کشور را خراب و زندگی را به جانتان زهر می‌کند» شهید رضا راستبود نوجوانی است که به گفته پدر عاشق جبهه شده بود و باید می‌رفت.
ایران سرزمین دُرهای گرانبهاست، دُرهایی که همچون چراغی می‌درخشند و گوشه گوشه این دیار را روشن کرده‌اند تا حتی برای لحظه‌ای این سرزمین روی تاریکی و سیاهی را به خود نبیند، ما هم برای آشنایی با یکی از این چراغ‌های هدایت به سیستان رفتیم، روستای دهنو پیران از توابع شهرستان نیمروز. به میان خانواده‌ای ساده و بی‌آلایش؛ اما گرم و دوست داشتنی و با پدر شهید رضا راستبود به گفت و گو نشستیم، پدر که بسان سروی استوار است و شهادت پسرش را برای خود افتخاری می‌داند، بعد از معرفی خود از پسر شهیدش برایمان می‌گوید.
سیدمحمد مشکوهًْ الممالک
وصف پسر از زبان پدر
علی راستبود هستم، پدر شهید رضا راستبود، من 11 فرزند داشتم، شش پسر و پنج دختر و رضا فرزند دوم من بود، او در تاریخ 27 خرداد سال 48 به دنیا آمد. یکی دیگر از پسرانم احمد، هشت سال در جبهه بود و جانباز شده و همه بدنش ترکش است.
رضا هم ورزشکار بود و هم درس می‌خواند و در استان سیستان و بلوچستان مقام سوم را در ورزش کسب کرده بود، او فوتبال بازی می‌کرد و خیلی به فوتبال علاقه داشت.
هیچ‌گاه در کارها من را تنها نمی‌گذاشت، اگر برای کشاورزی می‌رفتم یا گوسفندان را برای چرا می‌بردم، او هم می‌آمد و کمک می‌کرد. به من می‌گفت خدا نکند کسی پدرش را از دست بدهد، اگر پدر را از دست بدهی دیگر هیچ چیزی نداری.
من هم با او صحبت می‌کردم و به او سفارش می‌کردم که کارهای خیر انجام دهد، می‌گفتم هر چه خوبی و محبت کنی همه چیز خواهی داشت، می‌گفتم اگر دست کسی را بگیری خدا هم دست تو را می‌گیرد، سعی کنید از شماها نام نیک بماند.
آنچه به‌دنبالش هستید در جبهه پیدا می‌کنید
آن زمان، رضا دانش‌‌آموز بود، یعنی در سال 64 تنها 14 سالش بودکه از طرف بسیج به جبهه رفت. چون هیکل درشتی داشت برای اعزامش هم به مشکل برنخورد و نیاز نبود شناسنامه‌اش را دستکاری کند.
رضا پسری باقدرت، بی‌پروا و فهمیده بود، حرف‌هایی می‌زد که بزرگتر از سنش بود، وقتی می‌خواست برود جبهه طوری با من حرف زد که نتوانستم مخالفت کنم، می‌گفت: اگر من یا امثال من نرویم فردا این کشور دست کسانی می‌افتد که زندگی را به ما زهر می‌کنند و باعث می‌شوند که ما امنیت نداشته باشیم.»
بعد هم که رفته بود جبهه می‌گفت:ای کاش همیشه آنجا بودم، آنچه دنبالش می‌گردید اینجا نیست باید بروید آنجا، اگر بروید، اینجا را فراموش می‌کنید.»
نگذارید اسلحه من بر زمین بماند
در وصیتنامه‌اش نوشته بود: اگر من شهید شدم برای من خرج نکنید هر چه می‌خواهید خیرات بدهید آن را به جبهه بفرستید. راه من را ادامه دهید و نگذارید اسلحه من زمین بماند.»
رضا دو سال جبهه رفت، در این مدت هر وقت می‌آمد درس می‌خواند و امتحاناتش را می‌داد، او در آخر در 29 دی‌ماه سال 65 در عملیات کربلای 5 در شلمچه به شهادت رسید.
به خاطر وصیت پسرم به جبهه رفتم
بعد از او به خاطر وصیتی که کرده بود رفتم جبهه، روزی که آتش بس شد من در شلمچه بودم، من به خاطر وصیت پسرم رفته بودم رفتم تا اسلحه او زمین نماند، تا سه راهی حسینیه رفتم؛ اما نگذاشتند جلوتر بروم، می‌گفتند پسر این آقا شهید شده و به خاطر وصیت پسرش آمده، این را بردارید ببرید، برای همین هم من را آوردند اهواز، بعد من را به تهران و سپس به زاهدان راهیم کردند.
افتخار می‌کنم که سهمی در این انقلاب دارم
یک روز به من گفتند مدیر مدرسه با تو کار دارد، وقتی رفتم او گفت: آقا رضا ترکش خورده و در و در بیمارستان زابل بستری شده است. من گفتم حقیقت را بگویید، رضا شهید شده؟ گفت نخیر، لباس‌هایت را بپوش با ماشین برویم زاهدان. بعد که رفتم کم‌کم گفت که او شهید شده و پیکرش را دیشب آورده‌اند. وقتی من کفن را کنار کشیدم انگار که خوابیده بود، رنگ و رویش تغییری نکرده بود، تنها جای گلوله روی بدنش بود.
من کاری نمی‌توانستم بکنم، وقتی چیزی از دست انسان برود دیگر برنمی‌گردد.کسی که به جنگ می‌رود برای نگاه کردن که نمی‌رود، یا سالم برمی‌گردد و یا شهید می‌شود. زمانی که او ساکش را برداشت برود فکر همه چیز را کرده بودم. آن روزها اخبار همه چیز را می‌گفت، روزی چند تا شهید از زابل می‌آوردند، پسردایی من از تهران فوق لیسانسش را گرفته بود، او سه تا بچه و پدر پیرش را گذاشت و رفت و شهید شد، 45 روز جسدش در بیابان بود؛ اما وقتی او را آوردند گویا در این مدت خواب بوده است.
ما همه این ها را می‌دیدیم و می‌دانستیم که امکان دارد رضا هم شهید شود. سر و کار این راه با دل انسان است و او این راه را انتخاب کرده بود و عاشق جبهه شده بود و اینکه هیچ چیز بهتر از شهادت نیست و خدا توفیق شهادت را به هر کسی نمی‌دهد.
من ناراحت شدم که از بین این همه دانش‌آموز این یک نفر این راه را انتخاب کرد و به شهادت رسید؛ ولی او عاشق شده بود و باید می‌رفت. و من هم افتخار می‌کنم که در این انقلاب سهمی ‌دارم.
آن زمان زمین و آسمان آتش بود، 27 کشور با ایران می‌جنگیدند، اگر بسیج و نیروهای مردمی‌ نبودند ایران، ایران نمی‌ماند، ملت و بسیج و سپاه و ارتش ایران را نگه داشتند.
از رضا می‌خواهم دستم را بگیرد
شهدا زنده هستند و اگر روزی رضا را ببینم از او می‌خواهم همان‌طور که قبلا کمک دستم بود در آخرت هم کمکم باشد و شفاعتم را بکند.


به مناسبت سالگرد شهادت حادثه تروریستی حسینیه سید الشهداء شیراز
 
 گفتگو شهید حادثه تروریستی شیراز، شهید محمد مهدوی :
 
شهیدی که با لباس و غسل شهادت به استقبال شهادت رفت

شهید محمد مهدوی

مفیدنیوز :: مدعیان حقوق بشر خود را به خواب زده‌اند
 


باهوش است و پر جنب و جوش، همه جا می‌درخشد، نمره اول کلاس است، چه کلاس درس و چه کلاس زندگی، روزهای بسیاری را با صدای روضه و صوت قرآن از خواب برخاسته، همین است که جان و وجودش با کلام وحی خو گرفته و دل در گرو عشق اهل بیت دارد. نه به اسم که به رسم هم تالی تلو معصوم شده، تمام هم و غمش نشر معارف الهی و کمک به مستمندان است، خود را فدایی امام حسن(ع) می‌داند و غربت حضرت دلش را به درد آورده. آن‌قدر صبور است که توهین‌های معلمش به شال و لباس عزای مولایش هم او را از مسیر حق منحرف نمی‌کند و دندان بر جگر می‌گذارد و اعتراضی نمی‌کند. محمد آنقدر در حق ذوب شده که شنوای اسرار می‌شود، مستجاب الدعوه شده و با ایمان کامل شهادتش را طلب می‌کند، دعایش را پذیرفته می‌داند و با غسل و لباس پاکیزه به دیدار حق می‌شتابد و در 24 فروردین سال 87 در خانه مولایش حسین علیه‌السلام و در حین عزاداری، توسط منافقان کوردل به آرزویش می‌رسد.
آنچه گفتیم قطره‌ای از زندگینامه پربار شهید حادثه تروریستی شیراز، شهید محمد مهدوی است، جوانی که حیات و مماتش پر از درس و عبرت است. برای همین هم مهمان خانه این شهید گرانقدر در میدان پارسه، بلوار پاسارگارد شیراز شدیم تا حقایق بیشتری را از زبان مادر شهید بشنویم.
 سید محمد مشکوهًْ الممالک
 هوش سرشار
بنده چهار فرزند دارم. محمد فرزند نخستم و متولد هفدهم بهمن 66 بود. او دانشجوی مهندسی نفت دانشگاه پردیس صدرا، دانشجوی مدیریت صنعتی پیام نور و دانشجوی تفسیر علوم قرآنی غدیر بود. پسرم همزمان سه رشته را با هم می‌خواند و در کنار درس و دانشگاه، تدریس خصوصی داشت و کارهای فرهنگی می‌کرد.
محمد از کودکی پسر باهوش و پرجنب و جوشی بود. وقتی وارد مدرسه شد و من پیگیر وضعیت درسی او می‌شدم معلم‌هایش می‌گفتند محمد نگو بگو کامپیوتر. در صورتی که به خاطر شیطنت‌هایی که در خانه داشت فکر می‌کردم سر کلاس هم یک جا نمی‌نشیند که درس را گوش بدهد. معلم‌هایش می‌گفتند او یکی از بهترین دانش‌آموزان ما است هم از لحاظ درسی و هم ادب. همه معلم‌ها قبولش داشتند و می‌گفتند تا درس را می‌گوییم او دریافت می‌کند و از نظر اخلاقی هم از او راضی بودند. در مسابقات احکام و قرآن هم شرکت می‌کرد و همیشه اول می‌شد.
محمد از دوره دبیرستان کارهای فرهنگی را آغاز کرد، او به پدرش می‌گفت: من را حلال کنید، از پول توجیبی که هر ماه به من می‌دهید خرج کارهای فرهنگی می‌کنم، ثوابش را هم به پدر و مادرتان هدیه می‌کنم. من بچه‌های مدرسه را با خودم می‌آورم حسینیه پای سخنرانی‌های آقای انجوی تا آنهاهدایت شوند.
توهین معلم و واکنش محمد
در ماه محرم همیشه شال مشکی می‌انداخت و لباس مشکی می‌پوشید. معلم حساب دیفرانسیل محمد به او توهین کرده بود و گفته بود متاسفانه افرادی هستند که برای کسی که 1400 سال پیش برای مقام جنگید، لباس مشکی می‌پوشند. محمد هم کلاس را ترک می‌کند. آمد منزل و گفت: معلمم چنین چیزی گفت و من نتوانستم جلوی بچه‌ها به او بی‌احترامی‌کنم. گفتم: به دفتر مدرسه اطلاع بده، بگو به اعتقادات من توهین کرده. گفت: من به مدیر مدرسه اطلاع نمی‌دهم، چون خانواده او گناهی نکرده‌اند که نانشان بریده شود. ولی حلالش نمی‌کنم. او همیشه جزو نمره اول‌های کلاس بود؛ اما چون او بدون اجازه کلاس را ترک کرده بود معلمش خیلی ناراحت شده بود و نمره 20 محمد را 15 داده بود. هر چه هم ما اصرار کردیم که به دفتر مدرسه اطلاع بدهیم محمد اجازه نداد.
درس می‌خوانم که دیگر فقیر نداشته باشیم
می گفت؛ می‌خواهم بروم مهندسی نفت بخوانم به خاطر اینکه بتوانم در سفره فقرا نان بگذارم. می‌گفت؛ اگر پول نفت بیاید سر سفره فقرا و مستمندان، دیگر فقیری در کشور باقی نمی‌ماند. من می‌خواهم دکترای نفتم را بگیرم و به مستمندان و مستضعفین خدمت کنم.
او هم زمان با درس خواندن در دانشگاه، حساب دیفرانسیل و حسابان و فیزیک و شیمی‌تدریس می‌کرد و همراه با تدریس کارهای فرهنگی می‌کرد. یک بار گفت: من هر روز یک ساعت و نیم با هر دانش‌آموز کار می‌کنم، بعد هم نیم ساعت از وقت خودم می‌گذارم و کار فرهنگی می‌کنم.
درآمد کارش را هم برای ایتام خرج می‌کرد، بعضی را که خودش می‌شناخت می‌رفت و کمک می‌کرد، بعد از شهادتش تعدادی از آنها آمدند و گفتند که ما را مشهد می‌برد و به ما کمک می‌کرد در صورتی که ما اصلا خبر نداشتیم.
مقداری از درآمد را هم به من می‌داد و می‌گفت: به کسانی که می‌شناسی کمک کن. من می‌گفتم: همه این پول را برای کمک به دیگران نگذار، مقداری را هم پس انداز کن. می‌گفت: من الان نیاز ندارم، خدا نماز فردا را از من نخواسته که من روزی فردا را از او بخواهم. باید در راه خدا نفاق کنم.
یک روز دیدم خیلی خوشحال است، گفت: یکی از دانش‌آموزانم هیچ اعتقادی به خدا و ائمه نداشت، رفته بودم منزلشان که دیدم یک سگ وارد اتاقش شد، من خودم را جمع کردم و گفتم: این سگ نباید اینجا باشد، شما می‌دانید که نجس است، شما نماز می‌خوانید و مسلمان هستید. نماز را که گفتم: به فکر فرو رفت، متوجه شدم اصلا آنها نماز نمی‌خوانند و نماز جایگاهی در خانواده آنها ندارد. گفتم: می‌خواهی نماز بخوانی؟ گفت: بله. می‌توانید بیشتر برایم توضیح بدهید؟ من با او صحبت می‌کردم و احکام را برای او می‌گفتم. تا اینکه یک روز دیدم وقتی اذان گفتند یک سجاده بزرگ به اندازه اتاقش پهن کرد، گفتم: این چیست؟ گفت: شما گفتید که سگ نجس است و فرش‌های ما هم دستبافت است و نمی‌شود آنها را شست. من به پدر و مادرم گفتم: که من راهم را انتخاب کرده‌ام و می‌خواهم نماز بخوانم. خدا این معلم را سر راه من قرار داده که بتوانم راهم را پیدا کنم. رفتم یک سجاده گرفتم که کل اتاقم را بپوشاند و وقتی می‌خواهم نماز بخوانم مشکلی نباشد.
محمد خیلی خوشحال بود که توانسته این جوان را به اینجا برساند. این‌ها فقط لطف خدا و ائمه بود، برکت همان مراسم‌های مذهبی بود که در خانه برگزار می‌شد. هر کس در این مسیر حرکت کند خدا او را یاری می‌کند.
رفاقت با شهدا
محمد برای شهدا هم کار می‌کرد. با دوستان خود خاطرات شهدا را جمع می‌کرد. یکی از آنها عبدالحمید حسینی بود. ما فکر می‌کردیم ایشان سید هستند و تصویر ایشان را سر سفره هفت سین گذاشته بودیم، محمد سر سفره هفت سین با ایشان آشنا شد و تصمیم گرفت کتابی برایشان بنویسد.
او دست به قلم بود، شاعر و نخبه هم بود و خدا همه خوبی‌ها را در وجود او قرار داده بود، تنها اخلاص او بود که خدا به او اینقدر نظر داشت. محمد فقط برای رضای خدا کار می‌کرد.
وقتی پولی می‌داد ببرم مسجد و به نیازمندان کمک کنم و برمی‌گشتم می‌گفتم: که نیازمندان چقدر خوشحال شدند. می‌گفت: مادر دیگر این را نگو این پول مال من نبوده، بگویی عجب من را می‌گیرد. می‌گفت: نگو تا از ذهنمان هم نگذرد چون شاید یک لحظه فکر کنم که من کاری کرده‌ام. با اینکه جز من و محمد کسی از این کار خبر نداشت.
شاعر اهل بیت بود مخصوصا برای امام حسن مجتبی علیه‌السلام. همیشه می‌گفت: امام حسن(ع) خیلی غریب و مظلوم بودند. می‌گفت: اینکه انسان در خانه خودش هم غریب باشد و با همسرش اینقدر غریب باشد خیلی سخت است. او همیشه می‌گفت: من فدایی امام حسنم و اگر من شهید شدم روی قبرم بنویسید فدایی امام حسن. تا حسن کریم مونه آره ما همه گداییم/ آره ما همون کسیم که دنبال
نون و نواییم.
وقتی رهبر انقلاب صحبت می‌کرد سراپاگوش می‌شد
در دانشگاه آزاد هم در تشکل بسیج دانشجویی فعالیت می‌کرد و بسیجی واقعی بود. یک روز آمد و گفت: اگر جنگ بشود اجازه می‌دهی من بروم جنگ؟ گفتم: نه تو باید بمانی و به مملکت خدمت کنی. گفت: اگر جنگ شود و آقا دستور بدهد من با سر می‌روم. خیلی ولایی بود و ارادت خاصی به آقا داشت و سراپا گوش بود که ببیند آقا چه صحبتی دارند و باید چکار کند.
همه ما آقا را دوست داریم و خیلی دوست داریم به دیدار حضرت آقا برویم؛ اما تاکنون امکانش فراهم نشده.
لباس شهادت
محمد هر سال زمان تحویل سال حرم آقا امام رضا علیه‌السلام بود. چون خیلی به حضرت علاقه داشت. او همیشه آن حالت را داشت؛ اما زمانی که از مشهد برگشت حال دیگری داشت. پای سفره نشسته بود، برادر محمد می‌گفت: مامان این پسرت روحش رفته و تنها جسمش در کنار ماست. اصلا یک جور دیگر شده.
محمد یک هفته قبل از شهادتش رفت لباس خرید. همیشه با پدرش برای خرید لباس می‌رفت. این بار خودش رفته بود خرید و یک دست لباس خاکی خریده بود. او همیشه یک پیراهن سفید می‌پوشید به همراه شلوار پارچه‌ای، پیراهنش هم همیشه روی شلوارش بود. وقتی لباس‌های جدیدش را پوشید پدرش گفت: به به چه لباس قشنگی، چقدر هم به تو می‌آید، مثل اینکه تیپت را عوض کردی. گفت: این لباس خاصی است. گفت: یعنی چه؟ گفت: لباس شهادت است. پدرش گفت: کو شهادت کو جنگ؟ گفت: خدا بخواهد باب شهادت را باز کند می‌کند.
یک زمانی می‌گفت: اگر فرشته‌ها بگن چی می‌خوای از خدا می‌گم شهادت شهادت همه آرزومه، شهادت شهادت رویای ناتمومه. همیشه این را می‌خواند و مداحی می‌کرد. در میلاد ائمه خوشحال بود و شیرینی می‌داد و در شهادتشان حزن داشت و مشکی می‌پوشید و می‌گفت: آجرک‌الله یا بقیه‌الله.
پدرش جبهه رفته بود، محمد به پدرش می‌گفت: متاسفم برایت چکار کردی که به شهادت نرسیدی؟ می‌گفتم: مادر اینطور نگو اگر پدرت شهید شده بود الان شما کجا بودید؟ می‌گفت: خب نباشیم ما برای پدر چکار کردیم؟
مستجاب‌الدعوه شده بود
یک بار روی مبل دراز کشیده بود، به من گفت: یک لحظه بیا. می‌خواست بگوید اما وابستگی من را به خودش می‌دانست، فقط گفت: مادر
هرکه را اسرار حق آموختند
مهر کردند و دهانش دوختند

می‌گفتم: خدایا چرا این حرف را می‌زند. می‌گفت: مامان فکر نکن چون در خانه ات کلاس قرآن برگزار می‌شود و مراسم داری و در خانه‌ات باز است و با خدا دوست هستی خدا با تو کاری نداردها! نه هر چه به خدا نزدیکتر بشوی بلاها بیشتر است. شما خطبه و زیارت حضرت زینب سلام‌الله علیها را می‌خوانی، حضرت زینب آن زمان که یزید گفت: ببین خدا با برادرت و خاندانت چه کرد، به یزید چه گفت؟ گفتم: فرمودند مارایت الا جمیلا. گفت: یعنی چه؟ گفتم: یعنی همه را زیبا دیدم.
گفت: خب پس شهادت زیباست. گفتم: خب چرا این را به من می‌گویی؟ گفت: هیچ، فقط خواستم ببینم معانی این خطبه را هم می‌خوانید، اینکه حضرت زینب(س) شهادت را چگونه دیده. گفتم: بله.
بعد گفت: مامان من مستجاب‌الدعوه شدم. گفتم: یعنی چه؟ گفت: هر چیزی از دلم گذر می‌کند سریع اجابت می‌شود. حالا نمی‌دانم جزو آن عده‌ای هستم که خدا به فرشته‌ها می‌گوید زود دهانش را ببندید که دیگر صدایش را نشنوم یا اینکه خدا به من لطف کرده که هر چه از او می‌خواهم زود به من می‌دهد. گفتم: خوش به سعادتت برای من دعا کن. گفت: شما هم برای من دعا کن.
با شهدا نماز شب می‌خواند
آن روز با همان عرقی که خریده بود برایش شربت درست کردم. دستم را که دراز کردم شربت را به او بدهم از دلم گذشت که این شربت شهادت است که به او می‌دهم. یکدفعه دستم را به دندان گرفتم و گفتم: این چه حرفی است که من زدم. محمد شربت را خورد و رفت منزل آیت‌الله حقیقت.
محمد جمعه‌ها می‌رفت مراسم مرحوم آقای حقیقت، کلا به یک جلسه سخنرانی اکتفا نمی‌کرد و چندین مراسم می‌رفت، شب زنده داری با شهدا، نماز سر مزار شهدا می‌خواند، می‌گفتم: شب‌ها دارالرحمه نرو، می‌گویند شب‌ها در قبرستان نمانید، خوب نیست. می‌گفت: شهدا زنده هستند، آنها با من ذکر می‌گویند و نماز شب می‌خوانند. اینقدر به شهدا نزدیک شده بود.
محمد مسئول واحد شهدای کانون رهپویان هم بود. یک روز آمد گفت: شهدا من را دعوت کرده‌اند گفتم: چرا؟ گفت: مسئول واحد شهدا شده ام، دعا کن بتوانم کاری برای شهدا انجام دهم.
حنابندان در شب شهادت!
گفت: می‌روی مسجد برایم دعا کن. گفتم: چه دعایی بکنم؟ گفت: بگو خدا حاجت محمد را بده. گفتم: ان شاءالله خدا حاجتت رو بده. من نمازم را خواندم، بعد که می‌خواستم بیایم بیرون در مسجد را گرفتم و گفتم: یا صاحب امان(عج) اینجا به نام شماست، من نمی‌دانم حاجت محمد چیست، شما از خدا بخواهید که حاجتش را بدهد.
این جریان گذشت تا اینکه شب شهادتش رفت اتاقش که بخوابد، ساعت حدود 12 بود که به پدرش گفت: بیا در اتاق من. پدرش رفت و محمد در اتاق را بست. فکر می‌کنم می‌خواست به او بگوید اتفاقی در راه است؛ اما تنها یک سؤال شرعی پیش پا افتاده پرسید. پدرش گفت: خودت عالم هستی این سؤال چیست که از من می‌پرسی؟ پدرش که داشت می‌آمد بیرون گفت: بخواب فردا می‌خواهی بروی دانشگاه بیدار نمی‌شوی. محمد هم آمد روی پله جلوی اتاقش ایستاد و گفت: من می‌خواهم فردا شب حنا ببندم. پدرش گفت: حنا؟ گفت: بله. پدرش گفت: حنا موهایت را قرمز می‌کند. گفت: حالا من می‌بندم اگر بد شد شما نگذارید، حنا ثواب دارد. من گفتم: من فردا شب حنا را برایت آماده می‌کنم. گفت: دستت درد نکند.
محمد رفت خوابید و فردا صبح زود بیدار شد و با پدرش صبحانه خورد و همان لباسی که گفته بود لباس شهادت است پوشید، خداحافظی کرد و رفت. بعد هم کلاس خصوصی داشت و چون راه دانشگاه هم از منزل دور بود معمولا همان جا ناهار می‌خورد؛ البته به دلایلی غذای سلف را نمی‌خورد، می‌رفت یک نان سنگک و یک کاسه ماست می‌خرید و می‌خورد.
قضیه سلف هم از این قرار بود که چون بچه‌ها گفته بودند که غذای سلف خوب نیست نمی‌رفت آنجا غذا بخورد. یک روز گفت: مامان من رفتم ناهار دانشگاه را خوردم و خیلی هم خوب بود، رفتم به بچه‌ها گفتم: غذا که خوب بود چرا اینقدر ناشکر هستید، بچه‌ها گفتند غذا چه بود؟ گفتم: ماهی‌پلو بود. بچه‌ها تعجب کردند و گفتند اصلا امروز غذا ماهی نبوده. بعد یک روز رفتم سلف و پرسیدم قضیه آن غذا چه بود؟ گفتند ما غذای اساتید را به شما دادیم. من هم خیلی ناراحت شدم و گفتم: من هم دانشجو بودم و شما من را مدیون کردید.
محمد آمده بود و سریع رد مظالم داده بود، گویا یکی از آشناها محمد را دیده بود و رو حساب ارادتی که به او داشت غذای اساتید را به او داده بودند. بعد از آن محمد دیگر سلف نرفت، می‌گفت: نمی‌خواهم مدیون شوم.
خواب کبوتر پرپرشده
معمولا وقتی محمد می‌رفت من دیگر نمی‌خوابیدم، می‌رفتم و برای برادرش که برای کنکور درس می‌خواند صبحانه و میوه می‌گذاشتم که خوابش نبرد و درس بخواند؛ اما آن روز وقتی رفتم اتاق محمد، دراز کشیدم و خوابم برد. خواب دیدم که یک کبوتر سفید در حیاط خانه پدرم پرپر شده و کل حیاط از پر سفید پوش شده و کبوتر هم وسط این پرها افتاده، بالش شکسته و گردنش خم شده. دو دستم را بردم زیر بدن کبوتر و آن را بردم در بالاترین نقطه پشت‌بام خانه گذاشتم. در خواب می‌گفتم: چه کسی با تو طفل معصوم این کار را کرده، اینجا می‌گذارمت تا بیایند به تو کمک کنند. وقتی کبوتر را گذاشتم از خواب بیدار شدم و خواب را هم از یاد برده بودم.
غسل شهادت در روز آخر
محمد هر روز غسل شهادت می‌کرد. روز آخر هم رفت حمام و برگشت و لباسش را پوشید و باز هم برادرم گفت: چه لباس قشنگی. محمد جلوی پیراهنش را گرفت و گفت: دایی این لباس شهادت است. اگر هم شهید نشدم لبنان می‌روم. حالا برادرم مدام می‌گوید‌ای کاش در آن لحظات از او فیلم می‌گرفتم، انگار ما خواب بودیم و نمی‌دانستیم او چه می‌گوید.
شب حادثه
ما هر شب خانوادگی می‌رفتیم حسینیه، آن شب برای ما مهمان آمده بود و تا آنها بروند کمی‌دیر شد. پدرش گفت: نرویم حسینیه، آخر مراسم است. گفتم: نه مراسم عزیز زهراست و بال ملائکه پهن است، باید برویم. همین طور که داشتم آماده می‌شدم برویم یک لحظه روی صبحانه خوری آمدم پایین. پدر محمد گفت: می‌خواهی نرویم. گفتم: نه مشکلی نیست.
اصلا قرار نبود محمد بیاید. پدرش گفت: می‌رویم مراسم و من وسط مراسم می‌روم و محمد را می‌آورم.
محمد همیشه می‌گفت: بابا کتاب زیاد بخر. زیاد کتاب می‌خواند. دعا و قرآن و نهج‌البلاغه می‌خواند و در کنار اینها کتاب‌های دیگر را هم می‌خواند و اطلاعات بالایی داشت و در هر زمینه‌ای می‌توانست بحث کند.
پدرش می‌گفت: من آن شب آمدم برای محمد کتاب بخرم، یک لحظه دیدم محمد مانند یک نور وارد حسینیه شد و با دوستانش شروع به صحبت کرد. رفتم پیشش و گفتم: قرار بود خودم بیایم دنبالت. گفت: هر چه فکر کردم دیدم حیف است که امشب نیایم. با شاگردم صحبت کردم که امشب نروم و جلسه بعد بیشتر برایش وقت بگذارم.
پدرش گفت: محمد از من خداحافظی کرد. همیشه او آخر دسته می‌ایستاد و محمد جلوی دسته. پدرش گفت: آن روز من آمدم بیرون و جای من و محمد عوض شد. محمد از در آخر وارد شده بود و پدرش از در جلو که بمب منفجر شد.
من هم در قسمت خواهران بودم. خانم‌ها خیلی ترسیده بودند و جیغ می‌زدند، پدرش خیلی نگران شده بود که مبادا برای من اتفاقی افتاده باشد آمده بود سمت ما. لحظه‌ای بود که هیچ کس حواسش به خودش نبود. شیشه‌ها خرد شده بودند، دیوارها ریخته بود پایین و دود همه جا را گرفته بود. من هم کفش‌هایم در دستم بود و می‌دویدم سمت در حسینیه، تمام پاهایم پر خرده شیشه شده بود؛ اما چیزی حس نمی‌کردم. یک لحظه همسرم را دیدم که می‌پرسد سالمید؟ گفتم: بله. فقط نگران برادرم بودم گفتم: از حمید خبر داری؟ گفت: محمد هم آمده بود. تا این را گفت: کبوتری که صبح در خواب دیده بودم آمد جلوی چشمم. گفتم: برو ولی دیگر محمدی نیست. گفت: چرا اینجوری می‌گویی. گفتم: برو می‌فهمی. رفته بود و دیده بود که برادرم محمد را بغل گرفته که از حسینیه بیرون بیاوردش. محمد پهلو و سرش آسیب دیده بود، در صورتی که بسیاری از پیکرها تکه تکه شده بودند. برادرم فکر نمی‌کرده که محمد تمام کرده باشد و فکر می‌کرده بیهوش شده، برای همین هم او را داده بود بغل پدرش و رفته بود سراغ بقیه که شرایط بدتری دارند. پدر محمد او را برده بود بیمارستان؛ اما محمد در خود حسینیه تمام کرده بود.
من هم در قسمت خواهران می‌دویدم سمت در قسمت آقایان و سؤال می‌کردم چه شده تو را خدا صدا بزنید و بگویید همراه محمد مهدوی بیرون بیاید. بگویید محمد مهدوی بیاید بیرون روی پله من ببینمش بگویید مادرت منتظرت است در آن حادثه 14 نفر شهید شدند.
خوابی عجیب.
اندکی بعد از شهادت محمد، خانمی‌ به نام جوکار از کازرون آمدند منزل ما، ایشان خیلی‌گریه می‌کردند و ناراحت بودند. گفتند شب انفجار در خواب صحرای بزرگی را دیدم، دیدم یک عده دارند کاسبی می‌کنند، در یک گوشه هم اتفاقی افتاده و خیلی شلوغ است و یک عده هم نظاره‌گر هستند، صحرای می بود، من ناله می‌زدم که خدایا خانواده من در این اتفاق نباشند یک باره دیدم یک آقایی سر یک جوان در آغوشش است و در گوشه‌ای نشسته و من که‌گریه می‌کردم دست به صورت جوان می‌کشید و می‌گفت: خواهر نگران نباش فقط اینجا با بچه‌های من کار دارند، اینجا آمده‌اند فقط بچه‌های من را بکشند، ببین چه بر سر بچه من آورده اند؟
گفت: همان شب از خواب بیدار شدم و به همسرم گفتم: باید بروم شیراز ببینم چه اتفاقی افتاده، از خانواده ام می‌ترسم. همسرم اجازه نداد و گفت: تو یک زن جوان هستی و من هم نمی‌توانم تو را ببرم. تا فردای آن روز اجازه گرفتم و آمدم شیراز. پدر و مادرم در شیراز زندگی می‌کردند. رفتم پیش آنها و گفتند چنین اتفاقی افتاده. من 14 تا خانه را گشتم که ببینم آن جوانی که در آغوش آقا بود، که بود. این خانم وقتی رسید در منزل ما، تا عکس محمد را دیده بود با زانو به زمین خورده بود، که او را بلند کردند و آوردند داخل و گفت: پسر شما همان جوانی بود که در خواب دیدم. خداوند اینقدر محمد را خوب خرید. محمد آنقدر اخلاص داشت که وقتی می‌گفت: حسین من در آشپزخانه‌اشک می‌ریختم.
اگر هزار فرزند داشتم همه را در راه خدا و اسلام می‌دادم
گروهی که منجر به شهادت جوانانمان شده بود را دستگیر کردند و نیازی به شکایت ما نبود؛ چون آنها مفسد فی الارض بودند. آنها را اعدام کردند. ما در دادگاه انقلاب تهران حاضر شدیم، در آنجا این افراد گفتند ما از طریق نت با کسی که ما را راهنمایی می‌کرد در ارتباط بودیم. بمب را هم خودشان به صورت دستی ساخته بودند. جوان‌های 19، 22 و 27 ساله بودند که این کار را کرده بودند.
آنها این کار را کردند که ما از دین و ولایت و رهبر دست برداریم اما این کار غیرممکن است. جان ما فدای دین و مملکت و ولایت و اسلام. من دو پسردیگر هم دارم و ان شاءالله آنها هم راه محمد را ادامه بدهند و اگر هزارتا فرزند هم داشتم در راه خدا می‌دادم. آرزوی من این است که یک روز کل مملکت و جهان از منافق و تروریست پاک شود، ان شاءالله با فرج آقا امام زمان(عج) این اتفاق بیفتد و خداوند توانایی و عزت بدهد که بتوانند در مقابل دشمنان دین بایستند و ریشه آنها را از روی زمین پاک کنند.
مدیون شهدای مدافع حرم هستیم
هیچ کس سختی‌های خانواده‌های مدافع حرم را نچشیده و می‌گویند اینها برای پول می‌روند. در صوتی که وقتی اینها سوریه را‌اشغال کنند به کشور ما می‌رسند، آنها اصلا هدفشان کشور ماست و کاری به سوریه و یمن ندارند و اگر جوانان ما می‌روند برای کشور خودمان می‌روند. آنها که به مدافعان حرم ایراد می‌گیرند نفهمیده‌اند که این امنیتی که ما در کشور داریم و شب‌ها راحت می‌خوابیم، دختران ما اینقدر راحت می‌روند و می‌آیند و یا مردان ما اینقدر راحت سر کار می‌روند، به خاطر همین مدافعین حرم است.
هر چند از لحاظ اقتصادی مشکل داریم؛ اما بسیاری از افرادی که بهانه تراشی می‌کنند اصلا مشکل اقتصادی ندارند، پس‌اشکال کار جای دیگری است. اقتصاد ما هم برای این خراب شد که مسئولان ما حرف آقا را گوش ندادند و راهی را رفتند که خودشان می‌خواستند. به امید خداوند و با دعای امام زمان(عج) جوانان نخبه ما بتوانند اقتصاد کشور را شکوفا کنند.

 


 



به مناسبت 15 اردیبهشت؛ سالگرد شهادت شهید محسن مظفری
 
گفتگو با برادر شهید محسن مظفری:
 
شهیدی که تاریخ ولادت و شهادتش یک روز و یک ساعت بود
 
جامعه علمیه امیرالمومنین (ع) > پرتال طلاب > شهدای جامعه




شهید آوینی در وصف شهیدان گفته بود: پندار ما این است که ما مانده ایم و شهدا رفته‌اند، اما حقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده‌اند.»
 با اینکه حدود یک دهه افتخار مصاحبه با خانواده شهدا و جانبازان غیور ایران زمین را داشتم این‌طور تقارن زمانی برای پرداختن به زندگی شهدا را تجربه نکرده بودم؛ ماجرا از این قرار است که مطلب این هفته برای چاپ آماده بود که آقا مجید تاجیک یکی از دوستانم،تماس می‌گیرد و از یک سوژه داغ صحبت می‌کند، از هیجانش متوجه می‌شوم که روزیِ صفحه فرهنگ و مقاومتِ این هفته ما خاص است. مجید شروع می‌کند و می‌گوید: این شهید موقع اذان ظهر ۱۵ اردیبهشت سال ۴۶، به دنیا آمده و هنگام اذان ظهر روز ۱۵ اردیبهشت سال ۶۵ هم به شهادت می‌رسد. پس باید دست به کار شویم و تا سالگرد شهید متن را آماده کنیم تا 15 اردیبهشت منتشر شود! خود آقا مجید هم پیگیر کارها می‌شود و شماره خانواده را پیدا می‌کند، خانواده‌ای پرجمعیت و پربرکت با فرزندانی صالح. پدر به رحمت خدا رفته و مادر کمی‌دچار فراموشی شده؛ اما می‌توانم شماره چند تا از برادرهای شهید را پیدا کنم، هر چند همگی مشغول به کارهای مهمی‌هستند، دکتر حسن در اتاق عمل است و شیخ حسین مشغول درس و بحث است، احمد و علی هم در دادگاه هستند و مشغول دفاع از موکلان خود. از قضا قرعه به نام سلمان می‌افتد و او قصه زندگی برادر شهیدش، محسن مظفری را آغاز می‌کند و به رسم ادب، در ابتدا از پدر می‌گوید؛ جلیل القدری که به شدت مقید به مسائل دینی است، نان حلال بر سر سفره می‌گذارد و پسرها را از ۱۴، ۱۵ سالگی راهی جبهه می‌کند، مادر هم همراه پدر است و جگرگوشه‌هایش را فدایی ولایت می‌داند. همین است که شوق جبهه و جهاد محسن را بی‌قرار می‌کند، جثه کوچکی دارد؛ اما در سینه دل شیر دارد، دل را به تشویق پدر به دریا می‌زند و راهی میدان نبرد می‌شود، اصلا او آمده که برود، برای ماندن نیامده، آمدنش برای این است که چند صباحی زمین را روشن کند و خوب بودن و خوب زیستن را نشان زمینی‌ها بدهد و برود، ذوب در ولایت است و با تمام وجود برائت را معنا می‌کند، دغدغه‌مند است، غریبه و آشنا نمی‌شناسد، خلاف و گناه از هر که سر بزند، برمی‌تابد، برای کوچک‌ترها برنامه دارد، برنامه شاد بودن و شاد زیستن و در عین حال پاک زیستن، اصلا تمام وجودش خدایی است و برای خدا کار می‌کند؛ اما.؛ بی‌شک او مجذوب حق شده که این همه خوبی در وجودش موج می‌زند، نور الهی جان و روحش را صیقل داده و او را آماده پرواز تا اوج زیبایی‌ها کرده.
سید محمد مشکوهًْ الممالک

استعفای پدر به خاطر توهین به لباس ت
سلمان در ابتدا از پدر و تقید او به اسلام و انقلاب می‌گوید: پدرم، حاج آقا نصرت الله مظفری بودند و سردفتر ازدواج و طلاق؛ البته پدر تا قبل از سال 56 معاونت اداره اوقاف تهران بود؛ اما با رئیس‌اداره به مشکل برمی‌خورد و استعفا می‌دهد.چند تا از دوستانشان بعد از فوت ایشان نقل می‌کردند که رئیس‌اداره از کراواتی‌های شاه بود. یک روز در اداره می‌گوید حاج آقا اگر می‌خواهی در اداره باشی باید این لباس، (لباس ت) را از تن دربیاوری. حتی توهینی هم به لباس ایشان می‌کند، حاج آقا می‌گوید من دنبال این پول و سمت‌ها نیستم و همانجا استعفا می‌دهد و از اداره اوقاف بیرون می‌آید. در واقع آن سمَت خوب را بعد از 14 سال سابقه، به خاطر اعتقاداتش کنار می‌گذارند و بعد از آن به شغل سردفتری می‌پردازند؛ البته قبل از آن هم سردفتر بودند؛ اما بعد به همان شغل اکتفا می‌کنند. پدر، بنامی‌بودند و در سال 48 از دانشگاه تهران لیسانس ادبیات عرب گرفته بود. به قول دوستان، حاج آقا نبود، ملا بود.
12 فرزند موفق خانواده
ما هشت برادر و چهار خواهر هستیم؛ فرزند ارشد خانواده دکتر محمدحسن است و رئیس‌بیمارستان قدس اراک و پزشک بیهوشی است، دومی‌شهید محسن عزیز بود، سومی‌شیخ حسین هستند که در قم درس فقه خارج و اجتهاد می‌خوانند و اگر خدا بخواهد تا چند سال دیگر به درجه اجتهاد می‌رسند، چهارمین فرزند ‌حاج احمدآقا که وکیل است و پنجمی‌حاج علی آقا که او هم وکالت خوانده و رئیس‌کانون سردفتران ایران است، بعدی حاج جواد است که حراست بانک تجارت است و بعد هم من که دفتر ازدواج و وکالت دارم و آخری هم آقا مهدی که مهندس شرکت نفت است. خواهرها هم تا کارشناسی تحصیل کرده‌اند و همگی خانه دار هستند. مدتی پیش با دو سه تا از برادرها که هم سن و سال هستیم رفته بودیم مسافرت، حاج علی آقاکه همیشه دنبال علل مسائل است، گفت: ما 12 تا بچه هستیم که یکی هم شهید شده، به نظرتان چه حساب و کتابی بود که از این 11 تا حتی یکی‌مان به راه خلاف نرفتیم، کار خوب و خانواده خوبی داریم، هیچ کدام کارمان به طلاق نکشید، چه رازی در این مسائل هست؟ پدر با ما چکار کرده؟
پدر پول طلاق را به خانه نمی‌آورد
حاج آقا سال 81 به رحمت خدا رفتند، آن زمان من تقریبا 21 ساله بودم، جوان و دنبال کار بودم و بعد از حاج آقا من در دفتر ایشان مشغول به کار شدم. با منشی حاج آقا، آقای شاهوردی هم دوست بودم، او خیلی آدم خوبی بود و حاجی دست او را گرفته بود و از شهرستان آورده بود و الان خودش سردفتر است. آقای شاهوردی می‌گوید خدابیامرز دو تا کشو داشت، پول عقد و ازدواج را داخل یکی می‌گذاشت و پول طلاق را در دیگری. یک بار گفتم: حاج آقا این چکاری است که می‌کنید؟ گفت: ببین پول طلاق بر اساس حکم قاضی است و ما آن را قانونی ثبت می‌کنیم؛ ولی اگر ته دل یکی از این دو زن و شوهر را ببینی یکی‌شان ناراضی است، من این پولی را که در آن نیتی است با دیگری مخلوط نمی‌کنم و این پول را خانه نمی‌برم. حاج آقا پول طلاق را می‌داد برای خلافی یا تعمیر ماشین، مالیات دفتر و کارهایی از این قبیل و هیچ وقت آن را خانه نمی‌برد.
این پسر آسمانی بود.
سلمان زمان شهادت برادرش هشت ساله بود و او را به خاطر دارد و از مهربانی یک برادر بزرگ می‌گوید: آقا محسن متولد 15 اردیبهشت سال 46 بود و بنده متولد 58 و با اینکه کوچک بودم یادم است که او صفای دل خاصی داشت، آدم خوبی بود، یک پایش جنگ بود و یک پایش تهران بود. روحیه خاصی داشت، بلااستثنا صبح به صبح ساعت هفت من و آقا جواد را بیدار می‌کرد و با ما ورزش می‌کرد.
مادر می‌گفت: محسن، حسن، شیخ حسین و حاج احمد جبهه رفتند، همه رفتند و زحمت کشیدند، حسین مجروح شد، احمد را موج گرفت؛ اما این پسر (محسن) آسمانی بود، اصلا معلوم بود این یکی می‌خواهد برود. زمانی که محسن خداحافظی می‌کرد انگار برای آخرین بار خداحافظی می‌کند، وقتی می‌رفت می‌گفت: من را حلال کنید، اگر نیامدم این کار را بکنید و آن کار را بکنید؛ ولی بقیه وقتی می‌رفتند خیلی عادی بودند و به موقع برای مرخصی می‌آمدند، محسن برای مرخصی هم به زور می‌آمد و ما باید کلی اصرار می‌کردیم تا بیاید. در کل روحیات معنوی خاصی داشت.
مادر می‌گفت: در آن یک هفته مرخصی که می‌آمد کارهایش خیلی مشخص بود، شب‌ها بدون استثنا به مناجاتش می‌رسید و صبح زود بیدار می‌شد و کارهایش را انجام می‌داد، یک زمانی را برای دوستانش می‌گذاشت، یک زمانی را برای من و پدرش می‌گذاشت. محسن در این اواخر عاشق شده بود. دختر یکی از همشهری‌هایمان را دیده بود و عاشق شده بود، می‌گفت: مادر اگر قسمت شد و من برگشتم برای او بروید خواستگاری. اما نشد و به شهادت رسید.
گریه و زاری پدر در خفا بود
بنده لحظه‌ای که خبر شهادت را آوردند کامل به یاد دارم. من بچه‌ای بازیگوش بودم. یک ماشین تویوتا لنکروز سپاهی آمد داخل کوچه ما و چون آن زمان هم ماشین کم بود سمت ماشین دویدم. دیدم سه تا آقا با لباس سپاهی پیاده شدند و با برادرم صحبت کردند و خبر شهادت محسن را به او دادند، من هم دویدم داخل حیاط، مادرم هم در حیاط بود، گفتم: مامان! داداش محسن شهید شده. مادرم از حال رفت و حاجی آمد و به او کمک کرد.‌گریه و زاری پدر هم در خفا بود. که اگر بی‌تابی می‌کردند شاید برادرهای دیگرم به جبهه نمی‌رفتند.
محسن اهل گلایه و شکایت نبود
دکتر محمدحسن پسر بزرگ خانواده است و به خوبی شهید را به یاد دارد و او را استاد خود می‌داند: محسن پسر خوب و خوش برخوردی بود و اخلاق و رفتارش برای دیگران آموزنده بود، با اینکه از من کوچکتر بود برای من استاد بود. خیلی متعهد بود و کارش را به درستی انجام می‌داد. در مشکلات و گرفتاری‌ها بسیار صبور بود. هیچ گاه در چهره‌اش ناراحتی نمی‌دیدیم. سختی‌ها را تحمل می‌کرد و گلایه و شکایت نمی‌کرد. شهدا برگزیده بودند و تفاوت‌هایی با بقیه که به شهادت نرسیدند داشتند، همین تفاوت‌ها باعث شد که انتخاب شوند، محسن هم در خانواده ما متمایز بود. او همه صفاتی که در بین شهدا مشترک بود را داشت و متخلق به اخلاق اسلامی‌بود.
پدر ما بود و ما عرق انقلابی و مذهبی داشتیم، در دوران انقلاب هم در جریانات مختلف حضور داشتیم، من چون برادر بزرگ‌تر بودم در 13 آبان 57 و پیروزی انقلاب حضور داشتم. زمان انقلاب محسن اول راهنمایی بود و من سوم راهنمایی، و محسن با اینکه کم سن و سال بود در تظاهرات‌ها و شعارنویسی و پخش اعلامیه شرکت می‌کرد.
کودکی در گردان جندالله کردستان
محسن که دو سال از من کوچک‌تر و 16 سالش بود اصرار می‌کرد که دوره ببیند و اعزام شود. در نهایت در پایگاه مقداد ثبت‌نام کرد و به کردستان اعزام شد. آن زمان، محسن جثه کوچک‌تری نسبت به سنش داشت و جالب اینکه در آنجا با پیشمرگان کرد مسلمان عکسی گرفته بود که واقعا خاطره‌انگیز است، وقتی به عکس نگاه می‌کنی تصور می‌کنی که یک کودک در کنار بقیه ایستاده؛ اما در واقع در گردان جندالله کردستان با آنها همراه بود.
بعد از مدتی محسن برگشت و آخر همان سال با هم رفتیم جبهه و در عملیات خیبر با هم بودیم. عید سال 63 را هم با هم بودیم و بعد از عید برگشتیم تهران و بعد از آن یکی دو بار جدا اعزام شدیم و اواخر سال 63 وارد حوزه امیرالمومنین شهرری و مشغول درس طلبگی شد و در نتیجه یک سالی از جبهه فارغ شد. اواخر سال 64 من تنها رفتم جبهه و در عملیات والفجر 8 و آزادی فاو شرکت کردم و بعد از پدافندی و اتمام دوره به تهران آمدیم. وقتی برگشتم محسن گفت: داداش چه خبر از جبهه؟ گفتم: شدیدا نیرو احتیاج دارند. گفت: ببینم می‌توانیم با بچه‌ها هماهنگ کنیم و برویم. در نهایت هم با دو تا از بچه محل‌ها؛ شهید نوروزی و شهید مسعود قلانی به جبهه رفتند.
یک ماه بعد؛ یعنی درست در روز تولدش در 15 اردیبهشت 65، در پدافندی والفجر 8 به شهادت رسید. در زمان جنگ بیشتر به عنوان نیروی پیاده در جبهه حضور داشت و زمانی هم که با هم بودیم من تیربارچی بودم و او کمک تیربار بود. بعد که وارد طلبگی شد هم زمان هم نیروی پیاده بود و هم کارهای فرهنگی انجام می‌داد. در دوره‌ای که با هم بودیم، در گردان دو جفت برادر بودیم یکی ما و دیگری آقایان فرهادی که یکی اسیر و دیگری شهید شد، در گردان همه ما را به دو برادران می‌شناختند.
نحوه شهادت
نیروها در منطقه پدافندی بودند، آقا محسن به همراه چند طلبه دیگر که یکی از آنها سه، چهار سال از بقیه جلوتر بوده و حکم استادشان را داشته تصمیم می‌گیرند در یک سنگر باشند که در مواقع بیکاری درس بخوانند و با هم مباحثه کنند. اینها مشغول درس و مباحثه می‌شوند تا روزی که پاتک شدید عراقی‌ها انجام می‌شود و در این حین خمپاره 120 می‌خورد به درِ سنگر و در خراب می‌شود، بعد یک خمپاره دیگر هم می‌خورد روی سنگر و سنگر روی سرشان می‌ریزد و همگی خفه می‌شوند و به شهادت می‌رسند.
همان زمانی هم که به شهادت رسید من دانشجوی تربیت معلم بودم، روزی که بنده برای مرخصی آمده بودم برادرم محسن رفت، روز خداحافظی و نگاه آخرش را به یاد دارم، مشخص بود که خداحافظی آخرش است. رفت تا سر کوچه و برگشت نگاهی به خانواده کرد و رفت و حدود 17 روز بعد به شهادت رسید.
روزی که خبر شهادتش را آوردند پنج شنبه بود و من می‌خواستم بروم کلاس تربیت معلم، یک حسی به من می‌گفت امروز نرو. حتی آماده شدم؛ اما نرفتم. ساعت 9 صبح بود که از واحد تعاون سپاه به در خانه ما مراجعه کردند، در زدند و من دم درب رفتم، گفتند: منزل محسن مظفری؟ گفتم: بله. گفتند: شما؟ گفتم: برادرش هستم. گفتند: او مجروح شده. گفتم: نه به احتمال زیاد ایشان شهید شده. گفتند: چطور؟ گفتم: نگاهی که دو هفته پیش از او دیدم نگاه شهادت بود. گفتند: بله او شهید شده و پیکرش را آورده ایم واحد تعاون سپاه، می‌توانید از فردا صبح برای تشییع آماده شوید.
در واقع 10 تا 15 روز بعد از شهادتش تشییع انجام شد؛ ولی پیکرش عطر و بوی خوشی داشت و عکسی از ایشان باقی مانده که گویی ساعتی بعد از شهادت گرفته شده. پیکر شهید در این تصویر خیلی بشاش و سالم است و هیچ جای زخمی‌روی صورت به چشم نمی‌خورد.
آسان شدن سختی‌ها با معرفت به هدف
شیخ حسین، سومین فرزند خانواده از کودکی برادر می‌گوید: محسن از کودکی تا شهادت روزهای دشواری را گذرانده بود، مثلا با سه چرخه از پله افتاده بود و چند جایش شکسته بود. در دوران آموزشی هم هوا خیلی سرد بود و آن دوران را هم به سختی طی کرد. با توجه به عشق و علاقه‌ای که به تحصیل علم داشت وارد حوزه شد و دو سال هم طلبه بود و خیلی زود هم به مقصود خود رسید و به سوی حق شتافت.
شجاعت قابل توجهی داشت و غیرت دینی و به همین دلیل هم خیلی زودتر از سن قانونی وارد جبهه شد. به گفته دوستانش در جبهه نیز شجاعت قابل توجهی از خود نشان داده بود. در واقع هر چقدر انسان معرفت بالاتری به یک هدف داشته باشد سختی‌های راه را هم راحت‌تر تحمل می‌کند. عشق و محبتی برای او پیدا می‌شود و باعث می‌شود به هر نحوی شده خودش را به مقصد برساند؛ لذا اگر ما هم معرفت را پیدا کنیم می‌توانیم همان راه را طی کنیم. اگر به این برسیم که زندگی دنیا نباید برای خود دنیا باشد به طور قطع می‌توانیم در مسیر مستقیم حرکت کنیم و چه بسا به همان جایی برسیم که شهدا رسیدند.
گذشتن پدر و مادر از چهار فرزند
خاطرات دوران نوجوانی برای هر کسی شیرین است و برای ما هم همین طور بود، ایام جبهه و جنگ هم علیرغم تلخی‌هایی که داشت نقاط مثبت اطرافیان آن دوران را شیرین و خاطره‌انگیز می‌کرد.
یادم هست که محسن از خاطرات جبهه تعریف می‌کرد و این خاطرات باعث می‌شد ما برای رفتن تشویق شویم. بنده خرداد 65 برای آموزشی رفتم. احمدآقا که از من کوچکتر بود زودتر از بنده رفت، چون شناسنامه را دستکاری کرد؛ اما من وقتی به سن قانونی رسیدم و 17 سالم شد اقدام کردم.
پدر و مادر حاضر شده بودند 4 تا از پسرانشان بروند جبهه و گذشت آنها در این مسئله خیلی برایم جالب است. و من فکر می‌کنم اینکه محسن به شهادت رسید و همه بچه‌ها هم در مسیر درست قرار گرفتند، بیشتر تاثیر لقمه حلال و شیر پاک مادر بود. همین لقمه حلال به طور طبیعی بچه‌ها را در مسیر سعادت قرار می‌دهد و این نبود که پدر خیلی مباحث دینی داشته باشد؛ هرچند که روش و منش ایشان هم در رفتار ما تاثیرگذار بود، در درجه بعدی هم شرایط جامعه ما را به این سمت و سو کشاند. و ما هم از همان زمان که همه ما مجرد بودیم در جمع‌های خانوادگی و یا در سالگردها یک سری مسائل بازگو می‌شد و از اخلاق و رفتار شهید صحبت می‌کردیم؛ البته برادر خواهرهای ما در مسیر بودند؛ اما برای تذکر بیشتر و تا حدی که بلد بودیم از این مسیر می‌گفتیم و به این راه تشویقشان می‌کردیم.
از خدا خواسته بود شهادت سختی داشته باشد
احمد که زمان شهادت برادر 15 ساله بود از تلنگر او برای رفتنش به جبهه می‌گوید: خاطرم هست سال 64 یک بار که آقامحسن از جبهه آمده بود، برگشت به من گفت: تو نمی‌خواهی بیایی جبهه؟ و این در صورتی بود که سه تا از برادرها در جبهه بودند و بنده هم کم سن و سال بودم. من آن روز در جواب گفتم: 15 سال کمتر را که ثبت‌نام نمی‌کنند! گفت: برای آن هم راه‌حل وجود دارد. که منظورش جعل شناسنامه بود. و در نهایت من هم اوایل سال 65 عازم منطقه شدم.
زمان‌هایی که می‌آمد و مرخصی او طولانی می‌شد و یا اعزامش زمان می‌برد و سه یا چهار ماه منزل بود، قطعا به یک کاری مشغول می‌شد، مثلا خیاطی یا بنایی و کارگری، و همواره سعی می‌کرد دستش در جیب خودش باشد.
برادرم مظلومیت خاصی داشت و وصیت و دعایی هم داشت که خدایا آنقدر تیر و ترکش بر بدنم نازل کن که کفاره گناهانم باشد. فرض کنید یک جوان 19 ساله چقدر گناه دارد که این تیرها بخواهد کفاره گناهان او باشد؟! فکر می‌کنم خداوند هر آنچه او می‌خواست را مقدر کرد، به خاطر اینکه از لحاظ مادی آن نوع جان دادن و محبوس شدن در سنگر شاید کمتر از این نباشد که همه بدن را تیر و ترکش فرابگیرد. که آن حالت در چند ثانیه صورت می‌گیرد؛ اما خفگی چند دقیقه طول می‌کشد. هرچند شهادت نوعی لقا است که دردی در آن نیست.
پاسخ به یک سؤال مهم
اکثر کسانی که در مناطق جنگی بودند با این سؤال مواجه بودند که دوست دارید شهید شوید یا نه! حقیقت مطلب این است که هر کسی که شهید نشد شهادت را نخواست؛ یعنی آن انتخاب آخر را نکرد، در صورتی که اگر انتخاب می‌کرد این اتفاق می‌افتاد. بنده هم مانند همه آنهایی که به این سعادت نائل نشدند پاسخم به این سؤال درونی خودم منفی بود و می‌گفتم زود است، هنوز می‌توانم در جبهه‌ها باشم و فلان کنم و چنان کنم. من بلااستثنا از همه همرزمانم که می‌پرسم می‌گویندکه با این سؤال درونی مواجه شده‌اند. و همه آنهایی که شهید نشده‌اند گفته‌اند نه.
من سؤالم از شهید این است که چگونه این‌قدر عالمانه و فوری به این سؤال درونی خودتان پاسخ دادید و شهادت را انتخاب کردید؟ سرّ این قضیه در چه بود؟ آنهایی که شهید شدند چه کردند و چه دیدند که این انتخاب عاشقانه را داشتند.
از داشتن چنین برادری احساس غرور می‌کنم
اصلا احساس دلتنگی نداشتیم و هیچ وقت مانند کسی نبودم که برادر از دست داده؛ ولی غرور داشتم، در واقع همواره انسان نسبت به چنین برادری احساس غرور دارد. و هنوز هم حضور ایشان را در کنارم حس می‌کنم، در بسیاری موارد که در کارم گره افتاده، صبح جمعه به تنهایی رفته ام سر مزارش و به او توسل کرده‌ام و خیلی زود هم پاسخ گرفته‌ام.
اعتقاد جامع و کامل به اسلام
علی فرزند پنجم خانواده و از حساسیت شهید محسن نسبت به حلال و حرام می‌گوید: رفتار و کردار و خصلت‌ها و آداب آقامحسن هنوز در ذهنم مانده. خصوصیاتی که به ندرت در بین بقیه برادرها وجود داشت، به همین خاطر هم به شهادت رسید. بارزترین خصوصیت او این بود که اعتقادی که به اسلام داشت کامل و جامع بود. این طور نبود که بخشی که به نفعش است را بپذیرد و بقیه را نپذیرد. اسلام را با تمام جزئیاتش پذیرا بود. امر به معروف و نهی از منکر می‌کرد، کاری که ما به هزار بهانه و توجیه آن را انجام نمی‌دهیم. همه می‌دانستند که اگر در مقابلش منکری انجام دهند با تذکر جدی او مواجه می‌شوند. دوچرخه‌ای داشت و با آن در محل دور می‌زد که مبادا کوچکترین خبط و خطایی انجام شود. به ولایت فقیه اعتقاد واقعی داشت، آنقدر که اوامر ولی را بدون کوچکترین کم و زیادی پذیرا بود، در قسمتی از وصیتنامه‌اش می‌گوید: رمز پیروزی شما ولایت پذیری است، آن آگاهی که ولایت به امور دارد ماها نداریم و برای همین هم این حلقه را هیچ وقت قطع نکنید. اعتقاد دینی او اطیع الله و اولی‌الامر بود و معتقد بود که ولی فقیه در سلسله مراتب حکومتی اسلام قرار دارد و باید اطاعت شود.
واقعا وقتی بحث احترام به والدین پیش می‌آمد کسی در مقابل او حرفی برای گفتن نداشت، کوچکترین بی‌احترامی‌نسبت به پدر و مادر از طرف هر کدام از خواهر و برادرها اتفاق می‌افتاد دعوای جدی او را در پی داشت. در قبال دیگران بسیار مسئولیت پذیر بود، در مقابل برادر و خواهرهای کوچکش آنقدر مسئولیت پذیر بود که می‌گفت من باید همه آنها را به مسائل فقهی و دینی و ی آگاه کنم. برای هر کدام وقت می‌گذاشت. اعتقاد داشت که همه باید مسئولیت‌پذیر باشند و عملیاتی کار کنند نه اینکه فقط حرف بزنند. در زمینه علمی‌هم خیلی تلاش می‌کرد و با اینکه بسیاری در سن 16 سالگی به این مسائل فکر نمی‌کنند؛ اما او به تحصیل علوم فقهی و دینی پرداخت.
یکی از کارهایی که انجام می‌داد کمک به افراد نیازمند بود، آن زمان هر کسی تنها از محله و اقوام خودش با خبر بود و او وقتی با دوچرخه در کوچه‌های اطراف می‌چرخید اگر انسان مستاصلی می‌دید و نیازش را برطرف می‌کرد، هم کمک می‌کرد و هم آن شخص را از آنجا حرکت می‌داد که موجب تجمع افراد نشود یا آسیب و مفسده نشود. در محل یا فامیل هر کسی مشکلی داشت با او مطرح می‌کرد و اگر هم کسی مشکلش را مطرح نمی‌کرد خودش با پیگیری مشکلاتشان را حل می‌کرد.
از ابتدا اهل دنیا نبود
محسن مسیرش را انتخاب کرده و وارد حوزه و مسائل علمی‌شده بود. معلوم است کسی که از ابتدای جوانی از دنیا زده شده باشد و فقط آن طرف را ببیند انتهای کارش به کجا می‌رسد. یعنی کسی نبود که در این دنیا دنبال پست و مقام باشد. اگر هم شهید نمی‌شد حتما در بحث حوزه و معنویت قدم بر می‌داشت.
الگوی ایشان، انسان‌های برتر صدر اسلام بود. افرادی که واقعا برای اسلام شمشیر کشیدند و جان و زندگی شان را وسط گذاشتند که اسلام پا بگیرد. خود اهل بیت علیه‌السلام، امام علی(ع)، حضرت علی اکبر و. همیشه می‌گفت وقتی الگوی ما اهل بیت هستند، نمی‌توانیم با خیال راحت بنشینیم که هر اتفاقی بیفتد.
الگوی جوانان محل بود
جواد، فرزند نهم خانواده چهره نورانی و آسمانی برادر را به خاطر دارد، برادری که پرواز را برایش به نمایش گذاشته.
آقامحسن یک بچه ولایتی محض بود، چنانچه در فرازی از وصیتنامه‌اش نوشته بود: کسانی که کوچکترین ظن و شکی به امام(ره) دارند در تشییع جنازه من حاضر نشوند.» از سال 63، 64 نور شهادت در وجود ایشان بود، طوری که حتی ما که بچه بودیم این را احساس می‌کردیم که نباید روی ایشان به عنوان برادر دنیایی حساب کنیم. از زمانی که رفت جبهه ویژه بود. 15 سالگی اعزام شد و 19 سالگی هم به شهادت رسید. نکته جالب این بود که بعد از شهادت یکی از بچه‌های محلمان در طرشت حدود چهار سال گذشت و هیچ شهیدی نداشتیم و شهید محسن نخستین شهید نیمه دوم جنگ شد و بعد از او چهار، پنج تا از بچه‌های محل با فاصله هفت، هشت ماه در کربلای پنج به شهادت رسیدند. در واقع محسن شد نقطه شروع شهادت در محله ما و دوباره روحیه شهادت در محل متبلور شد. او الگوی جوانان محل شده بود، تعدادی از جوانان که با او اعزام شده بودند، بعد از شهادتش تعریف می‌کردند که در راه همه را به رعایت حدود و تقوا توصیه می‌کرده و خطاب به آنها می‌گفت: ما همیشه با هم صمیمی‌بودیم؛ اما بیایید این چند ماه را از هم جدا باشیم، در فاز خودمان باشیم، در جبهه دیگر دور هم نباشیم.» انگار می‌خواسته با خدای خودش خلوت کند. او در کلِ محل، به لحاظ معنوی شناخته شده بود و این باعث افتخار ما بود.
ما را شجاع بار آورده بود
آقامحسن همراه با سه برادر دیگرم در جبهه بودند؛ ولی خاص بودن ایشان باعث شد برای همه ما الگو باشد. ایشان فرزند دوم خانواده بود؛ اما نسبت به تربیت بچه‌ها در خانواده و حتی فامیل نگاه ویژه خود را داشت و هر وقت از جبهه می‌آمد برای فرزندان خانواده برنامه ویژه تفریحی فرهنگی و تربیتی داشت، مثلا کلاس قرآن می‌گذاشت، مسابقات ورزشی فوتبال و. و در کل هر طور که به ذهنش می‌رسید برای ایجاد شادابی در بچه‌های کوچک کار می‌کرد.او آنقدر ما را برای رفتن به جبهه تشویق می‌کرد و ما را شجاع بار آورده بود که من که 10 سالم بود منتظر بودم تا 14 سالم شود و مانند خودش شناسنامه را دستکاری کنم و وارد جبهه شوم؛ البته وقتی جنگ تمام شد من 12 سالم بود. در کل این روحیه را از او به دست آورده بودیم که اگر موقعیتی پیش آمد حتما برویم و مبارزه کنیم. نگاهمان به جنگ و انقلاب و یاری کردن امام و تنها نگذاشتنش و موقعیت خاصش در تاریخ را از صحبت‌های ایشان داریم، او با شهادتش این موضوع را ابدی و عملی کرد.
یک نکته جالب از خصوصیات آقامحسن این بود که اگر حالا هم در قید حیات بود، به خاطر ولایت پذیری محضی که داشت به او تندرو می‌گفتند؛ در صورتی که در لطافت روح از همه جلوتر بود و خودش را از همه برای خدمت به انقلاب و نظام کوچک‌تر می‌دانست. در واقع گذر زمان و عقب ماندن بنده و امثال من باعث می‌شود که به حزب‌اللهی‌ها و انقلابی‌ها تندرو بگویند، در صورتی که آنها نمونه بارز شهدای دفاع مقدس هستند. اینها در اوج ولایت پذیری و برائت از دشمنان انقلاب و اسلام هستند.
کلام پایانی
 این حکایت هم به پایان رسید؛ اما به راستی شهدا به کجا رسیدند که توانستند به این سؤال که آیا می‌خواهید شهید شوید؟» لبیک بگویند. آنها چه دیدند و شنیدند که گذاشتند و گذشتند؟ برای رسیدن به پاسخ این سؤال باید با شهدا زندگی کرد، شهدا را نباید با گوش سر شنید و با چشم دنیوی اندک بین مشاهده کرد، که باید گوش جان سپرد به نوای قلبشان، و با چشم بصیرت روحشان را به نظاره نشست، جان را باید از هر آنچه غیر حق است شست تا آیینه صفات الهی شود و همان بشویم که مردان حق شدند، انشاءالله.
وصیت‌نامه شهید
الذین امنوا و‌هاجروا و جاهدوا فى سبیل الله بالموالهم و انفسهم اعظم درجه عندالله و اولئك هم الفائزون.
بار الها از تو می خواهم كه برایم مقدر سازى تا اینكه آنقدر تیر و تركش به یكایك نقاط بدنم اصابت كند تا كفاره تمام گناهان این اعضا بوده باشد زیرا كه این بدن ضعیف طاقت آتش آخرت را ندارد. خدا را چنان پرستش كن كه او را مى‌بینى و اگر تو او را نبینى او تو را می بیند و در دنیا چون غریبان یا رهگذران باش و به كوچكى گناه فكر مكن لكن به عظمت خدایى كه عصیان او را كرده‌اى توجه كن: حضرت رسول اكرم (ص)» امر به معروف كن و در راه خدا جهاد كن و چه بسا كمى كه بركت آن از بسیار بیشتر است و بدان كه براى آخرت آفریده شده‌اى نه براى دنیا براى نیستى نه براى هستى براى مردن نه براى زندگانى و ترس از اینكه مرگ تو را دریابد و در حال گناه باشى :حضرت علی(ع)» اگر می خواهید در عظمت شما خللى وارد نشود هیچگاه زبان به شكایت نگشائید و آنچه را كه از قدرت و منزلت الهى شما می كاهد بر زبان نیاورید.حضرت سید الشهدا (ع)»
پدر عزیزم برادران و دوستان و آشنایان گرامى از شما می خواهم كارى كنید كه در رختخواب ذلت نمیرید كه حسین (ع) در میدان نبرد شهید شد و از شما استدعا دارم كه جبهه جنگ را ترك نكنید و اگر براى یك بار هم شده به جبهه بروید زیرا كه جبهه مدرسه عشق است و ایثار و امیدوارم خانه و زندگى درس و ورزش را بهانه‌اى براى این امر مهم الهى ندانید زیرا كه ابوذر در راه رهبرش علی(ع) زن و بچه و خانه و زندگى را از دست داد و تا آخرین لحظه عمرش در این راه استوار باقى ماند و از این بالاتر سرور شهیدان هم با آن حماسه حسینى كه ایجاد كرد نه تنها با حدیث و سخن بلكه با تحمل نمودن 72 تن شهید و از دست دادن جان خود به ما آموخته در جایى كه اسلام عزیز در معرض خطر است خانه و زندگى هیچ ارزشى براى انسان ندارد و از شما میخواهم نماز شب و قرائت قرآن و خواندن نماز در اول وقت را فراموش نكنید و به نماز شب اهمیت دهید تا به مقام یقین نائل آئید و از شما می خواهم كه اگر در خانه از اخلاق من بدتان می آمد مرا ببخشید زیرا كه تمام این كارهائى كه می كردم براى خیرخواهى شما بود و اى خواهران عزیز از شما می خواهم كه از بدحجابى حتى در خانه به شدت پرهیز كنید زیرا كه سهل‌انگارى در آن باعث گرفتار شدن در دوزخ است و اى مادران عزیز از شما می خواهم مبادا از رفتن پسرانتان به جبهه جلوگیرى كنید كه فردا در محضر خدا نمى‌توانید جواب زینب(س) را بدهید كه تحمل 72 شهید نمود و از شما می خواهم سلام مرا به امام امت برسانید و به او بگوئید كه تا آخرین قطره خونم در راه تو می‌جنگم و از شما استدعا دارم در امام بیشتر دقت كنید و بكوشید تا عظمت او را دریابید و اگر فیض شهادت نصیبم شد آنانی كه كوچكترین ظنى به امام دارند و پیروى خط سرخ او نیستد و به او اعتقاد ندارند بر جنازه من حاضر نشوند اما باشد كه دماء شهدا آنان را متحول سازد و به رحمت الهى نزدیكشان سازد:
مسائل شخصى :از شما می خواهم كه براى من یك ماه روزه بگیرید و 6 (شش) ماه نماز بخوانید و از تمام دوستان و آشنایان برایم حلالیت بطلبید و مادر عزیزم از شما میخواهم كه شیرتان را حلالم سازید و از من راضى باشید: دیگر عرضى ندارم.
التماس دعا
در انتظار فرج امام بمانید.



گفتگو  با همسر شهید رضا مرادی‌نسب : 
 
همسنگر شهید آوینی
 
شهید رضا مرادی نسب | گار شهدا
خاطراتی از همرزم شهید آوینی در نیمه پنهان ماه» - انتشار محتوانیمه پنهان ماه؛ مصاحبه با همسر شهید رضا مرادی نسب



هنوز هم هنگامی‌که به نشانه‌هایش نزدیک می‌شود ضربان قلبش تندتر می‌شود، گویا بر سر قرار ملاقات حاضر خواهد شد، هنوز هم وقتی از او حرف می‌زند، چشمانش بارانی می‌شود از دلتنگی و گاه به یاد شیطنت‌های یواشکی‌شان زیرکانه می‌خندد، گاهی در حین مرور خاطرات چشمش سمت دیگری را می‌نگرد، حس می‌کنم در این دنیا نیست، آرامشی تمام چهره‌اش را دربر گرفته، گویا رضا را می‌بیند و او حرف‌هایش را تایید می‌کند، می‌گوید: زندگی با رضا را در یک زیرزمین شروع کردیم؛ اما آنجا برایم همچون کاخ بود.» عجیب هم نیست، وقتی با یک بزرگمرد زندگی کنی، هر جا که باشی سلطنت می‌کنی و ملکه‌وار زندگی می‌کنی، بزرگمردی که انسانیت را با ذره ذره وجودش معنا کرد، هم او که از بهترین‌هایش گذشت، از معشوقش و فرزندی که هیچ گاه ندید. او گذشت تا امروز چراغ خانه ما روشن بماند، رضا آن روز از شنیدن نام پدر از زبان کودکش گذشت تا امروز کودک سرزمین ما با صدای بمب و موشک از خواب برنخیزد او بهای سنگینی پرداخت و امروز نوبت ماست که در قبال بی‌پدری دخترکش و تنهایی بانویش، از ارزش‌هایش کوتاه نیاییم و بمانیم بر همان عهدی که او ماند.
شهید رضا مرادی‌نسب در مهرماه سال 42 به دنیا آمد و در 12 دی ماه سال 64 با مرضیه امین جواهری ازدواج کرد، و در سال 65 در حالی که فرزندش هنوز به دنیا نیامده بود به خیل شهدا پیوست، و حال همسرش از خاطرات او برایمان می‌گوید.
سید محمد مشکوهًًْْ الممالک
مرضیه امین جواهری ضمن معرفی خود می‌گوید: متولد شهریور سال 45 هستم. در یک خانواده مذهبی در اصفهان به دنیا آمدم و در تهران بزرگ شده‌ام، ما 5 خواهر و یک برادر هستیم، پدرم در کار جواهر بودند و همه عموهایم هم همین طور؛ به همین دلیل هم این فامیلی را داریم.
از زمانی که یادم هست خیلی اهل فعالیت بودیم، زمان انقلاب 13 سالم بود و دائم به اصفهان می‌آمدم، اصفهان یک جو مذهبی داشت و خواهرم هم در یک گروه مذهبی عضو بود، آنها در روستاهای اطراف اصفهان فعالیت می‌کردند، من هم بین آنها خودم را جا می‌کردم و فعالیت می‌کردم.
از آشنایی با شهید تا ازدواج
بنده سال 64 با شهید مرادی آشنا شدم، ایشان هم برادر دوستم بودند و هم خودشان با برادرم دوست بودند و موضوع را با رضا برادرم مطرح کردند. به خواستگاری آمدند و تا قبل از خواستگاری من ایشان را ندیده بودم.
ما با هم در یک محل زندگی می‌کردیم و چون پدرشان در تعاونی بودند همه ایشان را می‌شناختند، خانواده همسرم همگی فرهنگی بودند، پدر همسرم بازنشسته آموزش و پرورش بودند و یک دختر و دو پسرداشتند.
قبل از اینکه رضا به خواستگاری من بیاید خواب دیدم که زنگ در را می‌زنند. دیدم می‌گویند ادعونی استجب لکم»، من هم در جواب گفتم: بخوانید من را تا شما را اجابت کنم.
آن روز همه چیز را به خدا واگذار کردم و گفتم هرچه که صلاح من است همان شود، وقتی که آمدند و با ایشان صحبت کردم به دلم
نشستند.
ملاک‌های من، اول صداقت بود و دیگر اینکه زندگی خیلی ساده‌ای داشته باشیم و حتی به ایشان گفتم که شاید من قابل نباشم و خودم هم اینگونه نباشم؛ اما دوست دارم زندگی‌ام الگویی باشد از حضرت فاطمه(س) و حضرت علی(ع)، ایشان هم خیلی خوشحال شدند و گفتند من هم همین طور. بعد متوجه شدم که ایشان خیلی ساده‌تر و بی‌ریاتر از خود من بودند.
آنها در روز سوم آبان 64 به خواستگاری آمدند و نهم مراسم نامزدی برگزار شد، انگشتر و هدیه آوردند، یک مراسم نامزدی خیلی ساده گرفتیم و چند روز بعد هم محرم شدیم و 12 دی‌ماه هم ازدواج کردیم.
شروع یک زندگی ساده
ما زندگیمان را خیلی ساده شروع کردیم و یادم هست که وقتی برای خرید عروسی می‌رفتیم، چون پدرم اخلاق من را می‌دانست می‌گفت: نکند که بگویی من هیچ چیزی نمی‌خواهم»، گفتم نه ولی رعایت رضا را بکنید.
آقا رضا مدتی در کار فیلمبرداری بودند و بعد می‌بینند که خلق و خویشان با صدابرداری بیشتر هماهنگ است، فیلمبرداری را کنار می‌گذارند، خیلی سریع و به صورت حرفه‌ای کار صدابرداری را در پیش می‌گیرند.
بنده آن زمان به هیچ چیز جز رضا و زندگیمان فکر نمی‌کردم، ما در عالم خودمان بودیم و به حاشیه‌ها توجه نداشتیم، هیچ کداممان. البته یک مورد بود و آن هم اینکه من خیلی دوست داشتم درسم را ادامه دهم، گفتم می‌خواهم درسم را بخوانم؛ اما قبول نکردند، دلیلش را هم نمی‌دانم و یک ناراحتی بینمان ایجاد شد و فکر می‌کنم تنها موردی بود که این اتفاق افتاد و ما از هم ناراحت شدیم.
منزل مادرشان نزدیک به ما بود، ایشان هم با همسرم دعوا کردند که چرا نمی‌گذاری درسش را ادامه دهد، نمی‌دانم به خاطر این بود که من باردار بودم یا اینکه خودشان نبودند.
زیرزمینی به وسعت یک قصر
ما در تهران ساکن بودیم. نزدیک محله تهران نو که هم خانواده خودم و هم خانواده رضا بودند، در یک زیرزمین که با اینکه چند پله می‌خورد و پایین بود؛ اما خیلی زیبا بود، پسر صاحبخانه از خارج از کشور آمده بود و برای اینکه خودش در آن زندگی کند، به سبک خودش آنجا را تزیین کرده بود؛ یعنی دیوارها را کامل چوب کار کرده بود، خودمان هم زیرپله را آشپزخانه کرده بودیم. یک اتاق خواب و یک حمام هم داشت و این‌قدر اینجا برایم قشنگ بود که فکر می‌کردم قصر و یک خانه خیلی بزرگ است. هنوز هم آن خانه برایم زیباست چون لحظات قشنگی را در آنجا داشتیم.
هنوز هم رضا را حس می‌کنم
حالا هم همسرم رضا را حس می‌کنم، شوخ بود و خیلی خنده‌رو، الان هم که دارم اینها را تعریف می‌کنم فکر می‌کنم دارد می‌بیند و می‌خندد.
 یک موتور داشت، با همان می‌رفتیم خانه خواهرم، پدرشوهرم که فهمید خیلی ناراحت شد، گفت این زن را با موتور می‌بری و نمی‌گویی اتفاقی می‌افتد، ما به هم نگاه می‌کردیم و یواشکی می‌خندیدیم، هر دویمان یک شیطنت‌های خاصی داشتیم؛ ولی جلوی دیگران بروز نمی‌دادیم، چون عصبانی می‌شدند. خودش می‌گفت اذیت نمی‌شوی، می‌گفتم نه من خیلی موتور را دوست دارم، حتی اگر هم او نمی‌خواست من را سوار کند، خودم می‌گفتم سوارم کن. می‌گفت اتفاقی نمی‌افتد؟ می‌گفتم نه چیزی نمی‌شود؛ اما به دیگران نگو که من گفتم.
اکثر اوقات نبود و در ماموریت بود، شاید اگر جمع بزنیم بعد از ازدواج یک ماه هم تهران نبود، فقط خسته شده بودم، گفتم من هر جا می‌روم باید با خودم بار ببرم، نمی‌گذاشت خانه بمانم و من هم از این ناراحت بودم، گفتم چرا نمی‌گذاری من در خانه بمانم می‌گفت باردار هستی و اصلا نمی‌شود در خانه بمانی، یا برو خانه مادرت یا خانه مادرم، بالاخره من را یک جایی می‌فرستاد، من هم همیشه ساک به دست بودم، خودش هم من را می‌برد می‌گذاشت و برمی‌گشت.
اوایل اصلا نمی‌دانستم کجا می‌رود، اکثرا مناطق جنگی می‌رفت و وقتی که می‌آمد هم با عجله می‌رفت، وقتی هم که بود می‌رفت جهاد برای انجام کارهایشان، می‌رفت پیش گروه روایت فتح، من هم شهید آوینی را دیده بودم، یکی دو بار هم منزلشان رفته بودیم، شهید آوینی خیلی متواضع بودند و واقعا برای من یک شخصیت برجسته و بزرگی بودند.
می‌گفت می‌خواهم لشکر امام زمان (عج) راه بیندازم
منزل ما نزدیک منزل خواهرم بود و خیلی آنجا می‌رفتیم او هم چهار بچه داشت، وقتی هم می‌رفتیم این بچه‌ها می‌دویدند جلوی در و می‌گفتند آقا رضا ما را سوار موتور کن، او هم به ترتیب اینها را سوار می‌کرد و می‌گرداند. می‌گفت من می‌خواهم لشکر امام زمان (عج) راه بیندازم، هر جا هم می‌رفتیم بچه‌ها در بغل او بودند، با بچه‌ها عشق می‌کرد.
یکی از دفعاتی که همسرم رفت جبهه من خوابی دیدم، از طرفی هم از او خبر نداشتم، زنگ زدم منزل مادرشوهرم و گفتم از رضا خبر دارید، نگفتم که خواب دیدم، گفتم دلم شور می‌زند، فردایش رضا آمد خانه، گفتم من خوابی دیده‌ام، خندید و گفت چه خوابی؟ خواب را برایش گفتم، گفتم نکند اتفاقی بیفتد، خندید و گفت نه بابا! بادمجان بم آفت ندارد، گفت اتفاقا می‌خواستم بیایم از تو حلالیت بگیرم، گفتم اتفاقا من هم می‌خواستم بیایی و اگر قرار است اتفاقی بیفتد من هم از تو حلالیت بگیرم.
گویا در آخرین دیدار داشت وصیت می‌کرد
این قضیه هم‌زمان شد با اسباب‌کشی ما، او هم می‌خواست برود عملیات، گفت اثاث را می‌بریم منزل خودمان، آنجا هم روبه‌روی خانه مادرم بود، من می‌روم تو هم به اثاث‌ها دست نزن، وسایل را گذاشتیم، من را هم برد خانه مادرم، روزی که می‌خواست برود 19 دی بود، جلوی در گفت اگر من تا پنج‌شنبه نیامدم فلان کار را بکن، مثلا با فلانی تماس بگیر یا فلان چک را به صاحبش بده. گفتم مثلا داری وصیت می‌کنی، گفت نه همین‌جوری دارم می‌گویم، رفت و دقیقا به خاطر دارم که موتور که تا آخر کوچه می‌رفت، چند بار برگشت و عقب را نگاه کرد.
دقیقا روز سه‌شنبه در خانه مادرم بودم که شوهر خواهرم گفت بیا که دارند آقا رضا را در تلویزیون نشان می‌دهند، فیلمی ‌گرفته بودند و آن را نشان می‌دادند، سریع آمدم و او را نگاه کردم؛ اما مطمئن نبودم که دیگر او را می‌بینم یا نه، چند دقیقه‌ای نشستم و خیلی عمیق نگاهش کردم.
باورم نمی‌شد برای همیشه رفته
بعد از چند روز برادرم آمد و گفت لباس‌هایت را بپوش برویم خانه آقای مرادی‌نسب که آقا رضا زخمی‌ شده، گفتم شهید شده؟‌ گریه کرد لباس‌هایم را پوشیدم؛ ولی اصلا نمی‌توانستم باور کنم، وارد کوچه هم شدم، عکس‌هایش را هم دیدم، چون گویا شب قبل خبر آورده بودند؛ ولی به من نگفته بودند، عکس‌هایش را هم دیدیم؛ اما هیچ عکس‌العملی نشان ندادم، مادرشوهرم و دیگران ‌گریه می‌کردند؛ ولی من نمی‌توانستم باور کنم و تنها نگاهشان می‌کردم.
تا آن لحظه‌ای که رضا را به مسجد آوردند و صورتش را بوسیدم هیچ چیزی نمی‌گفتم، آنجا صورتش را برگرداندم، جای گلوله در صورتش بود، بوسیدمش، دستم را روی سرش گذاشتم و گفتم بی‌معرفت تنها رفتی
وقتی سوار ماشین شدم صحنه خوابم را دیدم، دقیقا همان بود، ماشینی که رضا را می‌برد و ماشین‌هایی که پشت هم بودند ماشینی که گل مشکی زده بود. همانجا گفتم خوابم همین بود،
بدترین لحظه عمرم
زهرا اردیبهشت 66، سه ماه بعد از پدرش به دنیا آمد. بدترین لحظه عمرم همان زمانی بود که رفتم بیمارستان، پدرشوهرم همراه من آمد، او رفت کاری انجام دهد؛ اما چون یک دفعه این اتفاق افتاد کسی نمی‌دانست، پدرشوهرم هم رفت که کاری انجام دهد، هیچ کس همراهم نبود، نه مادرم، نه مادرشوهرم. رفتم داخل، خودم تنها بودم، کارها را انجام دادم، بعد مادرم و دیگران آمدند بالای سرم، گویا در حال درد کشیدن سه بار اسم رضا را آورده بودم و از هوش رفته بودم، پرستار به مادرم گفته بود که رضا کیست که این‌قدر او را صدا می‌زند، مادرم گفته بود شوهرش است.
در بیمارستان، داخل اتاق و در کنار من یک تازه‌عروس بود، فردا صبحش همه خانواده‌اش بودند، همسرش بود. خیلی دلم گرفت، چون برای یک زن موقع زایمانش بهترین شخصی که می‌تواند در کنارش باشد همسرش است. گذشت ولی هیچ وقت آن صحنه را فراموش
نمی‌کنم.
همسرم همیشه به ما سر می‌زند
بنده خیلی خواب می‌دیدم که رضا می‌آید و به ما سر می‌زند. یک بار آن اوایل که شهید شده بود خانه خاله‌اش بودیم، همه فامیلشان هم بودند، من آنها را خیلی دوست دارم، خیلی گرم هستند. آن روز من کنار ستونی نشسته بودم که یاد رضا افتادم، گفتم وقتی فامیل به این خوبی داری ‌ای‌کاش خودت هم بودی، الان همه هستند، خودت نیستی، دیگر بغضم گرفت. شب خواب دیدم که می‌گوید چرا فکر می‌کنی من کنارت نیستم، گفتم نیستی، گفت مگر فلان جا، خانه فلانی نبودی، اسم خاله‌اش را هم گفت، گفتم چرا؟! گفت مگر کنار ستون نبودی؟ گفتم چرا؟ گفت من این طرف کنار ستون در کنارت نشسته بودم، من همه جا کنارت هستم، این را بدان.
اگر بیاید می‌گویم خیلی دلم برایش تنگ شده و منتظرم ببینم کِی می‌خواهد بروم پیش او.
آخرین باری که من به او گفتم که هنوز وقتش نشده که بیایم پیشت، قسمت شد و رفتم شلمچه محل شهادتش
هنور هم برای دیدنش قلبم به شدت می‌زند
یک چیزی همیشه با من هست، روزهای اولی که با او ازدواج کردم تپش قلب داشتم، هیجان داشتم، حتی اگر اصفهان بودم و از ماموریت می‌آمد، در طول سه طبقه‌ای که از خانه خواهرم می‌رفتم پایین قلبم به شدت می‌زد تا به او برسم، الان هم در بهشت زهرا وقتی از ماشین پیاده می‌شوم به سمت قطعه که می‌روم ضربان قلبم شدیدتر می‌شود، روز آخر هم که آمدیم جزیره و قرار شد با بنیاد بروم، سوار ماشین که شدم و ماشین حرکت کرد ضربان قلبم شدید شد و از تپش قلبم متوجه شدم که رضا آنجاست، آنقدر ضربان قلبم شدید بود که موقع حرف زدن کلماتم قطع می‌شد، شخصی که کنارم بود گفت استرس داری؟ گفتم نه این هیجان است، این هیجان را همیشه قبل از رسیدن به رضا دارم.

مشرق نیوز - عکس/ جشنواره گل‌های لاله در اراک


گفتگو با همسر شهید عبدالکریم پرهیزگار» :
 
شعری که عبدالکریم» به آن تجسم بخشید
 
مزاحی که قلب شهید پرهیزگار را به لرزه درآورد
 
پایگاه اطلاع رسانی هیئت رزمندگان اسلام شهرستان خفر - مطالب ابر .
همسر شهید پرهیزگار گفت: یکی از همکاران وی گفته بود گویا حضرت زینب (س) شما را قبول نمی‌کند!» هرچند او به شوخی گفته، اما عبدالکریم ناراحت شده بود. پریشان نزد من آمد و سخن همکارش را تکرار کرد. پرسید یعنی واقعا حضرت زینب (س) من را قبول نمی‌کند؟!» گفتم صبر داشته باش! هرگاه نوبتت شود، می‌روی!».
تاریخ انتشار: ۱۰ دی ۱۳۹۸

گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس: شهید مدافع حرم عبدالکریم پرهیزگار» جزو غریبان شهدا محسوب می‌شود. او پیش از شهادت نیز از شهرت فرار می‌کرد و حالا شاید ناشناخته بودن وی ناشی از همین خصوصیات اخلاقی‌اش باشد. عبدالکریم خادم‌الشهدایی بود که هیچ‌گاه در بند عکس و دوربین نبود. به واسطه شغل خود، بسیار به ماموریت می‌رفت و طی همین ماموریت‌ها برخی از دوستان و همکاران او به شهادت می‌رسیدند؛ شهدایی همچون شهید خلیل عسکری»، شهید مهدی مولانیا» و شهید علی نظری». عبدالکریم تمام تلاش خود را می‌کرد تا برای زنده نگه‌داشتن یاد آن‌ها یادواره برگزار کند. طی مراسم نیز با لباس شخصی حاضر می‌شد و لباس نظامی خود را نمی‌پوشید. او می‌گفت، من فقط برای خدا کار می‌کنم. دوست ندارم کسی اعمالم را ببیند.»

او نهمین شهید شهرستان جهرم» و اولین شهید مدافع حرم بخش خفر» متولد ۲۲ مرداد ۱۳۶۵ بود که از سال ۱۳۷۷ به عضویت بسیج درآمد و دو دوره سه ساله نیز به عنوان فرمانده پایگاه مقاومت، ولی عصر (عج) در روستای کراده به خدمت‌رسانی مشغول شد.

وی در سال ۱۳۸۴ به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و در تیپ نیروی مخصوص المهدی (عج) جهرم مشغول به خدمت شد و پس از چند سال با انتقال به تیپ مهندسی الهادی (ع) شهرستان کوار» به عضویت گردان تخریب این یگان درآمد.

شهید پرهیزگار در حین خدمت مقدس پاسداری، چندین مرحله با اعزام به شرق کشور و شهرستان سراوان برای مقابله با اشرار شرق کشور حضور فعال داشت. او سه مرتبه نیز به سوریه اعزام شد و در نهایت ۲۰ آذر ۱۳۹۶ در سوریه به آرزوی دیرینه خود رسید. از این شهید دو فرزند پسر به نام‌های امیرعلی» و محمدکریم» به یادگار مانده است.

نسخه چاپی

دفاع‌پرس: چطور با روزگار دشوار ماموریت‌های طولانی کنار می‌آمدید؟

ما در شهرکی زندگی می‌کردیم که بیش‌تر همکاران عبدالکریم آن‌جا بودند. در بسیاری از ماموریت‌ها، همسران‌مان با یک‌دیگر اعزام می‌شدند و شرایط زندگی مشابه با همسایگان سبب می‌شد، خودمان هم‌دیگر را دریابیم. برنامه‌های سرگرم کننده برای بچه‌ها درنظر بگیریم و به نحوی روز‌های سخت دوری از مردان زندگی‌مان را سپری کنیم. حقیقتا پس از تحمل چند ماموریت دیگر به شرایط موجود عادت می‌کردیم.

دفاع‌پرس: چگونه برای اعزام همسرتان به سوریه رضایت دادید؟

چرا نباید رضایت می‌دادم؟! عبدالکریم سه مرتبه به سوریه اعزام شد. مرتبه اول و دوم تمایل و پیگیری‌های خودش و مرتبه سوم صبر او پررنگ‌تر بود؛ چراکه از مرداد آماده اعزام بود؛ اما در نهایت آبان این انتظار به سر رسید.

یکی از همکاران وی گفته بود گویا حضرت زینب (س) شما را قبول نمی‌کند!» هرچند او به شوخی گفته، اما عبدالکریم ناراحت شده بود. پریشان نزد من آمد و سخن همکارش را تکرار کرد. پرسید یعنی واقعا حضرت زینب (س) من را قبول نمی‌کند؟!» گفتم صبر داشته باش! هرگاه نوبتت شود، می‌روی!»

روز‌های انتظار به سختی می‌گذشت که از حضور دومین هدیه خدا در زندگی مشترک‌مان آگاه شدیم. حالا یک دغدغه جدید داشتیم.

در تمام این مدت عبدالکریم چندین مرتبه به زبان آورد هرچه تو بگویی، همان را انجام می‌دهم! اگر بگویی برو، می‌روم و اگر راضی نباشی، نمی‌روم.» و پاسخ می‌دادم نمی‌خواهم در قیامت در مقابل حضرت زینب (س) سکوت کنم. هر تصمیمی که خودتان بگیرید، من حرفی ندارم.»

شعری که عبدالکریم» به آن تجسم بخشید/ مزاحی که قلب شهید پرهیزگار .

دفاع‌پرس: آخرین خداحافظی با همیشه فرق داشت؟

بله، نشانه‌های بسیاری هویدای این واقعیت بود. حتی یک مرتبه گفتم این بار به همه امور رسیدگی می‌کنی! نکند اتفاقی قرار است رخ بدهد؟!» خندید و گفت هرچه خدا بخواهد، همان می‌شود.» عبدالکریم پیش از اعزام تمام کار‌ها را کامل کرد و هیچ کاری روی زمین نماند. این بار حتی از همه آشنایان خداحافظی کرد.

دفاع‌پرس: چه زمانی به شهادت رسیدند؟

عبدالکریم پیش از اعزام به امیرعلی این شعر را یاد داده بود، شهدا تو گوش من هی می‌خونن. کاروان داره میره، حسینیا جا نمونن.» و چه خوب که جا نماند. او در سومین اعزام خود به سوریه، ۲۰ آذر ۱۳۹۶ به شهادت رسید.

دفاع‌پرس: گمان می‌کردید روزی به شهادت برسند؟ شما معتقد هستید چه عاملی کلید دستیابی به شهادت است؟

بله، اطمینان داشتم که روزی عبدالکریم به خواسته خود می‌رسد و اگر عاقبتش شهادت نمی‌شد؛ باید شک می‌کردم؛ چراکه کم‌ترین اجر خدمت خالصانه او شهادت بود.

من یقین دارم خداوند هیچ‌گاه مدیون کسی نمی‌شود. اخلاص عمل شهدا سبب می‌شود که به این درجه برسند. این‌که تمام اعمال‌شان فقط برای خداست و خدا نیز بهترین پاداش را به آن‌ها می‌دهد.

دفاع‌پرس: با علم به تمام این سختی‌ها و چنین سرنوشتی اگر به سال ۱۳۸۹ بازگردید، بازهم به پیشنهاد ازدواج همسرتان پاسخ مثبت می‌دهید؟

بله، بازهم با یقین کامل عبدالکریم را انتخاب و تنها اشتباهات گذشته را از زندگی جدید با او حذف می‌کنم.

دفاع‌پرس: حضور شهید را در زندگی احساس می‌کنید؟

بله، یقین دارم که شهدا زنده هستند. خصوصا هنگام بیماری بچه‌ها، یا زمانی‌که تب می‌کنند، خود عبدالکریم فقط یاری‌مان می‌دهد. کافی است صدایش کنم، در کوتاه‌ترین زمان ممکن، فرزند بی‌قرارم آرام می‌گیرد. حتی در پیش‌پاافتاده‌ترین مسائل هم نجات‌مان می‌دهد.

دفاع‌پرس: از روز ولادت فرزندی بگویید که هیچ‌گاه آغوش پدر را تجربه نکرد.

روز ولادت محمدکریم سخت‌ترین روز زندگی مشترک ما بود. هنگام ولادت امیرعلی، فقط من بودم و عبدالکریم و مادران‌مان؛ اما این بار همه بودند به جز عبدالکریم. همه دست پر آمده بودند به جز پدر نوزاد تازه متولد شده. لحظات بسیار سختی بود؛ به نحوی‌که تا دقایقی از نگاه کردن به فرزندم ممانعت می‌کردم.

پدرش پیش از شهادت اصرار داشت که در هر خانه‌ای باید یک فرزند با نام محمد باشد، ولی من اصرار داشتم که نام فرزندمان امیرعباس شود. زمانی‌که به ماموریت رفت و بازنگشت، این بار من، برای نام فرزندمان سکوت کردم. نامش را محمدکریم گذاشتیم تا هم حرف پدرش شود و هم همیشه یاد پدرش زنده بماند.

دفاع‌پرس: شهید پرهیزگار به کدام یک از اهل بیت (ع) و شهدا ارادت داشت؟

به حضرت زهرا (س) و حضرت زینب (س) خیلی ارادت داشت. نام حضرت زهرا (س) که می‌آمد بند بند جوارح عبدالکریم گسسته و چشمانش بارانی می‌شد.

هم‌چنین وی علاقه بسیاری به شهید احمد کاظمی» و همکاران شهید خود، از جمله شهید علی نظری» داشت.

دفاع‌پرس: و حرف پایانی.

دوست دارم گفت‌وگویم را با سخنی از سید شهیدان اهل قلم به پایان برسانم. چه زیبا فرمود که: هر شهید کربلایی دارد که خاک آن کربلا تشنه خون اوست، و زمان انتظار می کشد تا پای آن شهید بدان کربلا برسد و آنگاه خون شهید جاذبه خاک را خواهد شکست و ظلمت را خواهد درید و معبری از نور خواهد گشود و روحش را از آن، به سفری خواهد برد که برای پیمودن آن هیچ راهی جز شهادت وجود ندارد.»


Image result for لاله


بخش پایانی
 
گفتگو با پدر شهید مدافع حرم عبدالکریم پرهیزگار :
 
آرامگاه پدر، مامن امن پسر/
 
شهیدی که زیارتگاه حاجتمندان شد
 
شهید مدافع حرم عبدالکریم پرهیزکار
پدر شهید مدافع حرم عبدالکریم پرهیزکار گفت: بدلیل کراماتی که دوستان و آشنایان و برخی مردم از فرزند شهیدم دیده‌اند، امروز مزار او محل آمد و رفت حاجتمندان شده است.
 
تاریخ انتشار: ۰۳ مهر ۱۳۹۸

گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس: عبدالکریم پرهیزگار» نهمین شهید شهرستان جهرم» و اولین شهید مدافع حرم بخش خفر» متولد ۲۲ مرداد ۱۳۶۵ بود که از سال ۱۳۷۷ به عضویت بسیج درآمد و دو دوره سه ساله نیز به عنوان فرمانده پایگاه مقاومت ولیعصر (عج) در روستای کراده به خدمت‌رسانی مشغول شد.

وی در سال ۱۳۸۴ به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و در تیپ نیروی مخصوص المهدی (عج) جهرم مشغول به خدمت شد و پس از چند سال با انتقال به تیپ مهندسی الهادی (ع) شهرستان کوار» به عضویت گردان تخریب این یگان درآمد.

شهید پرهیزگار در حین خدمت مقدس پاسداری، چندین مرحله با اعزام به شرق کشور و شهرستان سراوان برای مقابله با اشرار شرق کشور حضور فعال داشت. او سه مرتبه نیز به سوریه اعزام شد و در نهایت ۲۰ آذر ۱۳۹۶ در سوریه به آرزوی دیرینه خود رسید. از این شهید دو فرزند پسر به نام‌های امیرعلی» و محمدکریم» به یادگار مانده است.

بخش اول گفت‌وگوی خبرنگار دفاع‌پرس با حسین پرهیزگار» پدر شهید مدافع حرم عبدالکریم پرهیزگار» دیروز (سه‌شنبه) تقدیم شد که بخش پایانی آن را در ادامه می‌خوانید:

شهید عبدالکریم پرهیزگار :: شهدای زینبی

دفاع‌پرس: چگونه از شهادت فرزندتان مطلع شدید؟

از طریق فضای مجازی از شهادت عبدالکریم آگاه شدیم. مادر او اولین نفری بود که از شهادت فرزندش مطلع شد. همسر او باردار بود. زمانی‌که خبر شهادت عبدالکریم را به وی دادیم، گفت که مطمئن بودم این سفر عبدالکریم برگشتی ندارد. او پیش از رفتن تمام مومات خانه را تهیه و همه چیز را مرتب کرده بود.»

دفاع‌پرس: شهید وصیت‌نامه‌ای دارند؟‌

نمی‌دانم چرا فرزندم وصیت‌نامه ندارد؛ درحالی‌که تمام فعالیت‌های روزانه خود را داخل دفترچه می‌نوشت. شاید بیم آن داشته که به وسیله وصیت‌نامه، آوازه پیدا کند. او به شدت از دیده شدن حذر می‌کرد و تمام اعمالش را در گمنامی انجام می‌داد. شبانه کمک‌های مالی خود را به نیازمندان می‌رساند، تا هیچ‌کس متوجه او نشود.

دوستانش نقل می‌کنند که عبدالکریم بسیار محجوب بود و دوربین‌گریز، هر بار که می‌خواستیم از وی عکس بگیریم، اجازه نمی‌داد. روزی که ماموریت‌مان تمام شد و به مقر بازگشتیم، تلفن به صدا درآمد. عبدالکریم پاسخ داد. موقعیت مناسبی بود تا از وی عکس بگیرم. تا دوربین را بالا آوردم، دستش را روی صورتش گذاشت. دوربین را پایین آوردم، او هم دستش را پایین آورد. خندیدم. گفتم، بالاخره شکارت می‌کنم کریم!» سریع دوربین را بالا آوردم؛ اما او بازهم زودتر دستش را روی صورتش گذاشت.»

دفاع‌پرس: خواب فرزندتان را می‌بینید؟

بله، بار‌ها خواب عبدالکریم را دیده‌ام. یک شب خواب دیدم که به همراه بچه‌های بسیج در عملیاتی حضور داریم که ناگهان در مرحله‌ای از آن، سختی به اوج خود می‌رسد. برای ادامه نبرد داوطلب شدم؛ اما دیگران اجازه نمی‌دادند و می‌گفتند، حاجی شما نرو!» طی همین صحبت‌ها، عبدالکریم را دیدم که با تبسم نزدیک من آمد و گفت بابا من با موفقیت این مرحله را انجام دادم، شما هم برو! می‌توانی!»

دفاع‌پرس: برای شما رخ داده که کسی بگوید به شهیدتان متوسل شدم و حاجت گرفتم؟

بله، بار‌ها پیش آمده که از اعضای خانواده و اقوام و یا آن‌هایی که نمی‌شناسیم، این جمله را شنیدم که به عبدالکریم متوسل شدم و به خواسته خود رسیدم.» فرزندم همان‌طور که پیش از شهادت به یاری مردم می‌شتافت، اکنون نیز مشکل‌گشایی می‌کند و دست همگان را می‌گیرد.

دفاع‌پرس: ممکن است با ذکر مصداقی گفته خود را ملموس‌تر نمایید؟

روزی با معاونت صداوسیما شیراز برای ساعت ۱۱ قرار ملاقات داشتم. پیش از حرکت، شرایطی رخ داد که نمی‌توانستم سر ساعت مقرر به جلسه برسم. ناراحت بودم. غرق در افکار خود بودم که تلفن همراهم به صدا درآمد. مسوول دفتر همان شخص بود که اطلاع داد برای وی مشکلی پیش آمده و یک ساعت با تاخیر به جلسه می‌رسد. خوشحال شدم. همیشه هنگام رفع گرفتاری‌ها حضور عبدالکریم را احساس می‌کنم.

از طرفی مادری هم نقل می‌کرد که دخترم در شهر لامرد» فارس زندگی می‌کند. پزشکان به او گفته بودند که بیماری صعب‌العلاجی دارد و باید شیمی‌درمانی شود. خیلی ناراحت بودم. دائم گریه می‌کردم و غصه فرزندم را می‌خوردم. روزی به حضرت زینب (س) توسل کردم. گفتم: خانم جان عبدالکریم به سوریه آمد تا فدایی شما بشود، به حرمت خون او خبر خوش سلامتی فرزندم را به من بده. با همان بی‌قراری خوابیدم. در خواب دیدم، عبدالکریم به منزل ما آمد و گفت: خبر خوبی برای‌تان آوردم. ناگهان با صدای تلفن از خواب پریدم. دخترم بود. گفت، مادر جواب نمونه‌برداری آمده، مشکلی ندارم. و آن دختر شفا گرفت.

این تنها بخشی از کرامات شهید عبدالکریم پرهیزگار است که آرامگاه او امروز به زیارت‌گاه بدل کرده است.

تولدے از جنس بغض‌ ،عشق، افتخار :: شهدای زینبی

دفاع‌پرس: فرزندان شهید چگونه با نبود پدر کنار آمدند؟

پسر بزرگ‌تر او بسیار بهانه پدر را می‌گیرد و آرامگاه پدر، مامن امن پسر است. او سنگ مزار پدر را با یاد او آغوش می‌گیرد و به تصویر پدر بوسه می‌زند. آن‌جا نه تنها پناهگاه فرزندان عبدالکریم برای رسیدن به ساحل آرامش است، بلکه هر کودک گریان نیز در آن ملجا آرام می‌گیرد.

دفاع‌پرس: و حرف پایانی .

شهدا فدا شدند تا درخت اسلام با خون پاک‌شان آب‌یاری شود و خداجویان عالم در آسایش و امنیت به تلاش و خدمت خداپسندانه بپردازند؛ اما متاسفانه عده‌ای دنیاپرست سعی می‌کنند مردم را از خداوند دور کرده تا بتوانند به اهداف پَست و شیطانی خودشان دست یابند. این بیچاره‌ها خیال باطل می‌کنند، چون خانواده شهدا با خداوند معامله کرده‌اند و اوست که حافظ خون پاک و اهداف مقدس شهدا و یاور دوست‌داران شهدا و مظلومان است. هرگاه باری تعالی اراده کند؛ در کم‌ترین زمان، بساط ظالمان را به دست مردان خدا برخواهد چید.


Image result for لاله


بخش اول
 
گفتگو با پدر شهید مدافع حرم عبدالکریم پرهیزگار :
 
شهید پرهیزگار با نبرد تن به تن شهر بوکمال» را از سقوط نجات داد
پدر شهید پرهیزگار گفت: هم‌رزمان فرزندم در مراسم اربعین او نقل می‌کردند، اگر به لطف خداوند شهید پرهیزگار مقاومت و جانفشانی نمی‌کرد، جاده بوکمال به دست داعش می‌افتاد و به دنبال آن شهر بوکمال نیز به تصرف آن‌ها درمی‌آمد و خدا می‌داند برای بازپس‌گیری شهر چقدر باید خسارت می‌دادیم و شهید تقدیم می‌کردیم».
تاریخ انتشار: ۰۲ مهر ۱۳۹۸

گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس: عبدالکریم پرهیزگار» نهمین شهید شهرستان جهرم» و اولین شهید مدافع حرم بخش خفر» متولد ۲۲ مرداد ۱۳۶۵ بود که از سال ۱۳۷۷ به عضویت بسیج درآمد و دو دوره سه ساله نیز به عنوان فرمانده پایگاه مقاومت ولی عصر (عج) در روستای کراده به خدمت‌رسانی مشغول شد.

وی در سال ۱۳۸۴ به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و در تیپ نیروی مخصوص المهدی (عج) جهرم مشغول به خدمت شد و پس از چند سال با انتقال به تیپ مهندسی الهادی (ع) شهرستان کوار» به عضویت گردان تخریب این یگان درآمد.

شهید پرهیزگار در حین خدمت مقدس پاسداری، چندین مرحله با اعزام به شرق کشور و شهرستان سراوان برای مقابله با اشرار شرق کشور حضور فعال داشت. او سه مرتبه نیز به سوریه اعزام شد و در نهایت ۲۰ آذر ۱۳۹۶ در سوریه به آرزوی دیرینه خود رسید. از این شهید دو فرزند پسر به نام‌های امیرعلی» و محمدکریم» به یادگار مانده است.

در ادامه بخش اول گفت‌وگوی خبرنگار دفاع‌پرس با حسین پرهیزگار» پدر شهید مدافع حرم عبدالکریم پرهیزگار» را می‌خوانید:

دفاع‌پرس: در ابتدا از دوران کودکی شهید بفرمایید.

مادر عبدالکریم نقل می‌کند زمانی‌که عبدالکریم کودکی یک ساله بود، من را از خطر جدی نجات داد. آن روز او در گهواره بود و من مشغول انجام کار‌های منزل بودم. وقتی به سمت آشپزخانه حرکت کردم، فرزندم با جیغ ناگهانی، من را متوجه خود کرد. به طرف او رفتم که ناگهان صدای مهیبی از آشپزخانه برخاست. صدای ترکیدن زودپز بود. عبدالکریم با گریه خود سبب شد من از این اتفاق در امان بمانم.»

من نیز از همان کودکی به تربیت بچه‌ها توجه داشتم. مثلا اگر به زمین می‌خوردند، هیچ‌گاه آن‌ها را بلند نمی‌کردم تا خودشان بایستند و در آینده نیز خودشان راه حل مشکلات‌شان را بیابند.

دفاع‌پرس: بارز‌ترین خصوصیات اخلاقی فرزندتان چه بود؟

احترام به والدین بارزترین ویژگی فرزندم بود، هیچ‌گاه تندخویی و یا صدای بلند عبدالکریم را نشنیدم. او همواره متبسم بود و سعه‌صدر داشت. حتی اگر موضوعی فرزندم را آزرده‌خاطر می‌کرد، هیچ‌گاه آن را به روی ما نمی‌آورد. روحیه ایثار و ازخودگذشتگی از کودکی در وجود عبدالکریم نهادینه شده بود. نوجوانی کم سن و سال بود که اشتباه یکی از اعضای خانواده را بر عهده گرفت تا به جای او بازخواست شود.

او در ارتباط با دوستانش نیز همین شیوه را پیاده می‌کرد. آن‌ها می‌گویند که، به یاد نداریم عبدالکریم با کسی دعوا کرده و یا کدورتی میان‌شان به وجود آمده باشد. او با همه با گذشت و مهربانی رفتار می‌کرد؛ حتی با کسی که با وی بدرفتاری کرده بود. یکی از دوستانش می‌گفت: روزی به ناحق با عبدالکریم بد صحبت کرده بودم. ساعاتی بعد هنگام برگشتن از کوه موتور سیکلتم خراب شد و در بیابان مشغول تعمیر آن شدم. وقتی عبدالکریم این صحنه را دید؛ بدون ذره‌ای دلخوری، به یاری من آمد. او بدرفتاری من را با لطف و محبت خود پاسخ داد و من را شرمنده‌تر کرد.»

عبدالکریم حساسیت بسیاری به رعایت حق‌الناس و بیت‌المال داشت. فرمانده‌شان می‌گفت: شیخ عبدالکریم در منطقه، حتی به جزییات نیز توجه می‌کرد. وقتی برای انجام عملیاتی مجبور می‌شدیم در منزل مردم ست یابیم، عبدالکریم روی فرش آن‌ها نمی‌خوابید و نماز نمی‌خواند. پس از عملیات نیز پیگیری می‌کرد تا صاحب آن خانه را پیدا کند و حلالیت بگیرد.»

همرزمان شهید نقل می‌کنند که در سوریه وارد منزلی می‌شوند که حیواناتش از تشنگی در حال تلف شدن بودند. عبدالکریم مسیر بسیار طولانی را از آن منزل تا یافتن آب طی می‌کند تا برای حیوانات آب تهیه کند.

دفاع‌پرس: از یادگاران شهید بگویید؟

فرزند دوم عبدالکریم پنج ماه پس از شهادت پدر متولد شد. عبدالکریم علاقه داشت که نام فرزندش محمد باشد. همسر وی نیز اصرار داشت که نام پدر را برای نوزاد برگزیند. در نهایت نام فرزندی که هیچ‌گاه معنای پدر را درک نکرد، ترکیبی از علاقه مادر و پدر شهیدش شد، محمدکریم پرهیزگار».

عبدالکریم رابطه صمیمانه‌ای با فرزند اول خود داشت. او در تمام کار‌های نگهداری امیرعلی» به همسرش کمک می‌کرد. وی همواره پیش از ورود، در می‌زد تا امیرعلی در را برای او باز کند.

دفاع‌پرس: خانواده با تصمیم فرزند خود برای پیوستن به خیل سبزپوشان مخالفتی نداشت؟

هرچند که من نظامی نبودم؛ اما رزمنده بودم؛ بنابراین عبدالکریم را نسبت به سختی‌های پیش رو و این واقعیت که نظامی‌گری روحیات خاص خود را می‌طلبد، آگاه کردم. فرزندم نیز با این حقایق آشنا بود. او در بسیج شهری فعالیت داشت و مدتی را نیز فرمانده پایگاه بود. علاقه بسیار او مانع از مخالفت خانواده در برابر تصمیمش می‌شد.

نسخه چاپی - شهیدی که زیارتگاه حاجتمندان شد

دفاع‌پرس: گمان می‌کردید فرزندتان روزی به شهادت برسد؟

بله، هم من و هم همسرش اطمینان داشتیم که رفتار و کردار عبدالکریم خبر از پرواز او می‌دهد. حتی از مادرش خواسته بود که برای شهادتش دعا کند؛ اما زمانی‌که ناراحتی او را می‌بیند، می‌گوید، دعا کن عاقبتم ختم به شهادت شود!»

هرگاه صحبت از شهادت می‌شد، تبسم شیرینی روی صورت عبدالکریم نقش می‌بست.

همچنین وی حضور فعالی در محافل مذهبی داشت و برای برپایی مراسم‌های هیات بسیار تلاش می‌کرد. عبدالکریم پیش از شهادت به دوستان خود گفته بود که کار‌های من را بیاموزید. شاید سال دیگر نباشم و خودتان مجبور شوید آن‌ها را انجام دهید.»

دفاع‌پرس: چه زمانی به شهادت رسیدند؟

فرزندم در دفاع از میهن چه در ماموریت‌های داخل و چه در ماموریت‌های خارج از کشور کارنامه درخشانی دارد. او در سومین اعزام خود به سوریه، ۲۰ آذر ۱۳۹۶ به شهادت رسید.

دفاع‌پرس: از نحوه شهادت‌شان اطلاع دارید؟

بله، به تنهایی با ۴۰ تن روبه‌رو می‌شود و پس از به هلاکت رساندن ۳۷ نفر از آن‌ها، فشنگ‌هایش تمام می‌شود. به سوی او حمله می‌کنند تا وی را به اسارت ببرند، اما با شجاعت بی‌بدیلی این بار با سرنیزه دفاع و دو نفر دیگر را مجروح می‌کند و در نهایت به شهادت می‌رسد.

هم‌رزمان وی در مراسم اربعین او نقل می‌کردند، اگر به لطف خداوند شهید پرهیزگار مقاومت و جانفشانی نمی‌کرد، جاده بوکمال به دست داعش می‌افتاد و به دنبال آن شهر بوکمال نیز به تصرف آن‌ها درمی‌آمد و خدا می‌داند برای بازپس‌گیری چقدر خسارت و شهید باید تقدیم می‌کردیم.»

ادامه دارد.


Image result for لاله


نگاهی به زندگی شهید شاخص سال 99 در همدان
 
گفتگو با برادر و دوست شهید سید احمد برقعی:

شهید برقعی سازش با مستکبران را ذلت می‌شمرد
 
معرفی شهید  برقعی» به عنوان شهید سال 1399 شهرستان همدان
Magiran | رومه کیهان (1399/05/19): شهید برقعی سازش با مستکبران .

سیده لیلا آقامیری-  همدان:
در توصیف مقام شهادت همین بس که حضرت امام(ره) آن را اوج بندگی و سیر و سلوک در عالم معنویت می‌دانستند و فرموده بودند: ما شهادت را برای خودمان حیات می‌دانیم و مکتب اسلام این‌گونه است، این‏‎ ‎‏مکتب اسلام است که شهادت را زندگی می‌داند» و چه زیبا یاران خمینی در کلاس درس عاشقی حاضر شدند و به مقام عند ربهم یرزقون» رسیدند. آری، فرهنگ شهادت‌طلبی با ایجاد تحولی درونی و فکری، جوانان و نوجوانان را به سمت آگاهی کشاند و موجب رشد و بالندگی آنها شد و شهید سید احمد برقعی یکی از نمونه‌های بارز‌تربیت شده این فرهنگ اصیل بود. برای پاسداشت این شهید عزیز که به‌عنوان شهید شاخص شهرستان همدان در سال 99 معرفی شده است به سراغ حجت‌الاسلام والمسلمین سیدجعفر برقعی برادر شهید و محمد حسین توکلی دوست و همرزم شهید و یکی از یادگاران دفاع مقدس و جانباز 70 درصد رفتیم. در ادامه شما را به خواندن این مصاحبه دلچسب دعوت می‌کنیم.
* * *
لطفاً خودتان را معرفی کنید و اگر خاطره‌ای از دوران نوجوانی سید احمد در ذهن دارید برایمان بازگوکنید.
سید جعفر برقعی هستم فرزند دوم خانواده و در حال حاضر 62 سال سن دارم. در سال۵۶ و در بحبوحه شکل‌گیری انقلاب اسلامی وارد دانشگاه شدم از این رو نیمی‌از هفته را در دانشگاه تهران بودم و نیم دیگر هفته را برای تحصیل علوم حوزوی در قم، و این روند باعث شد تا عملاًً از همدان دور بمانم اما تابستان‌ها به همدان می‌آمدم و مدتی را با خانواده می‌گذراندم. سید احمد آن زمان 13 سالش بود و در مدرسه راهنمایی ظفر تحصیل می‌کرد. با شروع نهضت اسلامی فعالیت ما در دانشگاه شدت گرفت لذا خیلی در جریان رشد و تغییرات سید احمد قرار نداشتم هر چند که معتقدم نباید در هیچ زمانی از فرزندان، برادران و خواهران و پدر و مادر غفلت کرد.
یکی از خاطرات خوبی که از سید احمد در ذهن دارم این بود که در اواخر دوره بنی‌صدر که اطرافیانش به‌دنبال تحریک مردم علیه انقلابیون و ون خدوم آن زمان همانند دکتر بهشتی بودند فردی به نام سلامتیان به همدان آمد و در دفتری مربوط به بنی‌صدر و مُشرِف به خیابان سخنرانی داشت. در آن سخنرانی روشن بود که قصد توهین به بزرگان انقلاب دارد و باید سخنانش به‌عنوان سند ضبط شود. سید احمد با وارد شدن به ساختمان، ضبط صوتی را که برده بود روی‌ تریبون سخنران گذاشت و در انتهای سخنرانی نیروهای حزب‌الله شعارهایی علیه بنی‌صدر سر دادند و اوضاع متشنج شد و سخنرانی عملاًً ناتمام ‌ماند. سید احمد با زیرکی و آرامی ‌ضبط صوت را برمی‌دارد و در هنگام خروج، عوامل آن دفتر نسبت به او مشکوک شده و با ضرب و شتم سعی می‌کنند ضبط صوت را از او بگیرند اما احمد با هوشیاری تمام از این مهلکه ‌گریخته و نوار را جهت ارسال به مقامات قضایی تحویل مسئولین می‌دهد.
سید احمد در نوارخانه حزب جمهوری اسلامی مسئولیت داشت و در انجمن اسلامی دبیرستان هم با همان سن و سال کمی‌که داشت به‌عنوان فردی دلسوز و مشاور بود و همواره سعی داشت در مشکلات بهترین راه‌حل را پیدا کند. با دوستانش بسیار گرم و اغلب با آنها شوخی می‌کرد. حتی اگر توصیه یا نصیحتی برای یک دوست داشت با حالت شوخی به او تذکر می‌داد.
به‌نظر شما چه موضوعی در زندگی برای سید احمد اولویت داشت؟
شاید برای جواب به این سؤال باید زندگی کوتاه سید احمد را به سه دوره تقسیم کرد. اوایل مثل همه جوانان فعال و متدین به‌دنبال بالابردن توانایی‌هایش بود به طوری که عاشق سواری‌کاری و عکاسی و تزیین آلبوم‌های عکس بود. دوره دوم زندگی احمد با شروع انقلاب اسلامی و شرکت کردن در تظاهرات علیه رژیم منحوس پهلوی همراه بود از این رو کمک به ارگان‌های انقلابی، عضویت در حزب جمهوری و شرکت در فعالیت‌های فرهنگی و ی را می‌توان از جمله فعالیت‌هایش در این دوره عنوان کرد.جالب است که بدانید در همین میان از خواندن دروس طلبگی غافل نشد تا جایی که دست‎نوشته‌هایش هنوز هم در حاشیه کتاب جامع‌المقدمات موجود است. رانندگی با اتومبیل و گرفتن گواهینامه هم نشان از علاقه او به پیشرفت در علوم و فنون و مهارت‌ها داشت و مدتی هم مشغول فراگرفتن آموزش‌های دفاع شخصی و گ‌فو در باشگاه‌های همدان بود.
دوره سوم زندگی‌اش با آغاز جنگ تحمیلی همراه شد. از آن دوران به‌عنوان دانشگاه انسان‌سازی و عروج روح‌های آماده جوانان به بارگاه معارف عمیق دینی و اسلامی یاد می‌شود به طوری که اوج از خود گذشتگی، فداکاری برای امام و انقلاب و مقابله با عوامل فساد درون و برون نظام در این عرصه به اوج خود رسید.
سید احمد در این دوره به اخلاص بیشتری روی آورد، گمنامی ‌را شیوه کارش قرار داد و در راستای کمک به نیازمندان اهتمام ویژه‌ای داشت. نظم و انضباط در کارهایش حرف اول را می‌زد به‌طوری که در دفتری مخصوص مشخص کرده بود با کدام دوستش در چه ساعتی تلفنی تماس بگیرد و جویای احوالش شود. صله‌رحم را به‌جا می‌آورد و به فامیل دور و نزدیک سر می‌زد و در صورت گمراهی سعی در ارشاد و توجیه همسن و سال‌های خود داشت.
بارها در جبهه شرکت کرد و هربار به نیت الهی در این مسیر گام برداشت و در سمت‌های مختلف همچون غواص، نیروی اطلاعات و عملیات، رزمنده عادی، نیروی فرهنگی و. به خدمت در جبهه می‌پرداخت.
عاشق امام رضا علیه‌السلام بود و بارها به‌صورت فردی و گروهی به مشهد سفر کرد و گویا در یکی از این سفرها عهدی برای شهادت در راه خدا بسته بود و خواسته بود که نشانه‌ای را مبنی بر قبول خواسته‌اش به او نشان دهد، در همین زمان احمد، حاج حسین انصاریان را که علاقه خاصی به ایشان داشت ملاقات می‌کند و همان طور که از دست‌نوشته‌هایش پیداست او این ملاقات را نشانه قبول آن عهدش با امام هشتم علیه‌السلام تلقی می‌کند.
شهادت دستمزد چه کاری بود که شهید احمد برقعی از خداوند گرفت؟
به‌نظر بنده میل به پاک بودن، پاک ماندن از آلودگی‌ها، مبرّا شدن از ریا، عشق به خدا و اولیاء پاکش خصوصاًً حضرت زهرای مرضیه سلام‌الله‌علیها و امام رضا علیه‌السلام، عشق به ولایت فقیه و قرار گرفتن در مسیر درست مسیر الهی، میل رسیدن به اوج بندگی و درجاتی که جز با شهادت به آن نمی‌توان رسید همگی موجب شد تا مسیر شهادت در راه خدا برای او گشوده شود.
البته از تأثیر اساتید سید احمد نباید گذشت از جمله آموزش‌هایی که در معارف اسلامی از حاج آقا صالح استاندار وقت همدان دریافت می‌کرد و رهنمودهای تشکیلاتی و تحلیل‌های بجا و به موقع برادر گرامی، دکتر علی آقامحمدی نماینده وقت همدان در مجلس شورای اسلامی، بسیار مؤثر بود.
راه و رسم شهدا در مقابله با استکبارستیزی به چه شکل بود؟
اولین مستکبر عالم که خود را بزرگ می‌پنداشت و در مقابل خدا استدلال کرد و گفت: من از آدم بهترم، مرا از آتش آفریدی و او را از خاک؛ شیطان بود و فرمان خدا را با استدلال ناقص خودش زیرپا گذاشت لذا برای شخص بصیر و فهیم این باور وجود دارد که اگر ذره‌ای از خودپرستی و خود برتربینی در او باشد و بخواهد آن را بروز دهد، در واقع همان راه شیطان را در پیش گرفته است.
 اگر کشورهایی مثل آمریکا و انگلیس خود را برتر بدانند و بخواهند سبک زندگی خود را به‌عنوان الگوی جهانی به همه دنیا تحمیل کنند و با تسلط بر منابع و ذخایر کشورهای دیگر به‌دنبال تاراج و غارت آنان باشند همان راه شیطان را رفته‌اند، به فرموده امام امت شیطان بزرگ آمریکاست» لذا کسی می‌تواند با استکبار بجنگد که در گام نخست با نفس امّاره خودش بجنگد سپس با تمام افرادی که خود و حزب خودشان را برتر از همه می‌دانند و در مراحل بالاتر با هر حزب و هر کشوری که خود را برتر می‌داند درگیر شود. شهدا و انسان‌های پاک و مومن نه تنها امیدی به استکبار ندارند بلکه هیچ ‌ترسی از آنها در دل ندارند و ذاتاً با آنها به اندازه سر سوزنی سازش ندارند.
 در نگاه اسلام هرکس باتقواتر است نزد خدا گرامی‌تر است بدین معنا که فردی حق ندارد بر دیگری برتری جویی کند بلکه خود را باید خادم مردم و اقشار ضعیف و ستمدیده بداند تا جایی که امام امت فرمودند: به من خادم بگویند بهتر از آن است که رهبر خطاب کنند». دقیقاً این معنای عمق استکبارستیزی در منطق رزمندگان جبهه حق وجود دارد و به تعبیر شهید علی چیت‌سازیان اگر می‌خواهید از سیم خاردارهای دشمن عبور کنید(استکبارستیز باشید) ابتدا باید از سیم‌خاردارهای نفس خودتان عبور کنید».
مهم‌ترین درسی که جوانان باید از شهدا بیاموزند چیست؟
شهدا با توکل بر خدا و ائمه معصومین علیهم‌السلام و نیز احساس تکلیف، به یاری نظام برخاستند و از آرمان‌ها با هدف زمینه‌سازی ظهور حضرت مهدی عجل‌الله تعالی فرجه الشریف و برپایی حکومت جهانی عدالت محور دفاع کردند لذا شهدا الگوی خوبی برای نسل‌های آینده در راه رسیدن به آزادی از یوغ سلطه‌گران و خداستیزان بی‌رحم هستند چرا که آنها می‌توانستند دنبال زندگی عادی‌شان باشند و کار جبهه و خط مقدم و اطلاعات عملیات و غواصی در آب‌های خروشان اروند را رها کرده و در کنار خانواده به تفریحات سالم بپردازند و کار دفاع از تنگه‌های اُحد را به دیگران حواله دهند اما غیرت دینی، درک درست از موقعیت استراتژیک انقلاب، آنها را در رکاب روح‌الله و سیدعلی نگاه داشت و به راستی این مردانگی و گذشت از دل پر از معارف الهی آنان سرچشمه گرفته بود به‌طوری که پای آنان در راه تحقق اهداف و آرمان‌های انقلاب استوار بود لذا از شهدا باید درس غیرت، عمل به تکلیف، جانفشانی در راه عزّت کشور و درس مسئولیت‌پذیری در قبال تک‌تک مردم ایران و جهان را آموخت.
چرا برخی مسئولین و مردم از راه و رسم شهدا غافل شدند؟
جواب این سؤال را امیرالمومنین علی علیه‌السلام در کلمات قصار ۱۴۷ در سخنی با کمیل بن زیاد بیان فرموده‌اند. حضرت مردم را چند دسته می‌کنند، بر این اساس می‌توان گفت، زمانی که رسیدن به جامعه توحیدی و روابط سالم و عادلانه کمی ‌به طول می‌انجامد، مردم چند دسته می‌شوند، عده‌ای به شک افتاده و از خود سؤال می‌کنند آیا این راه صحیح است یا غلط؟ در پاسخ باید بگویم این افراد به‌خاطر سطحی بودن عقایدشان زود دچار شک و شبهه می‎شوند و از حرکت انقلابی فاصله می‌گیرند و عده‌ای با غرض‌ورزی جبهه حق را متهم به تندروی می‌کنند و سعی دارند با‌ترفندهایی دل دشمنان را به دست آورند و این کار را هم با توجیه عقلانیت و مصلحت انجام می‌دهند لذا اگر شد با سازوکار قانونی و اگر نشد پنهانی درصدد ملاقات با دشمن و دادن امتیازات مختلف به او هستند. این دسته با رهبران انقلابی مخالفند ولی منافقانه خود را همراه نشان می‌دهند.
دسته دیگر با تعالیم انبیاء و اولیاء سر سازش ندارند و آنها را خرافات تلقی می‌کنند. این افراد به دنبال عیش و نوش خودشان هستند و اسلام را با آزادی‌های حیوانی و لجام‌گسیخته در تضاد می‌بینند و با آن می‌جنگند، این دسته در مواقع فتنه در صف دشمن هستند.
در طرف دیگر عده‌ای هستند که هم به اسلام و ایران و هم به آزادی‌های فردی و سبک زندگی غربی علاقه دارند به تعبیری هم به غرب گوشه چشم دارند و هم امیدی به اسلام. اینها متحیرند که بین اسلام‌گرایی و آزادی‌های افراطی و حرام خود چگونه جمع کنند که همه را باهم داشته باشند اما هنوز درک نکردند که تعالیم الهی با تعالیم شیطانی قابل جمع نیست، این افراد جز قشر خاکستری جامعه هستند و معمولاً طعمه فتنه‌ها می‌شوند و عده‌ای هم دنبال شهوات دنیوی خود هستند و به کامجویی از دنیا روی آورده‌ و مشغول جمع مال دنیا و ثروت شده‌اند و از اصل هدف دور مانده‌اند اینها چون هدفشان غیرالهی است اهتمامی به اهداف انقلاب و امام ندارند.
دسته دیگر رهبران انقلابی، مؤمنین و موحدان راستینی هستند که اگرچه تعدادشان کم است اما همین گروه اندک به دلیل قوّت ایمانی و عزم راسخ‌شان پیروز همه میدان‌های رزم هستند و به فرموده قرآن کریم: کم من فئهًْ قلیلهًْ غلبت فئهًْ كثیرهًْ بإذن الله، یعنی چه بسیار گروه کوچکی که به فرمان خدا، بر گروه‌های عظیمی ‌پیروز شدند».
چگونه شفاعت شهدا شامل حال ما می‌شود؟
شفع یعنی جفت، کسی که در عقیده مثل رسول خدا شود مورد شفاعت ایشان قرار می‌گیرد. کسی که در عمل پیرو امامان معصوم باشد همراه و جفت او می‌شود و شفاعت ایشان شامل حالش می‌شود و آنکه با آرمان شهید، با رفتار شهید، با خلوص شهید، حتی در خدمت به عزیزان شهید و شهید همراهی می‌کند رضایت شهید را به دست آورده و شفاعت شهید شامل حالش می‌شود.
 شهدا غیرتمند هستند و در زمان مناسب پاسخ خوبی را می‌دهند. خدمت به شهید و زنده نگه داشتن نام شهدا بدون شک موجب شفاعت می‌شود.
در ادامه این گفت‌وگو پای صحبت‌های محمد حسین توکلی دوست و همرزم شهید برقعی نشستیم و از ایشان سؤال کردیم که چگونه با سید احمد آشنا شدید؟
دوستی من با سید احمد به سال‌های 57 و اوایل انقلاب باز می‌گردد، نخستین‌بار احمد را در تجمع‌های اعتراضی علیه رژیم پهلوی در همدان دیدم، آن زمان 14 سال بیشتر نداشتم. آن روزها سید احمد به همراه شهیدان مصباحی و قدسی به طور منظم در اعتراضات خیابانی شرکت می‌کردند و همین زمینه را برای آشنایی بیشتر من با احمد فراهم کرد.
لطفاً از ویژگی‌های شهید برقعی برایمان بگویید.
از همان ابتدا علاقه خاصی به احمد داشتم زیرا او فردی با تقوا و متدین بود، چهره نورانی‌اش بر دل می‌نشست و در بین دوستان و آشنایان به سید احمد شهرت داشت، داشتن این ویژگی‌های ممتاز مقدمه‌ای شد تا چهار سال دبیرستان را در مدرسه شریعتی با یکدیگر باشیم. احمد به انجام کارهای جمعی و فعالیت در انجمن‌ها و احزاب اسلامی علاقه خاصی داشت و عضو فعال حزب جمهوری بود. سید احمد عاشق امام خمینی(ره) و شهید بهشتی بود و به همین خاطر بعد از شهادت شهید بهشتی هر سال مراسم یادبودی برای این شهید در همدان برگزار می‌کرد و به جهت توان بالای مدیریتی، مسئولیت برگزاری مراسم بر عهده ایشان بود.
چگونه به جبهه اعزام شدید و در جبهه چه عملیات‌هایی را با هم بودید؟
بعد از آنکه آموزش‌های نظامی را فرا گرفتیم ابتدا بنده به جبهه اعزام شدم و در مرحله بعدی، سال 61 احمد نیز به جمع دوستان پیوست و با ما راهی جبهه‌های جنگ شد. خانواده‌ سید احمد بسیار متدین و از وضع مالی خوبی برخوردار بودند اما شهید سید احمد برقعی به‌خاطر عشق و علاقه‌ای که به امام و شهدا داشت همه را رها کرد و به جمع رزمندگان اسلام ملحق شد.
یادم می‌آید اولین اعزام‌مان به قصر شیرین بود، گرمای طاقت فرسای این منطقه به حدی بود که شرایط را برای ماندن و مقابله با دشمن سخت می‌کرد اما در همان شرایط سخت، احمد علاوه‌بر انجام امور نظامی به کارهای فرهنگی هم می‌پرداخت و در بین رزمندگان نوار و کتاب‌های مذهبی توزیع می‌کرد و مسائل شرعی را به آنها آموزش می‌داد. احمد به نماز اول وقت اهتمام فراوانی داشت و تا زمانی که با هم بودیم هرگز دعای توسلش‌ترک نشد.
لطفاً خاطره‌ای از سید احمد مربوط به دوران دفاع مقدس برایمان بازگوکنید.
من و احمد در چهار منطقه جنگی با هم بودیم، در عملیات والفجر 5 زمانی که به عقب بازگشت ناراحتی از سر و رویش می‌بارید با چند نفر از بچه‌ها هرچه علت را جویا شدیم احمد پاسخی به ما نداد. آخر شب وقتی که همه در حال استراحت بودند کنارش نشستم و احمد با صدای محزون ‌گفت، چند نفر از دوستانم در عملیات والفجر به شهادت رسیدند و حالا من خود را جا مانده از این کاروان می‌دانم! هرگز باورم نمی‌شد جوانی هم سن و سال احمد تا این اندازه شیفته شهادت باشد. دوری از جمع شهدا برای احمد عذاب‌آور شده بود اما این فراق دوامی‌نداشت و درست زمانی که در عملیات فاو به‌عنوان نیروی خط شکن حضور پیدا کرد مورد اصابت تک‌تیراندازان دشمن قرار گرفت و شربت شهادت را نوشید.
چگونه از شهادت سید احمد مطلع شدید؟
چند ساعتی از شهادت سید احمد گذشته بود و من بی‌اطلاع بودم. خبر شهادت احمد را از زبان شهید علی خوش‌لفظ (راوی کتاب وقتی مهتاب گم شد) شنیدم، همان لحظه سرم را در بین دو دستم گرفتم و برای لحظه‌ای چشمان را بستم و تمام خاطرات دوستی‌مان از نظرم گذشت. در آن لحظه با خودم فکر کردم حالا پیکرش در فاصله‌ای چند کیلومتری دورتر از من بر زمین مانده است. بعد از مدتی با شهید علی چیت‌سازیان تصمیم گرفتیم برای بازگرداندن پیکر شهدا به محل شهادت سیداحمد برویم اما به محض بلند کردن اولین پیکر، تله‌ای انفجاری که دشمن کار گذاشته‌بود عمل کرد و ما مجبور شدیم با دست خالی به عقب برگردیم. عراقی‌ها برای ما تله گذاشته بودند یعنی دشمن اطمینان داشت رزمندگان ایرانی درصدد انتقال پیکرهای مطهر به سمت عقب هستند لذا با گذاشتن مین در زیر پیکر شهدا، درصدد گرفتن انتقام بودند، به همین علت شهید چیت سازیان به ما گفت، اگر کسی با آگاهی بداند که با تکان دادن پیکرهای شهدا جان خود را از دست می‌دهد به نوعی خودکشی کرده است. همان جا با هزار آرزو و تمنا از پیکر دوست و رفیق چند ساله‌ام خداحافظی کردم اما پیکر نازنین سید احمد بعد از گذشت 10 سال از شهادتش در‌ام‌القصر توسط گروه‌های تفحص پیدا و به میهن بازگشت.
 شهید برقعی به چه موضوعی بیش از همه اهمیت می‌داد؟
احمد در هیچ زمانی انجام فریضه امر به معروف و نهی از منکر را‌ ترک نکرد و همیشه از گناهان کبیره همچون دروغ، غیبت و تهمت تا حدّ زیادی دوری می‌کرد و اگر در این مجالس حضور داشت با تذکر درصدد جلوگیری از گناه بود در غیر این ‌صورت اگر شخصی اصرار به گناه داشت خودش مجلس را‌ ترک می‌کرد زیرا اعتقاد داشت گناه کردن انسان را از مسیر الهی دور می‌کند.
طی سال‌ها دوری از رفیق‌تان آیا احمد تاکنون به خواب شما آمده است؟
بله، هنوز هم به خوابم می‌آید یک‌بار در عالم رویا رو‌به‌رویم ایستاده بود و من هم سؤالات زیادی در ذهنم داشتم که از او بپرسم به چشمانم نگاه کرد و گفت، ما شما را یاد می‌کنیم، شما هم ما را یاد کنید»، بعد از هر بار دلتنگی آلبوم خاطراتم را باز می‌کنم و غرق در آن دوران می‌شوم.
چه موضوعی در جامعه بیش از همه برای شما آزار‌دهنده است؟
متأسفانه عده‌ای به‌دنبال کمرنگ کردن و از بین بردن فریضه امر به معروف و نهی از منکر در جامعه هستند در حالی که توجه به این مهم یکی از اصول اعتقادی شهدا بود و ما نباید به‌خاطر ملاحظه‌کاری پا بر روی اعتقادات دینی‌مان بگذاریم زیرا با این کار از راه و رسم شهدا دور خواهیم شد.
متأسفانه برخی از مسئولان نسبت به مفهوم شهادت و ایثار در جامعه بی‌تفاوت و غافل هستند در حالی که غفلت از این مفاهیم ارزشمند موجب خسارت جبران‌ناپذیری به فرهنگ کشور می‌شود لذا همه افراد جامعه از مسئول گرفته تا مردم باید در نشر فرهنگ ایثار و شهادت به‌صورت آتش به اختیار عمل کنند و به تعبیر معمار کبیر انقلاب اسلامی نگذارید پیشکسوتان جهاد و شهادت در پیچ و خم زندگی روزمره خود، به فراموشی سپرده شوند» از این رو بی‌توجهی به این مفاهیم بسیار آزار‌دهنده است.
چگونه قدردان خون شهدا باشیم؟
تأمل و تدبر در وصیت نامه ی و عبادی حضرت امام(ره) و شهدا انسان را عاقبت خیر می‌کند و بنا برتوصیه امام عزیز، وصیت نامه شهدا دریایی از معرفت و کرامت است و نسل امروز بیش از هر زمانی تشنه این مفاهیم است بنابراین با خواندن و عمل به وصیت‌نامه‌ شهدا و حرکت در مسیر آنان می‌توانیم قدردان این امامزادگان عشق و معرفت باشیم.
 گفتنی است امسال شهید سید احمد برقعی از شهدای بسیجی لشکر 32 انصارالحسین(ع) استان همدان، به‌عنوان شهید شاخص شهرستان همدان انتخاب شده است. وی متولد 1343 در عملیات‌هایی همچون والفجر2 ، حاجی عمران، والفجر پنج، چنگوله، ادامه خیبر، مجنون و والفجر هشت- فاو شرکت کرد و سرانجام در سال 1364 درعملیات والفجر8 و در منطقه فاو به درجه شهادت نائل آمد.
آنچه می‌خوانید قسمتی از وصیت‌نامه شهید سیداحمد برقعی» است:
خدایا چشم امیدم به توست، امیدوارم هیچ‌گاه از یاد توغافل نشوم، دعای شب و روزم این است که درعملم اخلاص باشد و بتوانم لحظه‌لحظه عمرم را از ریا پاک باشم.‌ ای برادران، دوستان و عزیزان شما را شدیداً به رعایت اصول امر به معروف و نهی از منکر توصیه می‌کنم».


Image result for لاله


گفتگو با برادر شهید جهانگرد حیاتی :

ورزشکار نام‌آور کرمانشاه شهید دفاع از وطن شد 

  ۱۳۹۹/۰۶/۲۲

Magiran | رومه کیهان (1399/06/23): ورزشکار نام آور کرمانشاه شهید دفاع از  وطن شد

 

صفحه فرهنگ مقاومت» سال‌های سال است که با نام و به نشانی قهرمانان واقعی ملی مزین شده است. در این مجال حتی اگر بسیار کوتاه، سری می‌زنیم به مزار شهداء، یادی می‌کنیم از آنها که بین بودن و ایثار گزینه دوم را برگزیده و عشق در قلب و روحشان برای سرزمین مادری بی‌بدیل بود، آنها نه فقط حافظان مرزهای جغرافیایی که نگاهبانان همیشه تاریخ‌اند، برگی زرین از سلسله رشادت و مقاومت. شهید جهانگرد حیاتی به معنای واقعی کلمه همچون دیگر غیورمردان، حیات طیبه را تجربه کرد و با شهادت، آسمانی و جاودان شد، او شهیدی است  از خطه کرمانشاه.
سید محمد نورایی
مروری بر کرمانشاه و دفاع مقدس تصاویری از حماسه را تداعی می‌کند. آری کرمانشاه و یادمان شهدای عملیات مرصاد در منطقه چهارزبر است که به تنگه مرصاد معروف است. تنگه‌ای که منافقان کوردل در عملیات به اصطلاح خودشان فروغ جاویدان با ۲۵ تیپ و حدود چهار تا پنج هزار نفر به ایران حمله کردند. منافقان و ارتش عراق عملیات مشترک خود را با هجوم زمینی از طریق سرپل‌ذهاب از جنوب گردنه پاتلاق از نزدیک سرپل‌ذهاب آغاز و به طرف شهر کرنه غرب پیشروی کردند. نخستین‌‌تانک‌های عراقی با آرم منافقین وارد شهر شد و پس از تصرف شهر به طرف اسلام‌آباد غرب پیشروی کردند که به محض رسیدن به داخل شهر تعدادی از نیروهای بسیجی و مردمی با آنها درگیر شدند و به علت عدم هماهنگی بین نیروها و نفوذ بعضی از منافقین در بین مردم کنترل شهر از دست نیروهای نظامی خارج شد و به دست منافقین سنگ‌دل درآمد‌. منافقین پس از آن به سمت کرمانشاه حرکت کردند که در منطقه ارتفاعات چهارزبر با مقابله رزمندگان ایرانی مواجه شدند و عملیات آنها در این منطقه به‌خاطر رشادت‌های شهید امیر سپهبد صیاد شیرازی، خلبان‌های تیزپرواز هوانیروز و مقاومت‌های نیروی‌های مردمی و سپاه پاسداران متوقف و برای همیشه خاموش شد. آری سخن از کرمانشاه است و مرور می‌کنیم یکی از شهدای کرمانشاه را:
شرکت در تظاهرات‌های انقلاب تا شهادت در ۲۱ سالگی
 علی حیاتی برادر شهید جهانگرد حیاتی در رابطه با برادر شهید خود این‌طور می‌گوید: شهید جهانگرد همیشه به ما می‌گفت سعی کنید چشمتان را پاک نگه دارید، با مردم صادق و خوب باشید، به خواهرهایم می‌گفت ثواب نماز جماعت بیشتر است سعی کنید برای نماز خواندن به مسجد بروید.
شهید ورزشکار هم بود با مرحوم شهید رضامندی و مرحوم شهید شهبازی که از کشتی‌گیران معروف کرمانشاه هستند، رفاقت داشت، برادرم با شهید رضامندی و شهید مرادی همکلاسی هم بودند.
شهید جهانگرد قبل از انقلاب یک شب در پادگان تیپ زرهی شیراز به‌دلیل فعالیت‌های انقلابی بازداشت شد.
برادرم متولد ۱۳۳۷ سومین فرزند و دومین پسر خانواده بودند، شهید بزرگوار در سن ۱۸ سالگی شاید هم کمتر از آن بود که وارد ارتش شد، یک سال قبل از انقلاب که تظاهرات‌ها در کرمانشاه شکل گرفت ما هم در تظاهرات شرکت می‌کردیم اما شهید جهانگرد در شیراز که محل خدمتش بود در تظاهرات شرکت می‌کرد.
کلاس یازدهم را گذرانده بود که وارد ارتش شد و در سن ۲۱سالگی به شهادت رسید.
شهید جهانگرد حیاتی در منطقه سرپل‌ذهاب در خط مقدم جبهه در اثر اصابت‌ترکش به درجه رفیع شهادت نائل گردید قبل از شهادتش در گردان تکاوران شیراز خدمت می‌کرد و به محض شنیدن حمله عراق به منطقه غرب کشور اعزام گردید تا قبل از شهادت چندین بار مجروح شد ولی باز ‌اشتیاق رفتن به خط‌مقدم داشت. در دوران تحصیل در شهرستان اسلام آباد غرب دبیرستان شاپور تحصیل می‌کرد انگار خداوند او و چند نفر از همکلاسی‌هایش را از روز اول انتخاب کرده بود تا در کنار هم آهنگ با هم بودن تا آخر را بنوازند و نهایت همان شد که او خواست. شهید داریوش ریزه‌وندی، شهید محمود شهبازی، شهید هدایت مرادی و شهید جهانگرد حیاتی هر چهار نفر از شهدای شاخصی هستند که دوران نوجوانی و جوانی تا شهادت با هم بودند هرچهار نفر از ورزشکاران بنام این شهر بودند که اسوه مردانگی و میهن‌دوستی آنها هنوز هم زبانزد همه می‌باشد شهید حیاتی دوستان باوفایی داشت که همه رادمرد بودند.
خاطره برادر شهید
آن زمانی که مادرم در روستا زندگی می‌کرد یک روز یک خانم سید رهگذری مادر را می‌بیند و از ایشان می‌پرسد دخترم چند فرزند داری مادر هم می‌گوید دو پسر دارم، آن خانم سید به مادرم می‌گوید اگر خودت بخواهی خداوند به تو هفت پسر می‌دهد که یکی از آنها یک نشانه دارد اگر خدا آن پسر را برایت نگه دارد، مادرم پیش‌بینی آن خانم سید را در شهادت برادرم تعبیر می‌کند به خصوص که آن نشانه‌ای که خانم سید گفته بود نیز در برادرم وجودداشت.
در جبهه جنوب خمپاره به پای یکی از سربازهای ارتش اصابت کرده، در پایش فرورفته اما عمل نکرده بود، این حادثه یکی از امدادهای غیبی الهی بود که شامل حال آن جوان سرباز شده بود.
علی حیاتی برادر شهید می‌گوید: شهدا تنها متعلق به خانواده‌هایشان نبودند بلکه متعلق به تمام ملت ایران بودند و هستند، واقعیت این است که ارتشی‌ها، سپاهی‌ها و بسیجی‌ها فرزندان همه ملت ایران هستند، من وقتی لباس نظامی را در تن جوانان می‌بینم احساس آرامش می‌کنم و فکر می‌کنم برادرم هنوز زنده است، احترام زیادی برای این لباس قائلم به این خاطر که هر کسی این لباس مقدس را به تن نمی‌کند بلکه کسانی وارد این عرصه می‌شوند که سراسر وجودشان را غیرت، صبوری، تدین، اراده و شجاعت فراگرفته است، در همه دنیا همیشه قوی‌ترین‌ها و با اراده‌ترین‌ها وارد عرصه نظامی‌گری می‌شوند، حضور نیروهای نظامی احساس امنیت و آرامش را در مردم به‌وجود می‌آورد.
شهادت برادرم هدیه‌ای از جانب خداوند بود، ما خوشحالیم که افتخار خانواده شهید بودن نصیب ما شد.

Image result for لاله


گفتگو با خانواده شهید مدافع حرم ابوذر امجدیان:

 

shahid_abozar_amjadian - канал телеграм شهید مدافع حرم ابوذر امجدیان

شهید والامقام كربلایی ابوذر امجدیان در روز 28 مرداد ماه سال 1365  هـ.ش  در شهرستان سنقر روستای سهنله در خانواده مستضعف و متدین  بدنیا آمد.

 شهید ابوذر در سایه محبت های پدر و مادر پاکدامن، وارسته و مهربانش دوران کودکی را پشت سر گذاشت و بعد وارد دبستان شد. در دوران تحصیلش از هوش و استعداد فوق العاده ای برخوردار بود و با موفقیت دوران دبستان را در مدرسه آیت اله ای روستای سهنله و دوره  راهنمایی در مدرسه بنیاد 15 خرداد همان روستا طی كرد؛

ابوذر در سال 1383 مقطع دبیرستان را با موفقیت پشت سر گذاشت و پس از اخذ دیپلم با نمرات عالی در سال 1385 به استخدام سپاه پاسداران در آمد غریب به 3 سال در سپاه جوانرود خدمت كرده وبعداز آن عضو نیروهای یگان ویژه صابرین سپاه تهران شد .

 ایشان سپس در رشته آی.تی دانشگاه جامع امام حسین (ع) تهران پذیرفته شده و مشغول به تحصیل شدند، ابوذر علاقه زیادی به تحصیل داشت و سعی می کرد با وجود مشغله کاری و زندگی به درس خواندن هم برسد که تا دوران تحصیل ( ترم آخر بودند که شهید شدند) را هم با موفقیت طی کردند.

شهید ابوذر همچنین دبیرستان را درشهرستان سنقر شهید محمد هدایتی و رشته نقشه كشی را در هنرستان صنعتگران پشت سر گذاشت ودر آن 3سال دبیرستان دانش آموز نمونه اخلاقی وعلمی بود، ایشان همچنین دانشجوی رشته آی.تی بود که در ترم آخر تحصیلشان به فیض شهادت نایل آمد.

گفتگو با خانواده شهید »

خانواده ای آرام و صبور با زندگی ساده و بی ریا که عشق و ایمان به اسلام و انقلاب در گفته هایشان موج می زند؛

ابوذر دارای یک برادر دوقلو و دومین فرزند خانواده بود؛ جوانی که خوشرویی و ایمانش زبان زد همگان است، هنوز هم که از این شهید بزرگوار سخن به میان می آید نزدیکان و دوستان وی از غم نبودن ایشان متاثر می شوند و البته به حال خوش این شهید که توانست به فیض شهادت نایل آید غبطه می خورند،

شهیدی که در دفاع از حرم حضرت زینب(س) به لقاء الله پیوست و به آرزوی دیرین خویش که شهادت در روز تاسوعا بود دست یافت.

پدر شهید ابوذرامجدیان: روز شهادتش گفتم خدایا این قربانی را از من بپذیر

گفتگو با پدر شهید:پسرم عاشق ولایت و رهبری بود

 پدر شهید که با شنیدن نام ابوذر اشک در چشمانش حلقه می زند و این چنین می گوید:

ابوذر همیشه فرزند نیکی برای من و مادرش بود. ایشان هنگام فراغت از تحصیل به ویژه در تعطیلات تابستانی با کار و تلاش فراوان مخارج شخصی خود را برای تحصیل بدست می آورد و از این راه به خانواده خود کمک قابل توجهی می کرد. او با شور و نشاط و مهر و محبتی که داشت به محیط گرم خانواده صفا و صمیمیت دیگری می بخشید.

ایشان ادامه می دهند: "هنگامی که خسته از کار روزانه به خانه برمی گشتم، بادیدن فرزندانم همچون ابوذر تمامی خستگی ها و مرارت ها  از وجودم پاک می شد" 

ابوذر به انجام معنویات و عبادات علاقه فراوانی داشت، ابوذر از سن 9 سالگی تا لحظه شهادت در تمام فراز و نشیب های زندگی و كاری، هرگز نمازش ترک نشد.

 اشتیاق ابوذر به مسجد رفتن وقرآن خواندن به حدی بود که هروقت صدای اذان را می شنید دست از كار می كشید و روانه مسجد می شد و تا آخرین لحظات حیات خود، دست از دعا و نیایش برنداشت.

 ابوذر همیشه نماز اول وقت را بر همه چیز مقدم می شمرد؛ قرآن و توسل برنامه روزانه او بود. وی عاشق ولایت و رهبری بود و عاشق این بود تا برای اسلام و انقلاب جان خویش را فدا کند.

ابوذر همچنین هیچگاه از یاد همنوعان غافل نمی شد با آنکه سن زیادی نداشت اما همیشه سعی می کرد تا حد امکان گره گشای مشکلات همنوعان و دوستان و آشنایان باشد. آن چیزی که برای او مطرح نبود خواب و خوراک و استراحت بود. هر زمان که برای دیدار خانواده اش به روستا می رفت، در آنجا لحظه ای از گره گشایی مشکلات و گرفتاری های مردم باز نمی ایستاد و دائماً در اندیشه انجام خدمتی به خلق الله بود.

ابوذر در خوش خلقی و برخورد نیک با همسایگان و اقوام زبانزد بود و همه او را دوست داشتند. او چون شمع می سوخت و چونان چشمه ساران در حال جوشش بود و یک آن از تحرک باز نمی ایستاد. روحیه ایثار و استقامت او شگفت انگیز بود؛ خدا رو شکر که لیاقت داشتیم چنین فرزندی تربیت کنیم که نامش جزو مدافعین حرم حضرت زینب (س) شد.

گفتگو با برادر دوقلوی شهید

برادرم به امر ولایت اعتقاد کامل داشت و حاضر بود در این راه جان حجت الاسلام طالب امجدیان برادر دوقلوی ابوذر نیز با تایید صحبت های پدر می گوید: من و ابوذر دوقلو بودیم و به همین دلیل دوستی و وابستگی زیادی بینمان حاکم بود، ما خیلی به هم نزدیک بودیم.

ایشان شش ماه قبل و به صورت داوطلبانه برای دفاع از حرم ثبت نام کردند و به خانواده گفتند که هر آن ممکن است به سوریه اعزام شوند تا اینکه روز عید قربان به ما گفتند که اسمشان برای اعزام درآمده است و تقریبا یک هفته بعد از عید سعید غدیر به سوریه و برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) اعزام شدند

مادرم به سبب عاطفه و مهر مادری که در وجودشان است بعد از اعزام و شنیدن اینکه ابوذر برای دفاع از حرم به سوریه مشرف شده خیلی بی تابی می کردند و نگران بودند و دایما دست به دعا بودند ولی ابوذر با همان روحیه آرام و دوست داشتنی اش همیشه در تماس هایش با خانواده و مخصوصا به مادر دلداری می دادند و مادر را آرام می کردند ؛ به همه می گفتند برایم دعا کن که شهید شوم و به آرزویم برسم و همانطور هم شد که این والامقام خواسته بودند و دقیقا در روز تاسوعای حسینی(ع)  به شهادت رسیدند.

برادر من انسانی بود که برای خدا کار می کرد و اخلاص در عمل از ویژگی های بارز او بود، ایشان یکی از افراد درجه اولی بود که همیشه ماموریت های سنگینی  بر عهده اش قرار داشت.

 كربلایی ابوذر با خضوع و خشوعی که در مقابل خدا و در برابر دلاورمردان پاسدار داشت، در مقابله با دشمن همچون شیری غرّان  که برای خدا و ولی فقیه زمان خود همه چیز خودش را فدا کرد و از زندگیش گذشت. او واقعا به امر ولایت اعتقاد کامل داشت و حاضر بود در این راه جان بدهد، که عاقبت هم چنین کرد. همیشه سفارش می کرد تقوا پیشه كنیم و تابع رهبری باشیم. همچنین ابوذر از زمان طفولیت، روحی لطیف ،عبادی و نیایشگر داشت.

وی همچنین در خصوص شهادت این شهید بزرگوار می گوید: وقتی خبر شهادت ابوذر را شنیدم با عجله خودم را به سنقر رساندم، هرگز آن لحظات از یادم نمی رود چه غمی در خانه مان برپا شده بود،اشک های بی امان مادر، بی تابی های پدر و. اینکه ابوذر به این زودی تنهایمان گذاشت آزارمان می دهد اما از این خوشحالم که برادر عزیزم با اهدای جان گرانمایه خویش در راه اسلام به شهادت رسید و توانست ذخیره ای برای آخرت پدر و مادرم باشد، خوشا به سعادتش که توانست این چنین پاک و عاشقانه به دیدار حق بشتابد و به آرزویش که شهادت بود برسد. ابوذر واقعا انسان لایق و وارسته ای بود که توانست شهد شیرین شهادت را بنوشد و افتخاری برای همه ما باشد.

شهید ابوذر امجدیان | عاشوراییان

شهید امجدیان چطور به شهادت رسیدند؟

 ابوذر بیسیم چی بودند . شهید كربلایی ابوذر در یكی از ماموریت های خود در سوریه به همراه یكی دیگر از دوستانش به نام شهید میر دوستی، ساعت هشت و نیم صبح روز اول آبان ماه سال 1394 و مصادف با تاسوعای حسینی و در راه دفاع از حرم دعوت حق را لبیک گفتند و به لقاء خداوند شتافتند.

شهید ابوذر امجدیان عارفی وارسته، ایثارگری سلحشور و اسوه ای برای دیگران بود که جز خدا به چیز دیگری نمی اندیشید و به عشق رسیدن به هدف متعالی و کسب رضای خدا و حضرت احدیت، شب و روز تلاش می کرد  سخت ترین و مشکل ترین مسئولیت های كاری و خانوادگی را با کمال خوشرویی و اشتیاق و آرامش خاطر می پذیرفت و در نهایت هم به دیدار معبود شتافت چه عاشقانه و چه عارفانه و سبک بال.

Image result for لاله


 گفتگو شهید مدافع حرم محمود رادمهر»:
 
 فرزندم را به غلامی حضرت زینب(س) فرستاده بودم
 
۱۳۹۹/۰۷/۲۱
 
 
ساعاتی پس از اعلام خبر تفحص ۷ تن از شهدای مدافع حرم در سوریه، خبر شناسایی و تفحص پیکر شهید محمود رادمهر» که در سال ۹۵ در خان‌طومان به شهادت رسیده بود نیز منتشر شد.
به گزارش خبرگزاری بسیج، سرهنگ پاسدار سیاوش مسلمی فرمانده سپاه کربلا به همراه سردار رستمیان فرمانده سابق لشکر عملیاتی ۲۵ کربلا، سردار برسلانی فرمانده لشکر عملیاتی ۲۵ کربلا و همچنین سرهنگ شریفی فرمانده سپاه شهرستان ساری شامگاه یکشنبه ۲۰ مهرماه با حضور در منزل مادر شهید مدافع حرم محمود رادمهر، خبر بازگشت پیکر مطهر این شهید عزیز را اعلام کرد.
عقیله ملازاده مادر شهید مدافع حرم محمود رادمهر پس از شنیدن خبر بازگشت پیکر مطهر فرزند شهیدش سجده شکر به‌جا آورد و پس از آن با بیان اینکه من با خدا معامله کردم، گفت:‌ من راضی به آمدن پیکر فرزندم نبودم چون با خدا معامله کردم.
این مادر شهید مدافع حرم افزود: ‌ذره‌ای راضی به آمدن شهید نبودم چرا که وقتی انسان معامله‌ای با خدا می‌کند اگر قائل به آمدن و برگشت شهید باشد، این نقض معامله با خدا است لذا نقض معامله با خدا یعنی شرک. وقتی انسان اولاد خود را به خدا می‌سپارد و مخصوصا اینکه به غلامی حضرت زینب(سلام‌الله‌علیها) به میدان نبرد می‌فرستد دیگر دلش راضی به برگشت شهید نیست که اگر منتظر آمدن شهید باشد، دور از شرط عهد و پیمان  با خدا و حضرت زینب(سلام‌الله‌علیها) است.
ملازاده با بیان اینکه شهدا اهل نقض پیمان نیستند، خاطرنشان کرد:‌ آنچه که خدا تبیین می‌کند، جز حکمتش است و خدا مصلحت دید که شهدا در این زمان برگردند.
وی ادامه داد: ‌وقتی خبر برگشت پیکر مطهر چهار شهید مدافع حرم را شنیدم، روبه‌روی عکس پسر شهیدم ایستادم و به او گفتم احسنت که نخواستی از غلامی حضرت زینب(سلام‌الله‌علیها) خارج شوی.
مادر شهید مدافع حرم رادمهر با اینکه خدا صلاح دید که شهدا برگردند، تصریح کرد: امیدواریم برگشت پیکر شهدای مدافع حرم چشم مسئولان را باز کند و در جامعه باعث تحول شود. و ان‌شاء‌الله قدم شهدا برای استان ما خیر است.
Image result for لاله


 


گفتگو با خانواده شهید، سرتیپ دوم خلبان رسول عابدیان:
 
وقتی عاشق پرواز تا ملکوت می‌رود
 
  ۱۳۹۹/۰۸/۲۴

وقتی عاشق پرواز تا ملکوت می‌رود

 

آرزوی پرواز در دل و جانش ریشه دوانده، تماشای هر روزه پرنده‌های غول پیکر شوق پرواز را در وجودش دوچندان کرده، همین است که در نخستین فرصت به جرگه خلبانان ارتش می‌پیوندد. آن قدر لیاقت و استعداد از خود نشان می‌دهد که تا درجه سراستاد خلبانی پیش می‌رود؛ اما روح لطیف و آسمانی او در قید و بند نام و نان نمی‌ماند. درجه و نشان را تنها زمانی باارزش می‌داند که برای خدمت بر دوش نشسته باشد، و خود برای خدمت به میهن و مردمش از هیچ تلاشی فروگذار نمی‌کند. شهید رسول عابدیان استاد خلبان شاخص گردان ترابری سنگین شینوک پایگاه چهارم هوانیروز، آخرین پروازش را در تاریخ 27 آبان سال 85 به ثبت رساند، پروازی ابدی برای رسیدن به اوج.
در سفری که به مناسبت گرامیداشت هفته دفاع مقدس داشتیم توانستیم گفت‌و‌گویی با همسر و فرزند این شهید گرانقدر داشته باشیم که در ادامه آن را می‌خوانید.                                                      
سید محمد مشکوهًْ الممالک

آغاز یک زندگی گرم
ملیحه نجف پور همسر شهید سرتیپ دوم رسول عابدیان در رابطه با همسر شهیدش گفت: با همسرم همسایه بودیم و شاید بتوان گفت از کلاس پنجم علاقه‌ای بین ما به وجود آمد. و وقتی من می‌خواستم دیپلمم را بگیرم آمدند خواستگاری. همان ابتدای کار با هم صحبت کردیم، به من گفتند من می‌خواهم بروم دانشکده افسری و باید چهار سال درس بخوانم، بعد هم وارد این شغل می‌شوم، هر بار که برای پرواز می‌روم ممکن است دیگر برنگردم، مشکلی نداری؟ می‌گفتم: این حرف‌ها را نزن، همه چیز را به خدا می‌سپارم. شرایطش را قبول کردم و ما چهار سال عقد بودیم. بعد که درسش تمام شد، برگشت اصفهان و سال 73 با هم ازدواج کردیم. حاصل ازدواج ما یک دختر و یک پسر است. دخترم دانشجوی تربیت معلم است و پسرم علی هم وارد ارتش شده و راه پدرش را ادامه می‌دهد.
 اخلاق نیک و مهربانی شهید
همسرم اخلاق و رفتار خیلی خوبی داشت. وقتی مشکلی در خانه پیش می‌آمد با صحبت آن را حل می‌کردیم.
در حق الناس خیلی دقیق بود و به مردم هم کمک می‌کرد. همیشه دست به‌خیر داشت. می‌آمد منزل می‌گفت چیزی داریم من برای سربازها ببرم. من هم غذا می‌پختم و می‌دادم که ببرد. همه جوره به آنها کمک می‌کرد و برایشان همه چیز می‌برد. عید که می‌شد کمک‌هایش بیشتر می‌شد. آنها را خیلی دوست داشت. هنوز هم که هنوز است از او خیلی تعریف می‌کنند. همکارانش می‌گویند او به نیک منشی و نیک رفتاری مشهور است. از ماموریت‌ها که برمی‌گشت از وضعیت مردم مناطق دورافتاده می‌گفت. می‌گفت: خدا را شکر کنید که شرایط خوبی داریم. از شرایط سخت مردم خیلی ناراحت می‌شد.
علاقه زیادی به من و بچه‌ها داشت. هر وقت می‌رفت ماموریت برای بچه‌ها سوغاتی می‌آورد. مادرش را خیلی دوست داشت و احترام خاصی برایش قائل بود، به همین دلیل هر وقت به مسافرت می‌رفتیم مادرش را هم می‌آورد. اگر زمانی بیمار می‌شد با او تماس می‌گرفت و می‌گفت من خودم می‌آیم و تو را دکتر می‌برم. هر ساعتی بود از پایگاه مرخصی می‌گرفت و او را دکتر می‌برد.
ایمان و اعتقاد قوی داشت. غیبت نمی‌کرد و اگر هم ما چیزی می‌گفتیم منصرفمان می‌کرد. نمازش را اول وقت می‌خواند. وقتی من سفره را پهن می‌کردم اول نمازش را می‌خواند بعد می‌آمد سر سفره. بعد از نماز حتما قرآن می‌خواند. به اهل بیت علیهم‌السلام علاقه زیادی داشت. و شهادت آرزویش بود.
دوستان و همکارانش می‌آمدند منزل ما و شهید به آنها زبان انگلیسی و دروس پرواز می‌آموخت. هنوز هم دوستانش از او خیلی تعریف می‌کنند و می‌گویند ما از او خیلی چیزها یاد گرفتیم.
علاقه به پرواز
از بچگی علاقه زیادی به ‌هلی‌کوپتر و هواپیما داشت. مادرش برای من تعریف می‌کرد که وقتی از مدرسه برمی‌گشت می‌رفت پایگاه هشتم شکاری و ‌پرواز هلی‌کوپترها و هواپیماها را نگاه می‌کرد و وقتی می‌آمد خانه با چوب ماکت ‌هلی‌کوپتر می‌ساخت. هنوز هم که هنوز است ‌هلی‌کوپترها در منزل پدری‌شان است.
در مورد کارش خیلی صحبت نمی‌کرد اما علاقه او را می‌دیدم.
مزارش را نشانم داد
یک بار از کنار قطعه شهدا رد می‌شدیم، به من گفت: یک روز هم جای من اینجاست. من را هم اینجا می‌آورند.
شهید روز پنج شنبه در ماموریتی بود و برگشت.جمعه و شنبه مرخصی داشت تا به امورات بچه‌ها رسیدگی کند. صبح شنبه از عملیات پایگاه به او زنگ زدند و گفتند: پرواز پیش آمده و از رسول خواستند که پرواز را انجام بدهد. گفتم: تو که مرخصی داری، اگر می‌شود نرو!
گفت: نه، می‌روم. باید بروم.
همکارانش هم گفته بودند نمی‌خواهد بیایی، ما خودمان پرواز را انجام می‌دهیم. ولی گفت: می‌روم و رفت.
همیشه همین طور بود، آماده به کار بود و هر جا لازم بود می‌رفت. به خصوص اینکه خلبان ‌هلی‌کوپتر ترابری سنگین شینوک بود و گاه و بیگاه در بلایای طبیعی و امداد به مردم، نیاز به پرواز امدادرسانی بود. این روحیه آماده به رزمش باعث شده بود به این توجه نداشته باشد که در مرخصی است یا نه. او همیشه آماده حمایت از مردم بود.
خداحافظی
 آن روز بچه‌ها را راهی مدرسه کردم. بعد هم همسرم رفت. موقع رفتن پشت سرش را نگاه کرد و گفت خداحافظ، نگاهش خاص و معنادار بود. من هر روز تا دم در همراهش می‌رفتم. ولی حال و هوای آن روز با روزهای دیگر فرق داشت.
همیشه دوست داشت ماموریت برود. می‌گفتم: خب تو تازه از ماموریت آمده‌ای برای چه می‌روی؟ می‌گفت: من کارم را دوست دارم و می‌خواهم بروم. غالبا استاد خلبان‌ها با یک دانشجو پرواز می‌کنند. آن روز سه تا دانشجوی خودش را برای پرواز برد. البته اینها دانشجوی عادی نبودند،خلبان یکم و رتبه‌دار بودند. چون شهید مقام سراستادی داشت، قرار بود با هم پرواز بروند.
آخرین پرواز
روز شنبه همراه با دو سه تا از خلبان‌هایی که در رتبه‌های سروانی یا بالاتر بودند، از جمله شهید خلبان پیمان فرهنگ، شهید خلبان بهرام حاج اسفندیاری و شهید خلبان کاظم نام آور، و مهندسین پروازش شهید یوسفی و شهید مسائلی بودند و در منطقه غرب اصفهان پرواز می‌کردند. ‌هلی‌کوپتر در آسمان دچار نقص فنی می‌شود و جالب اینجاست که دو تا از پیشکسوتان جنگ و سراستاد خلبان‌های دیگر ‌هلی‌کوپتر، داشتند در منطقه پرواز می‌کردند. شهید عابدیان در رادیو به اینها می‌گوید که من دچار حالت غیرقابل کنترل ‌هلی‌کوپتر شده ام. او می‌توانست همان جا فرود بیاید و خودش را نجات بدهد. ولی هم به دلیل اینکه می‌خواست خودش را به باند فرود برسد تا کمترین آسیب را به ‌هلی‌کوپتر بزند و هم اینکه بر فراز منطقه مسی بود و ممکن بود مردم صدمه ببینند، پرواز را ادامه می‌دهد تا از مناطق مسی عبور کند وخود را به باند فرود برساند. اما دچار سانحه می‌شوند و همگی به شهادت می‌رسند.
من را یاد کربلا انداخت
هر بار که برای پرواز می‌رفت خیلی دلشوره داشتم. زمانی هم که خبر شهادتش را آوردند من اصلا نمی‌توانستم باور کنم.
صبح شنبه بود، همیشه من با گوشی او تماس می‌گرفتم. اما آن روز هر چه زنگ زدم دیدم جواب نمی‌دهد. زنگ زدم به یکی از دوستانش گفتم: آقا رسول کجاست؟ گفت پرواز است و هنوز نیامده. با تردید جواب می‌داد و ناراحت بود. تلفن را قطع کردم و به یکی دیگر از دوستانش زنگ زدم که گفت برای آقا رسول مشکلی پیش آمده و مجروح شده و نگفت چه اتفاقی افتاده.
به یکی دیگر از دوستانش زنگ زدم گفت سانحه پیش آمده و مجروح شده. به خودش زنگ زدم باز هم جواب نداد. بعد زنگ منزل را زدند. در را باز کردم و دیدم عمویش است، تا من را دید زد زیر‌گریه. آن موقع بود که فهمیدم چه اتفاقی افتاده. بچه‌ها مدرسه بودند. وقتی برگشتند قضیه را به آنها گفتم. بعد هم منزل مادرشان رفتیم. پسرم هفت سالش بود، رفت به مادربزرگش گفت: مامان جون بی‌بابا شدم. شرایط خیلی بدی بود زمان خاکسپاری هر کاری کردم اجازه ندادند من جلو بروم و شهید را ببینم فقط یک لحظه چهره‌اش را دیدم، یک طرف صورتش سوخته بود. همان جا یاد صحرای کربلا و امام حسین علیه‌السلام افتادم.
من همیشه می‌گفتم ‌ای کاش خودش را پرت می‌کرد بیرون؛ اما همکارانش گفتند که او برای نجات پرنده و سالم نشاندن هلی کوپتر آخرین تلاشش را کرده بود.
خیلی اوقات به من می‌گفت که ممکن است روزی تنها شوی. اما من باور نمی‌کردم و می‌گفتم این حرف‌ها را نزن. اصلا فکر نمی‌کردم این اتفاق بیفتد.
راه همسرم را در پیش گرفتم
زمان شهادت همسرم علی هفت ساله و دخترم 10 ساله بود. بزرگ کردن بچه‌ها خیلی سخت بود. ولی من تمام تلاشم را کردم و بچه‌هایم را بزرگ کردم. خدا را شکر بچه‌ها را به جاهای خوبی رساندم. پسرم که به آرزویش رسید و لباس پدرش را بر تن کرد و اکنون در هوانیروز ارتش دانشجو است و با همکاران پدر شهیدش است. دخترم هم که درس می‌خواند.
در تمام این سال‌ها منش و رفتار شهید را در پیش گرفتم و همان کارهایی که او برای بچه‌ها انجام می‌داد، انجام دادم و اصلا برایشان کم نگذاشتم. دوستانمان می‌گویند ما اصلا فکر نمی‌کردیم تو مانند آقا رسول بشوی و بچه‌ها را مانند او بزرگ کنی.
ما همیشه او را در کنار خودمان حس می‌کنیم. هر روز صدای ‌هلی‌کوپتر را که می‌شنویم فکر می‌کنیم الان است که از راه برسد. دخترم خیلی بابایی بود، همسرم هر جا می‌رفت دخترم را با خودش می‌برد. الان هم که در مورد پدرش صحبت می‌کنیم‌اشک در چشمانش حلقه می‌زند.
مدافعان حرم خودشان را فدای ما کردند
مدافعان حرم برای دفاع از حریم حضرت زینب سلام الله علیها می‌روند. می‌روند که از ما حمایت کنند، اگر اینها نمی‌رفتند الان ما در این شرایط نبودیم و راحت زندگی نمی‌کردیم. آنها جانشان را برای ما فدا می‌کنند.
محبت پدرانه
پسر شهید عابدیان که لباس خدمت سربازی هوانیروز و سرزمینمان را بر تن دارد و راه پدر را در پیش گرفته از پدرش برایمان می‌گوید:
 پدر خیلی خوش اخلاق و خوش خنده و اهل شوخی بود. هر سال تابستان 10 روز مرخصی می‌گرفت و ما را می‌برد مسافرت. اولین کاری هم که می‌کرد این بود که برود دنبال مامان جون، و ایشان را بیاورد. به ما می‌گفت: می‌دانم سخت است و مامان جون هم بیاد جا تنگ می‌شود؛ اما بهتر است که او را بیاوریم. معمولا با همکاران پدر می‌رفتیم. در آنجا اصلا به فکر کار نبود، همه حواسش به خانواده بود. کاری می‌کرد که خیلی به ما خوش بگذرد. هر وقت از ماموریت می‌آمد برای من و خواهرم سوغاتی می‌آورد؛ برای همین هم من می‌رفتم جلوی در پایگاه می‌ایستادم تا پدرم بیاید و سوغاتی‌ام را بگیرم و با هم منزل برگردیم.
مادربزرگم خیلی از پدرم تعریف می‌کرد. من 4 تا عمو و 2 تا عمه دارم و مامان جون می‌گفت: من می‌دانستم این پسرم تک است. او چیز دیگری بود. مادربزرگم هر وقت من را می‌دید یاد پدرم می‌افتاد و‌گریه می‌کرد. او حدود دو ماه پیش فوت کرد.
پدر خیلی هوای سربازها را داشت، دم عید که می‌شد با هم می‌رفتیم، تعدادی تقویم جیبی و خودکار می‌گرفتیم، داخل هر کدام از تقویم‌ها مقداری پول می‌گذاشت و آنها را به سربازها می‌داد.
پسر در راه پدر
 من از سوم دبستان تصمیم گرفتم بروم ارتش. مادرم خیلی مخالفت می‌کرد. می‌گفت من نمی‌خواهم تو را در این لباس ببینم، ولی من مصمم بودم که وارد ارتش شوم، برای همین هم با همکاران پدرم صحبت کردم و آنها را واسطه قرار دادم، آنها هم م تماس گرفتند و او را راضی کردند. البته با این شرط که خلبان نشوم، می‌گفت اگر می‌خواهی بروی ارتش برو، فقط خلبان نشو، کارهای فنی و اداری را انجام بده. برای همین هم با اینکه خودم دوست داشتم خلبان بشوم؛ اما به خاطر مادرم از این مسئله صرف نظر کردم.
 چند بار هم به شوخی و جدی به مادرم گفتم می‌خواهم برای دفاع از حرم بروم؛ اما مادرم ناراحت شد،‌گریه کرد و گفت: اینقدر من را اذیت نکن، پدرت شهید شده و نمی‌خواهم تو را هم از دست بدهم.
اولین و آخرین صبحانه با پدر
پدر همیشه زودتر از زمانی که ما می‌خواستیم برویم مدرسه بیدار می‌شد و صبحانه می‌خورد؛ اما آن روز من از خواب پریدم و همین باعث شد با پدر صبحانه بخورم، در واقع تنها روزی بود که با ایشان صبحانه خوردم.
پدرم کاری کرد که بعد از رفتنش ما با مشکل مالی و اجتماعی روبرو نشویم، فقط نبود پدر برایمان سخت بود. همه می‌گفتند مادرت نمی‌تواند زندگی شما را سر و سامان دهد. اما مادرم جوانی‌اش را پای من و خواهرم گذاشت، با اینکه ما بچه بودیم و بهانه پدر را می‌گرفتیم؛ اما مادرم توانست به ما آرامش بدهد، رفتار و کارهای مادرم طوری بود که ما خیلی جای خالی پدر را حس نکردیم.
درجه دار خاکی
پدر من کاری به درجه شخص نداشت و همه را به یک چشم می‌دید. زیردست و بالادست برایش مهم نبود و از سرباز تا سرهنگ یک جور رفتار می‌کرد و این‌گونه نبود که بگوید من سراستاد خلبانم و شما دانشجویید. خودش را بالا نمی‌برد. از خودش تعریف نمی‌کرد و خودش را هم سطح بقیه می‌دانست.
پدر عضو هیئت امنای مسجد بود و خیلی مواقع من را همراه خودش می‌برد، با اینکه درجه بالایی داشت می‌دیدم که می‌رود آشپزخانه و خدمت می‌کند.
یک بار که بچه بودم و در محوطه بازی می‌کردیم. یکی آمد و ما را دعوا کرد. ما هم در دلمان گفتیم پدرمان درجه دار است و می‌تواند او را از اینجا بیرون کند؛ برای همین رفتیم به پدر گفتیم که مثلا بیاید او را توبیخ کند؛ ولی پدر آمد و با آرامش گفت اگر مشکلی برایتان پیش آمده بگویید که بچه‌ها دیگر اینجا بازی نکنند. او طوری برخورد کرد که آن فرد از کار خودش خجالت کشید.
بی نظیر در پرواز
مادربزرگم برایم درددل می‌کرد و از پدر می‌گفت. می‌گفت بعد از مدرسه با دوچرخه می‌رفت سمت پایگاه هشتم با اینکه فاصله خیلی زیادی داشتیم. و از روی تپه‌ها جنگنده‌ها را تماشا می‌کرد. زمانی هم که آمد و گفت من می‌خواهم وارد ارتش شوم اصلا ممانعت نکردیم، چون می‌دانستیم علاقه زیادی به ارتش و خلبانی دارد.
همکاران پدر از اخلاق و دانش او می‌گویند و می‌گویند پدرت یکی از باسوادترین‌های ارتش بود. جایگاه او بیشتر از این حد بود. وقتی ماموریت می‌رفتند خدمه پرواز می‌گفتند ما دوست داریم با آقا رسول برویم پرواز. یعنی طوری بوده که همه به خاطر اخلاق و منش پدرم دوست داشتند با ایشان برای پرواز بروند.
به من می‌گفتند دل و جرئت پدرت در پرواز بی‌نظیر بود. همه از ماموریت‌هایش می‌گویند. رانینگ و ران آپ را با سرعتی بالاتر از سرعت معمول اجرا می‌کرد و همکارانش می‌گفتند کسی را ندیدیم که با این سرعت رانینگ بزند. فکر می‌کنم اگر پدرم الان بود لااقل فرمانده اصفهان بود این را همه می‌گویند.
حس غرور
حالا بیشتر احساس غرور دارم تا دلتنگی. شاید در آن اوایل خیلی دلتنگ بودم؛ اما الان به خودم می‌بالم که پدرم یک قهرمان بوده. می‌دانم که خلبانان جانشان را کف دستانشان می‌گذارند و وارد این راه می‌شوند، در واقع عشق و علاقه به وطن آنها را به این راه می‌کشاند.
 پدرم کاری کرده که سرمان بلند باشد و من از احترام فراوانی که می‌گذارند شرمنده می‌شوم. درجه داران به خاطر پدرم احترام زیادی به من می‌ گذارند، آنقدر که من از کار آنها شرمنده می‌شوم. امیدوارم به جایی برسم که بتوانم زحمات همکاران پدرم را جبران کنم.
از همکاران پدرم تشکر می‌کنم که حتی بیشتر از خانواده ما را حمایت می‌کنند.همه همکاران پدرم ،برایم مثل برادر بزرگ‌تر هستند.
وصیت‌نامه شهید
این جانب رسول عابدیان گواهی می‌دهم که مرگ حق است و خداوند یکتا و حضرت محمد(ص) پیامبر و فرستاده او، حضرت علی(ع) و فرزندانش امامان بعد از پیامبرند.
کلامی با پدر و مادر: پدر و مادر عزیزم اگر در حق شما کوتاهی کرده‌ام مرا حلال کنید و از خداوند برایم طلب آمرزش نمائید. آنچه داشته و دارم از دعای خیر ما بوده و همیشه دوستتان داشته ام.
کلامی با برادران و خواهران و خانواده ایشان: از برادران و خواهران عزیزم و خانوادة محترمشان حلالیت طلبیده و امیدوارم سالم و تندرست بوده و ایام به کامتان باشد.
سخنی با همسر: همسر خوب و مهربانم اگر برای تو شوهر خوبی نبودم و نتوانستم آنچه می‌خواهی برایت فراهم کنم، مرا ببخش، چون می‌خواستم شرافتمند زندگی کرده و لقمه نامشروع در سفره‌ام نباشد. پس از مرگم مختاری ازدواج کنی و یا
کلامی با فرزندان: دختر خوبم تو را به عفت و پاکدامنی و دوری از گناه سفارش می‌کنم. دختر دلبندم نماز را به موقع و سر وقت بخوان و به بزرگ‌ترها احترام بگذار مرا ببخش اگر پدر خوبی نبودم، خوب درس بخوان، امیدوارم آینده‌ای درخشان داشته باشی.
پسر عزیزم تو را نیز به تقوا و پرهیزکاری سفارش می‌کنم و امیدوارم شایسته اسمت، علی گونه زندگی کنی و مواظب مادر و خواهرت باشی. پسر عزیزم خوب درس بخوان تا نام پدرت را زنده نگهداری، خداوند پشت و پناه شما باشد.

Image result for ‫گل لاله‬‎


 گفتگو با خانواده شهیدان عرب رستمی: 
 
قطعه‌ای از بهشـت در ورامین؛ خانه‌ای با ۳ شهیـد
 
   ۱۳۹۹/۰۸/۱۰


شاید پیر شده باشد اما به سان سرو می‌ماند، ریشه‌اش روز به روز محکم‌تر می‌شود و ایمانش قویتر. محمدش که رفت کمرش شکست اما نگذاشت کسی صدای شکستنش را بشنود. او خدا را داشت، به قدرت لایزال الهی تکیه زد و بلند شد. می‌گوید: به دشمنان برسانید که پدر شهید زنده است، سواد ندارد؛ اما می‌داند در دنیا چه خبر است.
اصغرش که رفت خم به ابرو نیاورد. فقط نگران بود که مبادا جثه نحیف او تاب و توان مبارزه را نداشته باشد، اما غیرت اصغر فراتر از قد و قواره‌اش بروز می‌کند و او در امتحان پدر سربلند بیرون می‌آید و راهی می‌شود و او هم به محمد می‌پیوندد. حال اکبر هم می‌خواهد برود، پدر باز هم رخصت جهاد می‌دهد و مانند کوهی پشت پسرش می‌ایستد، حتی آن زمان که به خاطر حضور در جبهه از کارش اخراج می‌شود. اکبر کبوتر جلد شب‌های عملیات است، آنقدر می‌رود تا دود جنایت استکبار سینه‌اش را زخمی‌می‌کند و نفس‌هایش به شماره می‌افتد. 20 سال بریده بریده و یک در میان نفس می‌کشد و در نهایت به جمع برادران شهیدش می‌پیوندد.
سید محمد مشکوهًْ الممالک
حسینقلی عرب رستمی ‌پدر شهیدان عرب رستمی‌متولد روستای رستم آباد جوادآباد از توابع شهرستان ورامین است. او چهار پسر و دو دختر داشته که سه تا از پسرهایش را در راه عزت و آبادانی ایران فدا کرده. از او در رابطه با پسرهای شهیدش پرسیدیم و پدر اینگونه برایمان روایت کرد:
بنده متولد سال 1315 هستم و 15 خرداد سال 42 را به خاطر دارم؛ اما چنان ورزیده نبودم که همراه بقیه در قیام شرکت کنم. فقط به خاطر دارم که مردم با بیل و کلنگ و شمشیر به سمت باقرآباد می‌روند. اما زمان انقلاب در مساجد فعالیت انقلابی داشتم. حکومت نظامی‌بود و من می‌خواستم همراه شریکم بروم به سمت روستایمان که نیروهای شاه مقابل ماشین زانو زدند و اسلحه را به سمت‌مان گرفتند. ولی یکی از آشناها آمد و گفت و اینها راننده هستند. نیروهای شاه هم که متوجه شدند رهایمان کردند.
از سال 60 به استخدام سپاه درآمدم و اکنون بازنشسته هستم. رزمنده لشکر سید الشهدا(ع) بودم.
فرار از ارتش، به دستور امام حضور در ارتش، به دستور امام!
محمد فرزند ارشدم بود که در سال 1339 در شهرری به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی را در مدرسه ابن‌سینا گذارند و پس از مهاجرت به ورامین، راهنمایی را در مدرسه شهید رجایی خواند. وقتی در محله کارخانه قند پایگاه بسیج بر پا شد جزو اولین افرادی بود که عضو پایگاه بسیج شد.
محمد در سن 15 سالگی به عنوان سرباز وارد نیروی زمینی ارتش شد. دوره آموزشی را در پادگان عجب‌شیر گذراند و عضو لشگر 92 زرهی اهواز شد. محمد با دو نفر دیگر؛ مجتبی شرفی و حسن نوری دوست شده بود. اینها هر سنگری می‌رفتند با هم بودند. حتی اگر شب عملیات بود یکی از آنها نمی‌رفت آن دو تای دیگر هم نمی‌رفتند. هر سه هم شهید شدند.
محمد 8 ماه در منطقه بود و وقتی امام (ره) دستور دادند سربازان از پادگان‌ها فرار کنند به خانه برگشت و زمانی امام (ره) فرمودند هر کس می‌تواند و جبهه نرود گناه کرده، محمد راه افتاد و رفت جبهه. محمد و این دو دوستش روز یازدهم شهریور سال 60 در عملیات طریق ‌القدس، به خاطر لو رفتن عملیات و خیانت  بنی‌صدر، در تپه‌های الله اکبر بستان به شهادت رسیدند. پسرم محمد آن زمان راننده نفربر بود، یک موشک به‌تانکشان برخورد می‌کند و همگی می‌سوزند.
بنده رفتم بستان پیکرش را بیاورم که دیدم اگر ده تا لشکر هم برود نمی‌تواند او را بیاورد چون آنجا به شدت زیر آتش بود. بالاخره سه ماه پس از شهادتش، وقتی بستان آزاد شد پیکر محمدم برگشت و او را در گار شهدای ورامین به خاک سپردیم.
محمد فرزند نخست خانواده و برای همین هم برای ما عزیزتر بود. احترام خاصی به پدر و مادر می‌گذاشت. می‌گفت می‌خواهم کار کنم که یک ماشین لباسشویی برای مادرم بخرم. همین کارهایش باعث شد که بعد از شهادتش من نابود شوم. من حضورش را همیشه در کنار خودم حس می‌کنم. یک بار من بیمار بودم. محمد با لباس سفید آمد و گفت بابا چرا خوابیده‌ای؟ گفتم بابا مریض شده‌ام. گفت بلند شو، حالت خوب است. وقتی رفت من صحیح و سالم بلند شدم.
اسلحه‌ای که بر زمین نماند
اصغر در سال 1345 در محله پل سیمان شهرری به دنیا آمد. سال‌های اول و دوم ابتدایی را در شهرری گذراند و وقتی آمدیم ورامین تا آخر دوره راهنمایی مثل برادرش در مدرسه شهید رجایی ورامین تحصیل کرد. اصغر تا اول دبیرستان درس خواند و بعد از شهادتش به او دیپلم افتخاری دادند.
مبارزه برای حضور در جبهه
اصغر از زمانی که خودش را شناخت رفت و عضو بسیج کارخانه قند شد. بسیج را ترک نمی‌کرد و شب هم که می‌آمد خانه با همان لباس بسیجی می‌خوابید. از وقتی هم که در پایگاه بسیج مهدیه عضو شد چندین بار خواست برود جبهه و هر بار به خاطر سن کمش ما مخالفت می‌کردیم؛ اما وقتی پیکر محمد را آوردیم اصغر تحمل نکرد و گفت من می‌خواهم بروم انتقام برادرم را بگیرم. گفتیم تو الان قدرت جنگیدن را نداری. آن زمان تنها 16 سالش بود. رفت سپاه و پیگیر شد، که آنها هم گفته بودند کم سن و سال هستی و تو را نمی‌بریم. او هم آمد و در شناسنامه‌اش دست برد و کپی را برد داد سپاه. کارهایش را انجام داد و فقط منتظر اجازه ما بود. مادرش می‌گفت او هر روز می‌نشیند و‌گریه می‌کند و می‌گوید من می‌خواهم بروم جبهه، چرا پدرم نمی‌گذارد. من رفتم به سرپرستشان گفتم اگر می‌شود با او صحبت کنید او می‌خواهد برود جبهه در صورتی که تازه سه ماه است که برادرش شهید شده. او هم به اصغر گفته بود هنوز زود است، بگذار درست تمام شود، بعد برو. اصغر گفته بود شاید تا سه ماه دیگر جنگ تمام شود.
من هم دیگر خسته شدم و گفتم تو را امتحان می‌کنم. یک فرش سنگین در منزل داشتیم، گفتم اگر می‌خواهی بروی جبهه باید ثابت کنی توانمند شده‌ای و می‌توانی اسلحه و کوله‌بار حمل کنی. من می‌افتم روی این فرش، باید مرا با این فرش بلند کنی، اگر توانستی به تو اجازه می‌دهم بروی جبهه. من افتادم و او با گفتن یا امام زمان(عج) و یا مهدی ادرکنی من را بلند کرد و گذاشت زمین. بعد هم گفت حالا مرد است و قولش. من هم بلند شدم و صورتش را بوسیدم و رضایت دادم که برود. گویا برای اینکه در این کار موفق شود نذر امام رضا(ع) کرده بود
فردای آن روز بعد از نماز دیدم از کمد صداهایی می‌آید. مادرش گفت انگار اصغر می‌خواهد برود. رفتم به او گفتم چرا ساکت را جمع کردی؟ حالا سه، چهار ماه طول می‌کشد تا سپاه کارها را انجام بدهد و تو را اعزام کنند، کلی مقدمات دارد و باید اقدام کنی، مگر به این زودی‌ها تو را می‌برند؟ گفت امروز اعزام است و من کارهایم را انجام داده‌ام، من آماده ام. گفتم صبر کن به تو پول بدهم. گفت نه تو می‌خواهی بیایی صحبت کنی که من را نبرند! گفتم برو خدا به همراهت.
غذای بیت‌المال را خورده‌ام و حالا جبهه نروم؟
اصغر هنگامی که همراه 10 مینی ‌بوس از بچه‌‌های ورامین عازم مناطق جنگی می‌شدند، از من خواست دنبالش نروم. او همراه نیروهای دیگر اعزامی از ورامین دوره فشرده سه ماهه آموزشی را در پادگان امام حسین(ع) گذراند. یک بار که برای مرخصی آمد گفت: آموزش‌ها خیلی سخت است. به او پیشنهاد دادم خوب دیگر نرو؛ اما گفت: باباجان، غذای بیت‌المال را خورده‌ام، حالادیگر نروم؟
خونی که ثمر داد و شهری که آزاد شد
بعد از اتمام آموزشی او را بردند پادگان دوکوهه و سپس عملیات بیت المقدس انجام شد که همان جا شهید شد. بعد از سه روز به ما خبر دادند که اصغر در بیمارستان امام خمینی(ره) تبریز بستری شده و گفته به دادم برسید. ما بلند شدیم و شبانه حرکت کردیم و ساعت شش صبح رسیدیم بیمارستان. گویا اصغرم این سه روز زنده بوده، فقط هم یک تیر به قلبش خورده بود. تیر را که از قلبش بیرون می‌آورند شهید می‌شود. ما که رسیدیم هنوز بدنش گرم بود و او را در سردخانه گذاشته بودند. او در روز 24 اردیبهشت سال 61 به شهادت رسید. و ۶ روز بعد از شهادت اصغر بود که خرمشهر به خواست خدا آزاد شد.
قبل از اینکه اصغر به شهادت برسد به من الهام شده بود که او دیگر برنمی‌گردد. من رفتم عکاسی و عکس اصغر را دادم که چاپ کنند. عکاس گفت این عکس‌ها را برای چه می‌خواهی؟ گفتم می‌دانم پسرم شهید می‌شود. و زمانی که اصغر به شهادت رسید رفتند و عکس‌ها را گرفتند.
شهادت بعد از 20 سال جانبازی
 اکبر فرزند دومم و کارمند بنیاد شهید بود، یک روز از بنده خواست اجازه بدهم مثل برادرانش به جبهه برود، من  هم به خواسته او احترام گذاشتم و به او اجازه دادم. وقتی برگشت رئیس ‌وقت بنیاد شهید که یکی از سران فتنه 88 بود، او را اخراج کرد. گفت چرا بدون اجازه ما رفتی جبهه؟ اکبر گفت امام(ره) دستور داده. رفتم آنجا داد و بیداد کردم و گفتم هر کس برود جبهه باید اخراج شود؟
در کل هر زمانی که عملیات می‌شد برای کمک  می‌رفت، تا اینکه در عملیات خیبر شیمیایی شد، موجی هم شده بود و 30 درصد جانبازی داشت. با همان وضع چند سال زندگی کرد؛ ریه‌ها و روده‌های او دوبار عمل شد، ولی فایده‌ای نداشت و دوباره در اثر مواد شیمیایی بدنش بعد از شش ماه تاول می‌زد و درد او شروع می‌شد.
او در بیمارستان صدرا بستری بود، شب ولادت حضرت ابوالفضل(ع) بود و ما رفتیم که او را بیاوریم خانه، گفت امشب جانبازان اینجا جشن گرفته‌اند، نمی‌آیم. فردا بیایید من را بیاورید. ساعت 5 صبح روز بعد، یعنی روز جانباز به شهادت رسید.
پسرم پس از 20 سال تحمل درد و سختی در رمضان سال ۱۳۹۰ به شهادت رسید، از او سه پسر و دو دختر برای ما به یادگار مانده است. زمان شهادتش پسر کوچکش سه ساله بود. دو پسر بزرگش یکی 30 سالش است و هنوز نتوانسته ازدواج کند. یک پسر کوچکتر هم دارد که ازدواج کرده. هر دو بیکار هستند. دو دختر دارد که یکی ازدواج کرده و دیگری در منزل است و یک پسر کوچک هم دارد. حتی یک خانه به اینها ندادند.
همراهی مادر با جبهه
مادر شهدا بعد از شهادت اصغر می‌رفت جبهه و لباس‌های رزمندگان و پتوهای غرق به خون آنها را می‌شست. او سال 78 در جریان تشرفمان به مکه برای به جا آوردن حج واجب، در مکه بیمار شد. او را بردیم بیمارستان اما صبح دیگر به هوش نیامد و فوت کرد.
محمد را از پلاکش شناختیم
فاطمه عرب رستمی‌خواهر شهدا که 9 سال از محمد کوچکتر است، در رابطه با برادران شهیدش می‌گوید: جریان شهادت محمد از این قرار است که بنی صدر به بعثی‌ها گفته بود اگر توپ خانه ایران خاموش شود به شما اطلاع می‌دهم و همین کار را هم کرده بود. در جریان درگیری بستان نیروهای ما را زیر آتش گرفته بودند، محمد و تعدادی از همرزمانش هم که در یک نفربر بودند مورد اصابت قرار می‌گیرند و هر 9 نفر داخل نفربر می‌سوزند. بستان به دست عراق می‌افتد و تا زمانی که بستان آزاد شود پیکر محمد آنجا می‌ماند. ما هم فقط از روی پلاک او را شناختیم.
اصغر 8 ماه بعد از شهادت محمد گفت من حتما باید بروم. پدرم هم که خیلی به محمد وابسته بود ضربه بدی خورده بود؛ ولی در نهایت اجازه داد که اصغر هم برود. به اصغر گفتند تو نمی‌توانی اسلحه به دست بگیری. چون جثه خیلی ریزی داشت؛ اما او گفت من اسلحه برادرم را زمین نمی‌گذارم.روز سوم شهادت اصغر، نامه‌ای از او به دست ما رسید. در آن، از تمام فامیل و همسایه‌ها نام برده بود. یک قلب هم کشیده بود و تیری در آن و نوشته بود شهید قلب تاریخ است.
روحیه قوی پدر
روحیه پدر خیلی خوب بود، درست است که بعد از شهادت محمد خیلی به هم ریخته بود؛ اما بعد توانست با ایمان و توکل به خدا روحیه‌اش را بازگرداند؛ برای همین هم وقتی اصغر به شهادت رسید خیلی به خودش مسلط بود و ماها را هم آرام می‌کرد. من سه تا پسر دارم، اما تحمل پدرم را ندارم که بتوانم بچه‌هایم را به راحتی به جبهه بفرستم. با این حال ما همیشه پای کار هستیم و هر وقت رهبر عزیزمان امر بفرمایند برای
جهاد می‌رویم.
هدیه رهبر انقلاب به خانواده شهدا
حدود سه سال پیش یک دیدار خصوصی با حضرت آقا داشتیم. زمانی که ایشان آمده بودند ورامین، خواهرم و همسرش که هر دو سپاهی هستند برای ایشان می‌نویسند و تقاضای ملاقات خصوصی می‌کنند. بعد از چند سال م تماس گرفته بودند و گفته بودند هر چند نفر که هستید می‌توانید برای ملاقات بیایید. ما هم حدود 12 نفر شدیم و رفتیم. چند خانواده شهید دیگر هم آمده بودند. ما نزدیک آقا نشسته بودیم. آقا چفیه و انگشتر خودشان را به پدر دادند. به هر کدام از ما هم یک انگشتر دادند. در کل انگار یک خانواده بودیم که دور هم جمع شده بودیم. گویا داریم با پدرمان صحبت می‌کنیم. حضرت آقا، هر کدام از ما را با اسم صدا می‌کردند.

Image result for ‫گل لاله‬‎


 
 گفتگو  با همسر مدافع حرم و شهید عاشورا ناصر مسلم سواری:
 
كارگر ساده‌ای كه شهید مدافع حرم شد
 
    ۱۳۹۹/۰۸/۰۶

تمام دنیا جمع شده‌اند؛ جبهه استكبار، كفار، صهیونیست‌ها، مدعیان اسلام امریكایی، وهابیون آدمكش، همه و همه صف واحدی تشكیل داده‌اند و هدفشان شكست اسلام حقیقی و عاشورایی و شكست نهضت زمینه‌سازان ظهور است.

خط مقدم نبرد بین حق (جبهه مقاومت) و باطل در شام است. اما مبارزان و مدافعان حرم نیك می‌دانند كه این خاكریز نباید فرو بریزد. یكی از این مدافعان حرم، شهید ناصر مسلم سواری است. كارگر ساده‌ای كه مظلومانه به شهادت رسید و در گمنامی به خاك سپرده شد. در دومین سالگرد شهادتش با فرحه شریفی همسر شهید همكلام شدیم و ایشان از مظلومیت و شهادت همراه و همسفر زندگی‌اش می‌گوید.
 

چه معیارهایی باعث آشنایی و ازدواج شما با همسرتان شد؟

آشنایی ما از طریق همسرخواهرم بود. ایشان همراه با دامادمان در یك شركت كار می‌كرد و كارگر بود. به دامادمان گفته بود برای ازدواج به دنبال دختری مومن است. او هم به من گفت كه ناصر پسر بسیار خوبی است، مرد بزرگی است. اهل زندگی و رزق حلال است. در نهایت قرار ملاقاتی با هم گذاشتیم. همدیگر را دیدیم و با هم صحبت كردیم. ناصر ساده بود و مهربان، همان دیدار اول، كافی بود تا من ازدواج با او را برای خود افتخاری بدانم. هر چه خانواده مخالفت كردند من نپذیرفتم.

شهید ناصر مسلم‌سواری، دومین شهید مدافع حرم اهواز است. یک کارگر ساده و بی‌ادعا که اخلاص، شجاعت و عشق او به دین و ولایت و فداکاری‌هایش در میدان رزم، او را به الگویی مانا برای نسل جوان و همشهری‌هایش تبدیل کرده است. شهید مدافع حرم مسلم‌سواری، امکان حضور در سوریه و مقابله با تروریست‌ها را نداشت، اما آن‌قدر پیگیری کرد تا بالاخره مجوز اعزام را گرفت. همسر شهید مسلم‌سواری در مصاحبه با کیهان درباره شرط وی برای ازدواج گفته بود: در اولین جلسه‌ای که با هم صحبت کردیم؛ بی‌مقدمه دو شرط برای ازدواجمان مطرح کرد، شرط اول مقید بودن به نماز‌، مخصوصا نماز صبح بود و دوم رعایت حجاب. همین حقیقت بود که مرا به سوی ناصر جذب کرد؛ در دوره و زمانه‌ای که جوان‌ها کمتر دغدغه‌هایی از این دست دارند؛ یک پسر 21 ساله شرط ازدواجش را نماز گذاشت و این خیلی برایم مهم بود.» فرزند شهید نیز درباره دلیل اعزام وی به سوریه گفته بود: بابا مرا صدا زد. به من گفت علیرضا می‌خواهم مثل یک مرد به من قولی بدهی. گفتم بابا چه قولی؟ بابا تلویزیون را روشن کرد. جنگ در سوریه را نشان می‌داد. به من گفت علیرضا می‌دانی اینها چه کسانی هستند؟ گفتم بله اینها داعشی‌ها هستند. گفته بود می‌دانی اینها ظلم می‌کنند و مردم بی‌گناه را می‌کشند؟ گفتم بله. گفت من لیاقت نداشتم در زمان جنگ باشم و سربازی هم نرفتم که به کشور و مردمم خدمت کنم. (چون فرزند شهید بود معاف شده بود.)می‌خواهم بروم در سوریه از مردم دفاع کنم تا افتخاری برای آقا امام زمان(عج) و امام ‌ای باشم. بعد از شهادتم به مادرت بگو.»

مخالفت خانواده برای چه بود؟

من مدیر آموزشگاه پیش دبستانی بودم و ناصر تحصیلات بالایی نداشت و فقط یك كارگر بود. خانواده ناصر چهار برادر و چهار خواهر بودند. ما كمی از لحاظ خانوادگی با هم تفاوت داشتیم اما من عاشق او شده بودم. ایمان، اخلاق و همت والایش در كسب نان حلال من را شیفته او كرده بود. وقتی من با ناصر آشنا شدم، ایشان یك نیروی داوطلب بسیجی بود. هر دو 21 سال داشتیم و با ازدواج با هم، زندگی سختی را آغاز كردیم. 13 بهمن ماه 1381 بود كه اولین‌های خانه و خانواده را به تنهایی آماده كردیم و همه چیز از صفر شروع شد. مدتی بعد از ازدواج ناصر بیكار شد و من هم اولین فرزند‌مان علیرضا را باردار بودم. می‌دانستم زندگی با او برایم سخت خواهد بود اما همه مسائل را از همان ابتدا قبول كردم. صحبت‌های روز اولش همیشه در گوشم طنین انداز می‌شود. تنها خواسته ناصرم از من، حفظ حجاب، نماز و ایمانی بود كه در بودن‌ها و نبودن‌هایش باید رعایت می‌كردم و به آن پایبند ‌بودم. به جرات می‌توانم بگویم اگر آن زمان من ایمانم 50درصد بود با دیدار و همراهی با ناصر به بالاترین حد خود رسید و با ناصر بود كه از خواب غفلت بیدار شدم. ما 11 سال در كنار هم در نهایت عشق، دلدادگی و سادگی یك زندگی بسیار موفق داشتیم. در سخت‌ترین شرایط حضورش، حرف‌هایش به من دلگرمی می‌داد.

از خانواده همسرتان كسی هم در دوران دفاع مقدس حضور داشت؟

بله ، پدرش از مردان مبارز زمان جنگ بود و بازنشسته سپاه است. كاظم و غانم از عموهای ناصر هستند كه بعد از تحمل سال‌ها درد و رنج و جراحت ناشی از اثرات شیمیایی به كاروان شهدا پیوستند. ناصر هم همواره از چرایی نبودن‌هایش در دوران دفاع مقدس می‌گفت و حسرت آن روزها را می‌خورد. می‌گفت اگر جنگ شود اولین نفری خواهد بود كه خود را به صفوف مقدم نبرد می‌رساند. می‌گفت می‌خواهم از اسلام دفاع كنم. ناصر با چنین تفكری رشد پیدا كرده و بزرگ شده بود. در نهایت هم به خواسته و هدفش رسید.

چند فرزند از شهید به یادگار دارید؟

علیرضا متولد 26اردیبهشت 1383 است. بیتا و همتادو قلو‌های شهید هستند كه در 28 آبان ماه 1386به دنیا آمدند و فرزند آخرمان بنیامین است كه ناصر وابستگی و علاقه عجیبی به او داشت در 17 اسفند ماه 1390 خود را به جمع خانواده‌مان رساند. ناصر در تربیت بچه‌ها و نگهداری از آنها خیلی به من كمك می‌كرد. اجازه نمی‌داد تا اذیت شوم. تا قبل از رفتنش همواره كنارم بود و كمك حالم.

شهید چه زمانی به افتخار دفاع از حرمین مشرف شد؟

كمی قبل از رفتنش برای دفاع از حرمین شریفین، حال و هوای ناصرم فرق كرده بود. تماس‌های گاه و بیگاهش من را كمی نگران كرده بود. اما به همسفرم اعتماد داشتم. راستش آن زمان زیاد از درگیری‌های سوریه و عراق نمی‌دانستم. اما ناصر همواره پیگیر بود و در تلاطم. 7مهر ماه 1392 به قصد عزیمت به مشهد و زیارت امام رضا (ع)‌از ما خواست كه همراهش باشیم اما مدرسه علیرضا شروع شده بود و مجبور شد خودش به تنهایی برود. ناصر از ما خداحافظی كرد و رفت.

شما از رفتنش به سوریه اطلاعی نداشتید؟ زمان رفتن حرفی نزد؟

نه، آن روز حرفی نزد. همه كارهایش را كرد. اصلاً فكر نمی‌كردم كه آن روز و آن خدا‌حافظی آخرین خداحافظی‌مان باشد. بچه‌ها همگی خواب بودند، آنها را بوسید و بعد رو به من كرد و گفت: مادر علی ما 10 سالی را در كنار هم بودیم، می‌خواهم اگر خوبی یا بدی دیدی از من بگذری و حلال كنی. به او گفتم چرا اینگونه صحبت می‌كنی؟! گفت من كه نمی‌دانم بیرون از این خانه چه اتفاقی ممكن است برای من بیفتد. می‌خواهم از من راضی باشی. می‌خواهم بروم و شاید دیگر برنگردم.

بعد از رفتنش چند باری با هم در تماس بودیم. تا اینكه دیگر همراهش خاموش شد ومن 15 روز از ناصرم بی‌خبر ماندم. نمی‌دانستم چه كنم. بعد از 15 روز تلفنم زنگ زد و صدایی كه از فاصله خیلی دور می‌آمد من را مادر علی خطاب كرد و ابتدا صدا را نشناختم. آن صدا گفت: منم همسرت ناصر، آنقدر غریبه شدم كه من را نمی‌شناسی؟! با گریه گفتم ناصر تو هستی؟ گفت بله. من سوریه هستم و از حرم زینب (س)‌ دفاع می‌كنم. می‌خواست صدای بچه‌ها را بشنود. بنیامین كه تازه به حرف آمده بود گفت بابا، بابا بعد تماس قطع شد.

بعد از اینكه متوجه شدید به سوریه رفته است، اعتراضی نكردید؟

شب دوم بود ساعت 12 شب تماس گرفت. من برای اینكه ناصر را برگردانم، گفتم ناصر بنیامین مریض شده، خواهش می‌كنم برگرد. گفت مادر علی! در این وضعیت خودت قاضی باش و قضاوت كن. گفت فرزند تو عزیز‌تر است یا زینب كبری (س)‌. ایشان را از كربلا تا شام با تازیانه كشاندند. خودت قضاوت كن. من شرمنده و خجالت‌زده شدم. حرفی برای گفتن نداشتم. گویی آرامش خاصی گرفته باشم تمام بی‌تابی‌های نه و دلتنگی‌هایم تمام شد و لذتی خاص در دلم احساس كردم. همه چیز را فراموش كردم وگفتم ناصر خوش به سعادتت ما را دعا كن.

چگونه از شهادتش مطلع شدید؟

مدتی بعد، كسی تماس گرفت و به بهانه آوردن امانتی ناصر از سوریه آدرس خانه را پرسید. به او گفتم برادر! ناصر شهید شده است. گفت نه، خانم صلوات بفرست. فردای آن روز از سر و صدای خیابان و دویدن‌های علیرضا متوجه شدم كه خبر شهادت ناصر را آورده‌اند. علیرضا گفت مادر همه از بابا حرف می‌زنند. بنیامین را در آغوش گرفتم و به خیابان دویدم. آمده بودند تا خبر شهادت ناصرم را بدهند. ناصر 20 آبان ماه 1392 مصادف با عاشورای حسینی در سوریه به شهادت رسید و پیكرش 2آذرماه به دست ما رسید و در 5 آذر ماه 1392 تشییع و خاكسپاری شد. همه فرماندهان و همرزمان ناصر از شجاعت و دلاوری او حرف می‌زدند. از حماسه سرایی‌اش در منطقه. اما اینجا ناصر در گمنامی تمام به خاك سپرده شد.

فقدان چنین مردی در زندگی‌تان خلل وارد نكرد؟ تربیت و رسیدگی به بچه‌ها برایتان دشوار نیست؟

ابتدا خیلی ناراحت بودم و نبودن‌هایش برایم با چهار فرزند دشوار بود. به ناصر گله كردم كه ما را تنها رها كرده‌ای و رفته‌ای. اما ناصر به خوابم آمد و گفت مادر علی! ناراحت نباش. من تو را دست كسی سپردم كه خودش همه جوره هوایت را دارد. او نگاهت می‌كند و همین برای تو كافی است. پرسیدم من را به كه سپرده‌ای؟! گفت به خانم حضرت زینب (س)‌. اما امروز كه با شما صحبت می‌كنم و دو سالی از نبودن‌هایش می‌گذرد، ‌افتخار می‌كنم كه لیاقت همسر شهید شدن آن هم همسر شهیدمدافع حرم شدن را پیدا كردم. به خود می‌بالم كه از فرزندان و دردانه‌های شهید مدافع حرم نگهداری می‌كنم و لیاقت پیدا كردم تا امانتدار شهید باشم. گاهی هر چهار‌تایی شان گریه می‌كنند و بهانه می‌گیرند اما همه اینها و همه اذیت‌هایی كه در مسیر تربیت آنها تحمل می‌كنم برایم حكم جهاد را دارد و لذتبخش است. من هنگام آرام كردن بچه‌ها و در لالایی شبانه‌شان، داستان كربلا روایت می‌كنم و در مراسم تشییع شهدا همراه با چهار فرزندم شركت می‌كنم. من می‌دانم كه ناصر هم در كنار ما زندگی می‌كند. او از من و خانواده‌اش محافظت می‌كند و من وجودش را در زندگی‌ام حس می‌كنم. خوب به یاد دارم آن شبی را كه بیتا تب كرده بود و نیمه‌های شب از خواب پرید، دیدم آرام شده و حالش خوب است. گفت مامان بابا آمد و یك لیوان آب به من داد و گفت بخور تا خوب شوی. من آن زمان شاید 50درصد ناصر را حس می‌كردم و می‌دیدم اما امروز و بعد از شهادتش صد‌درصد او را در كنار خود می‌بینم و این بودن‌هایش به من صبر می‌دهد.

بسیاری از حضور نیروهای ایرانی در دفاع از اسلام و اهل بیت در آن سوی مرزها با طعنه و كنایه سخن می‌گویند، نظر شما در اینباره چیست؟

آن زمان كه امام حسین (ع)‌در واقعه كربلا ندا سر داد: هل من ناصر ینصرنی و كمك خواست، ما نبودیم. اما امروز ما هستیم. من ندای امام حسین (ع)‌را ندای ابوالفضل عباس (ع)‌را برای یاری خواهرشان شنیدم. اینكه ما فقط نظاره‌گر باشیم، این صحیح نیست، اینكه فقط ادعا داشته باشیم و طعنه‌هایمان دل مبارزان و خانواده شهدا را بلرزاند كافی نیست، پس چه فرقی با یزیدی‌های زمان و داعشی‌ها داریم. شاید كمی باورش برای شما سخت باشد اما امروز علیرضای من كه 11 سال بیشتر ندارد هم هوای دفاع از حرم به سر دارد. از من می‌خواهد تا اذن رفتن بدهم. من هم می‌گویم من راضی ام به محض اینكه اجازه و امكان رفتنت فراهم شود، خودم توشه سفرت را می‌بندم و روانه‌ات می‌كنم. طعنه نااهلان و نابخردان كه همیشگی است. در همه دوران‌ها و اعصار شنیده و دیده شده كه عده‌ای مخالفت می‌كنند. حق هم دارند، چه انتظاری از آنها می‌شود داشت. آنها كه نمی‌فهمند شهادت یعنی چه، آنها كه نمی‌دانند دفاع از حرم عقیله بنی‌هاشم یعنی چه. اما دیدار با رهبری دل‌هایمان را آرام كرد و همه زندگی‌مان را بیمه ساخت.

از دیدارتان با رهبر كه همه زندگی‌تان را بیمه آن می‌دانید برایمان بگویید.

بله، سعادت دیدار آقا را پیدا كردیم. بزرگ‌ترین افتخاری كه نصیب من و بچه‌ها شد. خیلی این دیدار به من روحیه داد. با دیدن آقا آرامش خاصی پیدا كردم. این دیدار بهترین لحظات زندگی من بود. با جمعی از خانواده‌ها رفتیم. رهبری فرمودند: ما از خدا می‌خواهیم كه به شما صبر بدهد و راه شهدا را ادامه دهیم. این بزرگترین افتخار است كه خدا نصیب شما كرده است. من واقعاً از شما همسران شهدا سپاسگزارم.»

وقتی رهبر این جمله را فرمودند، دیگر نمی‌دانستیم چه باید می‌گفتیم. او با آن همه عظمت و بزرگی از ما قدر‌دانی كرد. آقا بچه‌های شهید را چون پدری نوازش كردند. بنیامین به ناگاه به سمت ایشان دوید و به آغوش پدرانه رهبر پناه برد.

و در پایان اگر سخنی دارید بفرمایید؟

هیچ وقت فكر نمی‌كردم یك كارگر ساده، آنقدر پیش خدا عزتمند و عزیز شود كه خدا انتخابش كند و شهادت را به او بدهد. این برایم تعجب آور است و خداوند اینها را نصیب ناصر من كرد. ناصر همچون دیگران زندگی داشت و چهار فرزند كه عاشقانه آنها را دوست داشت. اما بین خدا و خودش بهترین را انتخاب كرد. دفاع از حرم‌زینب(س)‌ افتخار كمی نیست. مدافعان حرم همه همت‌شان دفاع از اسلام و قرآن بود. ناصر من ناصر و یاور امام زمان خویش شد. از همه می‌خواهم گوش به فرمان ولایت فقیه باشند تا شرمنده شهدا نشویم. اولین خواهشی كه از همه مسلمانان به ویژه مسلمانان كشورم دارم این است كه هرگز اجازه ندهند تا خون شهدا كمرنگ شود. از رومه جوان هم سپاسگزارم كه اشاعه‌دهنده فرهنگ ایثار و شهادت است.

تاریخ انتشار: ۱۹ آبان ۱۳۹۴

Image result for ‫گل لاله‬‎



گفتگو با همسر شهید مدافع حرم جاویدالاثر علیرضا بریری»:
 
خدا را شکر می‌کنم از اینکه مانع رفتنش نشدم/
 
با تمام وجود حس می‌کردم علیرضا» برنمی‌گردد
 

خدا را شکر می‌کنم از اینکه مانع رفتنش نشدم/ با تمام وجود حس می‌کردم علیرضا» برنمی‌گردد

همسر شهید بابلسری مدافع حرم جاویدالاثر علیرضا بریری» گفت: موقع رفتن علیرضا، پسرم را در بغلم فشار دادم و گفتم محمدامین، بابایی این دفعه دیگر برنمی‌گردد. با تمام وجود حسش کردم.

نام فامیل او ما را به یاد بریر بن خضیر» یکی از یاران اباعبدالله الحسین(ع) در کربلا می‌اندازد که تا پای جان بر سر عهدش با جانان ماند و کربلایی شد. شهید مدافع حرم علیرضا بریری را از زبان همسرش کوثر پوررمضان بیشتر خواهیم شناخت.

فصل آشنایی‌تان با شهید بریری از کجا رقم خورد؟

من و علیرضا هر دو بچه یک محل بودیم. سادات محله» که یکی از محله‌های قدیمی بابلسر است. علیرضا متولد 30 فروردین 66 بود. شناخت زیادی نسبت به هم نداشتیم اما با ایشان از طرف یکی از دوستانشان که هم‌محلی ما بود به هم معرفی شدیم. از آنجایی که پدر ایشان و پدر من با هم همکار بودند، مراحل آشنایی و خواستگاری به فاصله حدود دو ماه برگزار شد. زمان آشنایی من و علیرضا ایشان دانشجوی دانشکده افسری بود و مهم‌ترین حرفش این بود که شغلش پر از مشغله و بسیار پرمخاطره است و سختی‌های زیادی در زندگی آینده خواهیم داشت. او از سختی و نبودن‌هایش در زندگی برایم گفت. البته از آنجایی که پدر من هم نظامی بودند تقریباً به این سختی‌ها واقف بودم. علیرضا در همان صحبت‌های ابتدایی از قناعت برایم گفت و اینکه باید قناعت را در زندگی‌مان همواره مد نظر داشته باشیم. ما در تاریخ 10 فروردین ماه سال 1387 عقد کردیم. آن زمان 19 سال داشتم. در دوران عقد خیلی کم حضور داشت، اما وقتی که بود در واقع نبودنش را جبران می‌کرد.
 
خانواده شما چقدر با مفهوم جهاد و شهادت آشنا بود؟

 علیرضا ارادت خاصی به شهدا داشت. همواره به شهدا و سعادتشان غبطه می‌خورد. علاقه زیادی به شهدای غرب کشور داشت. همیشه هم می‌گفت شهدای جنگ که در مناطق غرب به شهادت رسیدند مظلوم‌ترین شهدای ما بودند. از همان ابتدا حرف از شهادت در خانواده ما بود. همیشه وقتی به مزار عمویشان می‌رفت می‌گفت فکر کن عکس من را روزی بر سنگ مزار حک کنند و بنویسند شهید علیرضا بریری. وقتی این صحبت‌ها را می‌کرد بسیار شاد و خوشحال بود. همواره می‌گفت دعا کن که من به آرزوی خود که شهادت است برسم. من هم می‌گفتم دعا میکنم همیشه باشی و در راه اسلام و امام زمان(عج)‌ و برای رهبر و مملکت سربازی کنی و از خاکمان دفاع کنیم. می‌گفت این خوب است، اما دعا کن به آرزویم  برسم.  پدر من و پدر علیرضا هر دو از رزمندگان و از جانبازان دفاع مقدس هستند. عمو و دایی علیرضا از شهدای دوران دفاع مقدس هستند. شهید علیرضا بریری عموی علیرضا است که نام علیرضا هم به یاد این شهید بزرگوار از ایشان گرفته شد. عموی خودم هم شهید است و یکی از سرداران شهید بابلسر. جنگ در زندگی هردوی ما بود. هر دو بچه جنگ بودیم و بعد از آن به خاطر شغل پدرهایمان که هر دو پاسدار بودند، یک سر زندگی‌مان به جنگ می‌رسید.

من و علیرضا هشت سال با هم زندگی کردیم و خداوند بعد از 6 سال به ما فرزندی عطا کرد به نام محمدامین؛ پسرمان متولد 25 فروردین ماه 1393 است که بیش از دو سال دارد.

محمدامین الان خیلی دلتنگ پدرش می‌شود. این روزها تازه به حرف آمده و شیرین‌زبانی می‌کند. اما حیف که پدرش نیست تا من ذوق و خوشحالی این لحظه‌ها را در صورت هر دویشان ببینم. این روزها که محمدامین را می‌بینم متوجه شباهت زیاد او با پدرش می‌شوم.

به نظر شما چه شاخصه‌های اخلاقی در وجود همسرتان ایشان را به سوی شهادت کشاند؟

در مورد ویژگی‌های اخلاقی باید به شجاعت، تقوا و توجه خاص ایشان به رزق حلال اشاره کنم؛ همواره می‌گفت که این رزق روی محمد‌امین تأثیر می‌گذارد و بسیار روی این موضوع حساس بود. مهم‌تر از همه فوق‌العاده شوخ‌طبع بود.
 
از چه زمانی حرف اعزامشان پیش آمد؟

اولین باری که حرف از رفتن و مدافع حرم شدن به میان آمد زمانی بود که بعد از 9 ماه اسمش برای اعزام درآمده بود. علیرضا 9 ماه قبل برای رفتن به سوریه ثبت‌نام کرده بود و کاملاً داوطلبانه برای دفاع از حرم رفت.

بعضی از مردم می‌پرسند همسرت را به اجبار بردند؟ می‌گویم نه. کاملاً داوطلبانه و با خواست عمیق قلبی رفت.

وقتی به من گفت میخواهم بروم سوریه، واقعاً شوکه شدم چون اصلاً حرفی از اسم‌نویسی‌شان به من نزده بود. به من گفت: یعنی ناراضی هستی؟ گفتم ناراضی نیستم اما. . .

قبل از تمام شدن حرفم به من گفت: فکر کن اینجا صحرای کربلا است. امروز روز عاشورا و آقا امام حسین(ع) هل من ناصر سر داده و تو می‌خواهی جلوی من را بگیری؟ راستش دیگر حرفی برای گفتن نداشتم. همین برای مجاب شدن صد در صدم کافی بود و خوشحالم و خدا را شکر می‌کنم از اینکه مانع رفتنش نشدم. سه روز بعد یعنی دقیقاً 20 آبان ماه 94 عازم سوریه شد.

مرتبه اول 49 روز طول کشید و ایشان در 9 دی ماه 94 برگشت، وقتی برگشت کاملاً حالش منقلب بود. می‌گفت شاید باور نکنی اما من معنی شهدا شرمنده‌ایم» را با تمام وجود حس کردم. از اینکه موقع برگشت همسنگرانش شهید شده بودند و ایشان سالم مانده بود، واقعاً احساس شرمساری می‌کرد.  فوق‌العاده ناراحت بود وقتی برای مدافعان حرم کاروان استقبال گذاشته بودند. ایشان همان ابتدای ورودی شهر پیاده شد و خودشان با تاکسی آمد خانه. بعد از بازگشت از سوریه واقعاً بی‌تاب بود و همه‌اش در فکر فرو می‌رفت و م‌گفت: کوثر دلم آشوب است. دعا کن بروم. دعا کن به آرزویم برسم. علیرضای من، عاشق دریا بود و مثل همیشه که دلش می‌گرفت، روی اسکله سنگی می‌رفت تا کمی آرام بگیرد.
 
 از آخرین لحظات وداع و لحظات جدایی‌تان برایمان بگویید

دفعه دوم حدود ساعت 10 شب به علیرضا زنگ زدند و گفتند که باید ساعت سه صبح بروند. ایشان هم چون محل کارشان ساری بود، برای آماده شدن وقت زیادی نداشتند. همان روز رفته بودیم بیرون برای تهیه لوازم مورد استفاده‌شان. وقتی اذان شد، سریع از ماشین پیاده شد تا برود مسجد نماز بخواند (علیرضا اکثراً دائم‌الوضو بود). همان موقع محمدامین را در بغلم فشار دادم و گفتم محمدامین، بابایی این دفعه دیگر برنمی‌گردد. با تمام وجود حسش کردم.

وقت رفتن ما را به خانه مادرم برد و گفت: مامان بیا این دخترت با یک دانه اضافه، امانت بود دستم مواظب امانتم باشید. هوای کوثر را داشته باشید، بی‌قراری نکند، خیلی مراقب محمدامینم باشید. خوب تربیتش کنید تا همواره با ولایت باشد، آخرین باری هم که زنگ زد سه روز قبل از شهادتش بود. راستش همه‌اش به علیرضا می‌گفتم خیلی مراقب خودت باش یعنی شاید تا پایان تماسمان 10 بار به علیرضا همین را می‌گفتم که ناگهان گفت: باشد اما داری میزنی زیرش! تو باید دعا کنی من برم. باید خودت را آماده کنی که دیگر برنگردم و دیگر برنگشت.
 

آن روز صبح محمد‌امین خوابیده بود، علیرضا نتوانست با پسرش صحبت کند، علیرضا گفت غروب زنگ می‌زنم با محمدامین صحبت می‌کنم. همیشه وقتی می‌رفت مأموریت می‌گفت از همه بیشتر دلم برای محمدامین تنگ می‌شود. آخر صدای همه شما را می‌شنوم و با شما صحبت می‌کنم اما محمد امین که نمی‌تواند صحبت کند. دلم برایش تنگ می‌شود اما. . .

این آخرین تماس علیرضا بود و دیگر نه محمدامین صدای پدرش را شنید و نه علیرضایم صدای محمد‌امین را. بزرگ‌ترین سفارش‌شان به من همیشه و همیشه اول نماز اول وقت و دوم حفظ حجاب به بهترین شکل و سوم تابع محض ولایت فقیه ماندن بود.
 
 از شهادتشان چطور اطلاع پیدا کردید؟

ایشان چهاردهم فروردین 95 برای دومین بار عازم سوریه شد و 16 اردیبهشت 95 در سحرگاه مبعث نبی اکرم ساعت 1:30 بامداد روز پنج‌شنبه به همراه 12 آلاله دیگر از لشکر 25 کربلا مازندران به طور مظلومانه در نقض آتش‌بس منطقه خان طومان به آرزویش رسید و همنشین مادر سادات فاطمه زهرا(س)‌ شد و پیکر پاکش هرگز به وطن بازنگشت.
  واکنشتان به خبر شهادت همراه زندگی‌تان چه بود؟

در شهرستان ما امامزاده‌ای است به نام امامزاده ابراهیم(ع) از فرزندان امام موسی کاظم(ع) که سر این بزرگوار در این شهر دفن است. همان روز اول که خبر شهادتشان تأیید شد رفتم امامزاده و دو رکعت نماز شکر برای شهادتشان خواندم. بعد از آن نماز خدا آرامم کرد، سکینه الهی را در دلم قرار داد.
  همسر شما برای دفاع از حریم اهل بیت (ع) و خصوصاً خانم زینب کبری(س) به شهادت رسید. اگر قرار باشد درد دلی برای خانم داشته باشید چیست؟

غم ما در مقابل صحنه‌هایی که بی‌بی زینب کبری(س) دید چیزی نیست. ما که ندیدیم عزیزانمان چطور جان دادند، ما که اسیری نکشیدیم، ما کتک نخوردیم. برای محمدامینم اسباب بازی خریدند اما . امان از دل زینب که سری را برای آرام کردن نازدانه آقا به ایشان دادند؛ غم ما هیچ نیست. ان‌شاءالله خدا از ما قبول کند و ما را در جرگه رهروان آقا امام زمان(عج) قرار بدهد. امید دارم که علیرضا با سپاهی از شهیدان برگردد. خیلی دردناک است که آدم عزیزترین شخص زندگی و هم نفسش را از دست بدهد، اما خدا را شکر کردم چون همیشه از خدا می‌خواستم که اگر قرار باشد روزی علیرضا را از دست بدهم با شهادت باشد. حتی در خوابم نمی‌دیدم که در سن 26 سالگی بشوم همسر شهید، آن هم شهید مدافع حرم بی‌بی. چه افتخاری از این بهتر و زیباتر. من حتی نمی‌توانم برای آخرین بار با پیکرش خداحافظی کنم چون پیکر علیرضایم هنوز بازنگشته است.
  این روزها برای دردانه زندگی‌تان محمدامین چطور می‌گذرد؟

من هم خبر شهادت همسرم را به بدترین نحو در یکی کانال‌های محلی تلگرام خواندم. باور کردنی نبود. تلخ‌ترین لحظات عمرم بود، شهادت خیلی شیرین است اما. . .

محمدامینم الان حرف می‌زند و هر روز صبح به عکس بابایش سلام می‌کند و می‌ی‌بوسدش، منتظر است تا برگردد، هنوز آنقدر نمی‌تواند این چیزها را درک کند چون فقط دو سال دارد و می‌گوید که بابایی بیاد بریم موتورسواری.
برخی از چرایی حضور رزمندگان صحبت می‌کنند و بسیار طعنه می‌زنند، پاسخ شما چیست؟

راستش من خودم خیلی شنیدم که می‌گویند مدافعان حرم دستمزد‌های میلیونی می‌گیرند اما واقعاً اینطور نیست. آنها کاملاً بی‌ادعا و داوطلبانه راهی این راه شدند. بدون زور و اجبار و بدون توقع ریالی پول. اما باید به آنها که ایراد می‌گیرند و حرف‌های کنایه‌دار می‌زنند بگویم که‌ ای افرادی که می‌گویید مدافعان حرم برای پول م‌روند آیا حاضرید به ازای پول یک انگشت خود را بدهید یا باقی عمرتان را روی صندلی چرخ دار بنشینید؟ یا اصلاً حاضرید که جانتان را بدهید و فرزندتان یکک عمر در حسرت دستان و مهر پدری بماند؟ مطمئناً نه. 

من از اینکه همسر یک مدافع حرم هستم، به خود می‌بالم و امروز خوشحالم و احساس غرور می‌کنم و با افتخار سرم را بالا می‌گیرم که همسر شیرمردی هستم که اجازه نداد علم سقا پایین بماند و بار دیگر اسارت اهل بیت تکرار بشود.
  سخن پایانی

راستش منتظر بازگشت پیکرش هستم. اما می‌دانم که برنمی‌گردد یا برگشتنش طول خواهد کشید چراکه آرزوی قلبی خودشان بود. همیشه به شهدایی که پیکرشان برنگشته بود غبطه می‌خورد. واقعاً خودش این نوع شهادت را دوست داشت.

Image result for ‫گل لاله‬‎


آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

ماهان موزیک , آهنگ های خاص اخبار کتابداری TOODELI دانلود رمان عاشقانه تشریفات و خدمات مجالس صبور | برگزاری مراسم عروسی و نامزدی عکـــــــــــس خفن ادوارد 051 اللهم عجل لولیک الفرج بحق زینب کبری سلام الله علیها بانک مقالات و پروژه های دانشجویی سکوت های ورّاج